© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پــو يــــا

 

 

 

پـــويـــا

 


 

وقتیکه بت ها میشکنند!
 

 


Ive got a cold, cold feeling
Its just like ice around my heart
Yes, Ive got a cold, cold feeling
Its just like ice around my heart
I know Im gonna quit somebody
Every time that feeling starts

Walter Trout
 

 


احسا س سرما میکنی! اوه عجب سرمائی! نه، مثل اینکه امسال قصد گرم شدن ندارد، آغاز ماه جون و بیست درجه زیر صفر؟ ممکن نیست! حتمآ خیالاتی شده ام! چطور ممکن است؟ نه، واقعآ سرد است! آن مرد را ببین، همانیکه با شانه های فرو افتاده راه میرود! بیچاره، احتمالآ او هم احساس سرما میکند! ولی، نه! دقت کن! زیر پیراهنی نیمه آستین به تن دارد! خوب همین است! بی دقتی در طرز لباس پوشیدن مساوی با سرما خوردن است! آنهم در سرمای بیست درجه زیر صفر! هی، هی! خوابی یا بیدار؟ آن جفت جوان و خوشبخت را نمی بینی؟ همانی که؟ نه، همانانی که؟ نه! خوب، چه فرقی میکند؟! همان دو نفر! بلی، درست اش را پیدا کردم! هورا، آفرین بر خودم! بلی، همان دو نفری که از زور خوشبختی به لب و لوچه ای یکدیگر آویزان شده اند و قاه قاه میخندند! بلی، میخندند! این جمله خیلی فیلسوفانه را از من داشته باشید، بدرد تان میخورد! خنده های قاه قاه هم اغلب، مساویست با گریه های، های های! کیف کردید؟ البته، نمک فلسفه اش کمی زیاد شد! کمی زیاد شد؟ بیا! این هم فلسفه ای دیگر! جمع ضدین! کی میگوید، دو تا ضد با هم جمع نمی شود؟ کمی - زیاد! دو تا ضد! هم کم و هم زیاد، در آن واحد! چرا سفسطه میگویم؟ ارسطو میگفت : نه، افلاطون، نه آن دیگری، سقراط حکیم؟ یا شاید هم ارسطاطالیس، هیچ بعید نیست که ذیمقراطیس بوده باشد! بهر حال یکی از همین طو ها و طون ها و لیس ها و طیس های عهد باستان، یکی از همین ها میگفت : سفسطه هم نوعی فلسفه هست! بلی، مگر نیست؟ شک داری؟ آن جفت جوان! آنها هم با لباسی که باید به رختخواب بروند در حالی که بخاری اتاق هم باید بیست درجه بالای صفر باشد! آمده اند بیرون! ببین! بلی، می بینم! خوب آنها جوان اند! شاعر میفرماید : جوانی ام بهاری بود و بز گشت بمن یک اعتباری بود و بز گشت! ها، ها، ها! بز گشت؟ یا بگذشت؟ یاد آن پیر مرد با صفا بخیر! این شعر را همیشه با قافیه ای بز گشت میخواند و من میمردم از خنده! راستی زیاد هم بی ربط نیست! پیر شدن و بز گشتن! کاش همیشه در دمای بیست درجه زیر صفر باشم، تا پشت سرهم کشفیات کنم! می بینید؟ یاد جوانی های خودم افتادم! کارته پروان و زمستان های سرد ش! یاد اش بخیر! برف که میبارید، از خانه میزدم بیرون! آخر خیلی شاعر مسلک بودم! می پنداشتم : وقتیکه برف بالای موهایم که یاد او نیز خیلی، بخیر! بنشیند، قیافه ام سخت شاعرانه میشود! هه، هه، هه! همه تقصیر این سرمای بیست درجه ای زیر صفر، بی پیر هست! هذیان میگویم! راستی یاد تان باشد، دانشمندان هذیان را نیز بدو دسته تقسیم کرده اند : هذیان گرم و هذیان سرد! شدت هذیان هم بستگی دارد به میزان درجه های بالا و پائین حضرت صفر! انشتین بود؟ معلم ریاضی صنف دوم سوم بود؟ کی بود؟ که میگفت : صفر به خودی خود معنا ندارد! حالا، بیا و ببین! این فقط کرامت بالا و پائین بودن اش هست! بلی، نا گفته لازم آمد که یک خط شعر هم پرتاب کنم! من، صفری بودم که میخواستم با تو معنا شوم ببین! چه ظالمانه، دورم انداختی و بی معنایم کردی! سبک این شعر، قدیمی تر از هومر و هایکو های جاپانی و جدید تر از شعر مانند های پسا مدرنی، امروز است! من هرگز شاعر نبودم و هرگز استعداد اش را نیز نداشته ام! و هرگز ادعایش را نیز نکرده ام! فقط، گاهی قلم را در خونی که از پاره های جگرم بیرون زدند، آلودم و خون را حرف مطنطن ساختم! همین! مگر نه این است که : باغبان! گل نچیدم، زمن آزرده مباش پاره های جگر خویش بدامن دارم! شعر باغستان کلمات است و کلمه ها، گل های زیبای این باغستان و شاعران اصیل و علاقه مندان نکته فهم شعر، باغبانان بیدار دل این وادی! و من کسی که از سر نالایقی، دزدانه در این باغ در آمدم و خواستم گلی بدزدم! گل دزدی؟ شیرین ترین نوع دزدی های دنیا! مگر، دزدی نوع شیرین هم دارد؟ دزدی، بدی ست و دزد هم بد! ولی گل دزدی؟ آه، که چه لذتی دارد!
راه برو! گرم میشوی! هر چه تند تر، بهتر! حرکت! حرکت! حرکت!

آذرخش ات را استارت میزنی! مزدای مدل 1991 ساخت جاپانی های بادام چشم! اسب آهنی! اسب هم اسب های قدیم! تا زین را به پشت اش میگذاشتی و پا در رکاب میکردی به سرعت برق و باد از جا کنده میشدند و تازه اگر گوش شنوا میداشتی همرایت حرف نیز میزدند وهیچ گاه هم خطر تصادف های وحشتناک، تهدید ات نمی کردند! نه، این اسب های آهنیی که با کمی بی احتیاطی، باید غزل خدا حافظی را بخوانی و چشم بادامی هم از نوع جاپانی اش! که دنیا را انگشت بدهن گذاشته اند! نه، آن چشم بادامی های وطنی که عمری را باید طعنه ای داشتن چشم های تنگ شان را بشنوند و تحقیر شوند که مثلآ چرا چشمان کلان کلان عسلی ندارند؟!
خم و پیچ خانه های شیک و مدرن و شاعرانه که هر لحظه غربت ات را بر جسته تر میسازد، بسوی جاده ای جنگلی، رها میشوند! وارد جاده ای خاکی که میشوی، صدای دل انگیز رود خانه را که میشنوی، ناگهان زیر پایت دره ای زیبا ئی را احساس میکنی که مزرعه های سبز گندم، درختان پر از میوه، خانه های گلین و مردمان مهربانش چشم هر بیننده ای حساس را، مینوازد! ابتدایش از یکجا شدن دو آب شروع میشود و انتهایش با یک آب که از کوتل مغرور شبر سر چشمه میگیرد و دریای غوربند را معاونت میکند، ختم! در عالم منگ بین خواب و بیداری، چشم ات به تابلوی ورود ممنوع می افتد و این یعنی پاین کار آذرخش آهنی در این سیر و سلوک، و آغاز حرکت و جنبش فزیکی! این سناریو، گهگداری که برای تفکر سوی تفکر خانه ات میروی، هم چنان تکرار میشود! جاده ای جنگلی بسوی بالا امتداد می یابد و در دو سویش کاج های الف رفته سمت آسمان، مسافران خسته ای زندگی را مشایعت می کنند. آن بالا، کمی بالا تر از آن پیچ، دو تا آبشار در دو پهلویت! سمت چپی، از فراز کوه رام و آرام همانند گیسو های غزل مانند زنی که عکس اش را جائی دیده بودی بر بستر منحنی شانه ای سنگ ها، به پائین میخزد و سمت راستی، خروشنده و توفنده همچون عاشق بی قراری که مار پیچ های وصال معشوق را سرسام گرفته باشد، در بستر ناهموار رود خانه، میرود تا دریا شود! با نگاه های هاج و واج مانده ات از این تناقض، چپی را نوازش میکنی و راستی را ملامت! که : کجا چنین شتابان؟! من از لب دریا می آیم! اگر خیال کرده ائی که دریا نیز بی قرار توست؟ اشتباه میکنی! او بر سریر بی خیالی هایش مست خواب است! مطمئن باش که حتی قدمی بسویت بر نخواهد داشت! او عاشقان بی قراری چون تو، فراوان دارد! های! به کجا چنین شتابان؟! بشکن این بت خیالی را! آبشار به خزعبلات ات گوش نمی دهد، می توفد و میغرد! با دهن کجی نا حوصله مندانه، لعنت اش میکنی! بگذار به دریا برسد، آنگاه خواهد دید که رود خانه ها دریا شده اند! و دریا حتی خبر هم ندارد، کی، کی، کجا و چگونه دریا شد! خوب که دقت میکنی، میبینی که بیچاره آبشار و بیچاره تر رود خانه، انتخابی ندارند جز همان برای دریا، دویدن و در راه دریا، سر به سنگ ها کوفتن! برای دریا، خروش زنده بودن و در دل دریا، به خاموشی مردن! فلسفه ای هستی رود خانه این است که دریا شود، همین! جبر طبیعت و نامش عشق! عطش دریا شدن! اما تو که حق انتخاب داری، بشکن بت های خیالی را! آزاد شو! آزاد شو!راه برو! گرم میشوی! هر چه تند تر، بهتر! حرکت و استقامت! استقامت و حرکت! این است فلسفه زندگی تو! تو که رود خانه نیستی!

اکنون از جنگل خبری نیست، برای دیدن کاج های الف رفته سوی آسمان، باید زحمت سر به عقب برگرداندن را متحمل شوی! رود خانه را که در سمت راست ات، همچنان می نالد، نگاه نمیکنی! در عوض، چشمان خسته ات که ریتم پلک زدن شان با صدای نفس کشیدن ات، هم آهنگ شده و سمفونی شماره نهم بتهوون را به خاطر می آورد، زل زده اند به برف های کوچیده از بلندای کوه و آرام گرفته در دامنه ای غریب و گمنام! رنگ سفید برف در زیر رنگ خاکیی که رویش نشسته و از اوج افتادن را به تصویر کشیده، بیشتر از پیش دلتنگ ات می کند! راستی، چرا رنگ سفید که نماینده ای زلالی و شفافیت است، وقتی که از اوج می افتد، خاکی و مکدر میشود؟! اوف! این تصورات فیلسوفانه، امروز کشت مرا! بچه کارته پروان! تو و فلسفه؟ نکن که باز آن دیوانه ای کارته پروانی یادم می آید! همانی که می گفت : ببین! یک پشتاره پول را از پیش چشمم میبرد و من هیچ نمیگویم! تو برگشته بودی که ببینی، کی پول را برد؟ و ندیده بودی! و معنی این جمله را نیز هرگز نفهمیده بودی! دیوانه رفته بود آنطرف تر و بساط ساده ای دعایش را پهن کرده بود، رو به قبله، با دستانی به تضرع بلند شده اورادی را میخواند و تو با وصف تلاش های مذبوحانه ات، باز نفهمیده بودی که دیوانه، چه میگوید؟ و با کی حرف میزند؟ نفهمیده بودی! چون تو دیوانه نبودی! جا هائی هست که هوشیارانی چون تو را، هرگز راه نمی دهند!
پس از چهل و پنج دقیقه راه زدن، خانه های ییلاقی از دور نمایان شده اند، تفکر خانه ای تو نیز همین جاست! تازه پیدایش کرده ائی، چه دلتنگ خواهی شد اگر زمستان و سردی اش، راه تفکرو تفکر خانه، هر دو را به رویت ببندد! حالا کو تا زمستان! این دم را غنیمت بدان و سعدی وار بر فرو رفتن و باز آمدنش که اولی ممد حیاتست و دومی مفرح ذات، شکر گذار باش!
تفکر خانه، آلاچیق مانند همگانی یست که مختصر سقفی دارد و چند اندک پنجره ائی رو به بیرون، بدون هیچ گونه مانعی! از درش که وارد میشوی، پمپ دستی آب را میبینی در وسط و دور تا دور اش دراز چوکی های بی تشخص! و این یعنی میز مدور! نه آن میز مدور نام نهادی که رأس داشت و رئیس و مرئوس! و رئیس اش نیز آن پیر مفلوک، مالیخولیائی! و موضوع اش نیز، وحدت ملی اقوام در افغانستان! مسخره است، بعد چند قرن ما هنوز ملت نداریم! آغا آمده که وحدت ملی را خدشه دار نکنید! بچه کارته پروان! این که سیاسی شد! میگوئی، چه کنم؟ تب سرد دارم! تب سرد، حاصل اش شلغم شوربائی میشود که مسلکی ترین مصرف کنندگان شلغم شوربا نیز، در مصرف اش در مانند! از آلاچیق تفکرات ام میگفتم، بلی! این پمپ دستی آب را مخصوصآ اینجا گذاشته اند که فضایش سمبولیک شود! قدما، از چهار عنصر اصلی تشکیل دهنده ای زندگی، یکی آب را میدانستند! اکنون هم، این آب و دورا دور اش زندگی و این یعنی، سمبولیزم! از سر وروی اینجا سادگی، میبارد! همانی را که در همه عمر دوست اش داشته ائی، زیبائی در سادگی ست! چه جمله ای زیبائی! آرام و بی صدا، می نشینی! چیزی از جسم ات جدا میشود، او نیز آرام و بی صدا رو به رویت مینشیند! و این گونه ست که جلسه ای میز مدور در زیر آلاچیق تفکر، دور آب یعنی زندگی، آرام و بی صدا، شروع میشود!
خوب : شما آمده اید تا بتی را بشکنید! اینطور نیست؟ این بت چی هست و در کجا هست؟ نکند خیال ابراهیم شدن دارید؟
این سوالات را همانی که از جسم ات جدا شده و روبرویت نشسته، از تو میپرسد! سرت را انداخته ائی پائین و دنبال جواب میگردی! این بت نام اش شعر است و در نهادم خانه دارد! نه، هرگز ابراهیم نبودم ونیستم، فقط خیال شکستن همین بت را دارم، بتی که از کودکی ها همراهم هست، از زمانی که زبانم یارای درست تلفظ کردن، کلمات را نداشت و همیشه دیوان حافظ را دیوانه حافظ میخواندم و هنگامیکه مینیاتوری پشت جلد را میدیدم، مردی با ریش نا مرتب و مو های دراز، زانو زده در مقابل صنم خوش سیمائی! تئوری دیوانه بودن حافظ برایم مسلم میشد و خیال میکردم که : حافظ را باید عشق همین صنم دیوانه اش کرده باشد! از آن زمان این سه کلمه، شعر، عشق و دیوانگی! برایم، بت واحدی شد در سه نماد! تثلیث! آن سه تا، یکی! و این یکی، همان سه تا و جمع شان در یک پیکره، یعنی شعر! و من خواننده و احساس کننده و ذوب شده ای مسلکی و حواری بیتاب شعر اما، نه شاعر! یعنی شاعر نیستم! چرا میخواهی، این بت دور و دیر را بشکنی؟؟؟ سکوت! سکوت! سکوت! و باز همان سوال، چرا......؟! این را از من نپرس! نمیتوانم بگویم! نمیتوانم! فقط کمکم کن، اگر میتوانی؟ کمک کن، این بت را بشکنم! مطمئنی؟ مطمئن که نه، ولی آرزو دارم! خوب این خیلی راحت است! دیگر هرگز شعر نخوان! به همین راحتی! صدای ترق، تروقی بلند میشود! آری، صدای شکستن چیزی!
باران بشدت می بارد، و تو کاملآ زیر باران تر شده ائی! رود خانه، اکنون در سمت چپ ات، همچنان مینالد! آن پائین، نرسیده به آن پیچ، آبشاران دو گانه، هر دو سر جایشان هستند! آبشار خروشان که اکنون در سمت چپ، جبهه آرائی کرده، با معنا تر از قبل فریاد میزند! خنده ای تلخ و ظفرمندی را به آدرس اش میفرستی ولی زود پشیمان میشوی! احساس خالی بودن تو و پر بودن رود خانه، آزارت میدهد! این جمله در گوش ات غوغا می کند! بچه کارته پروان! د یگر هرگز، شعر نخوان!
 

 

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول