© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گل احمد حکيمی

 

 

 

گل احمد « حکیمی »

 

 

قصه ای از لابلای قصه ها:

اهدا به فرشته گان کوچک افسانه ها!

 

 

 

 

 

افسانه « اسپک چوبی »

در آورده شده به شکل امروزی آن!   

 

 

 

 

 

یکی بود یکی نبود، غیرازخدا هیچکس نبود. خدا شهری آفرید زیبا چون بهشت و در آن رعیتی بسیار مهربان جا داد. دنیا، چرخی بود کبود. و در زیر آن چرخ، یک پادشاه ساده لوح بود. او همسری داشت بسیار زیبا و مهربان که مثل پری های " کوه قاف " زیبا بود. اما تنها چیزی که پادشاه را رنج می داد، نداشتن اولاد بود.

روزی وزیران عاقل پادشاه گرد هم جمع شدند تا به خاطر آینده ای سلطنت او چاره ای سنجیده باشند. و آنگاه در مورد جانشینی که پس از او خواهد آمد با هم مشوره نمودند و پس از نشست شان به شاه گفتند:

« شما را صلاح بر آن باشد که زوج دیگری برگزینید تا پسرانی بدنیا آورد و وارثان سلطنت باشند، تا در آینده امور کشوردر دست گیرند.». پادشاه نیزهمان گفته بشنید، و دختر یکی از وزرایش را به زنی قبول کرد.

اما او هرگز نتوانست محبت زن اولی اش را فراموش کند و اکثرا با او می بود. تا آنکه زن اولی پادشاه از او حمل گرفت و زن دومی " امباق " او از قضیه آگاه شد و آنرا با مخالفین شاه در میان گذاشت.

وزیران مخالف شاه برای اینکه پادشاه را غافل ساخته باشند تا از واقعیت آگاه نگردد، پلان سفر او را طرح کردند و او را به رفتن سفر تشویق کردند. پادشاه هم آنرا پذیرفت و با چند نفر از وزرایش به آن سفر رفت. آنگاه زن دومی « سفید بخت »، زن اولی « سیاه بخت » را به زندان انداخت.

سفر شاه یکسال طول کشید و زن اولی در زندان اطفال دوگانه گی بدنیا آورد و آنها را « کاکل زری» و « ماه در پیشانی » نامید. اما دیری نگذشت که مخالفین شاه آندو کود ک زیبا را دزدیدند و آنها را به یکی از قریه های دور دست کشور به نزد خانواده ای فقیری که پیشه ای دهقانی داشتند به فرزندی گذاشتند. وقتی شاه دوباره از سفربرگشت، سراغ از همسر اولی اش گرفت و جویای آن شد.

مخالفین شاه واقعیت را از او پنهان کردند و در عوض قصه ای خود پرداخته ای را به او گفتند:

«همسرت بد شده بود و بجای انسان چوچه سگ زائید، از اینرو قصر را هم ترک گفته به سمت نامعلومی رفته است.» آنگاه دو چوچه ای سگ را به او نشان دادند و گفتند:

« اینست آن چوچه ها.» شاه سخت غمگین شد. بعد از آن همیشه به همسرخوبش فکر می کرد تا اینکه روزی گذرش به آن قریه ای دوردست افتاد و درحالیکه براسپش سوار بود، چشمش به دو کودک زیبایی افتاد که سوار بر « اسپک چوبی » بودند و تکان خوران به او می گفتند:

« اسپک چوبی!، اوو بخو!، جو بخو!».

شاه از شنیدن حرف کودکان به خنده افتاد و به نزدیک آندو کودک رفته گفت:

« ای کودکان بی عقل!، اسپک چوبی، چگونه می تواند اوو بخورد و جو بخورد!؟»

کودکان نیز خندیدند و به جواب پادشاه ساده لوح گفتند:

« ای پادشاه بی عقل!، زن چگونه چوچه سگ می زاید!؟» 

شاه از حاضر جوابی کودکان به حیرت افتاد و انگشت به دندان گرفت و فهمید که چه اشتباهی بزرگی را درزندگی اش مرتکب شده است. آنگاه به نزد آن دهقان فقیر رفت و از او و خانوده اش معذرت خواست و باخود عهد بست تا درسرزمین خودش به تامین عدالت بپردازد. و پس از آنکه حق به حقدار رسید او هم خود را خوشبخت احساس کرد و دوباره زندگی خوشبختی را با همسر اولی و آندو کودک زیبایش « کاکل زری » و « ماه در پیشانی » از سرگرفت و سالهای درازی بر اریکه ای سلطنت، عدالت راند و مردم نیز از او راضی بودند.

 

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول