© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نذير ظفر

 

نذير ظفر

 

 

 

 

ســـرمعلم شاعر

 

 

 

تاريخ با افتخار ميهن ما نه تنها شاهد افتخارات راد مردانی چون ابن سينای بلخی – سيد جمال الدين ا فغانی – و ساير رادمردان است بلكه شير زنانی چون زرغونه ها – ملالی ها – رابعه هاست كه در مقطع از زمان نشانگر تاج از معرفت اين مرز و بوم بوده و با تحمل دشواری های محيطی نه تنها در ساحاتی صنعتی بلكه در بخشهای هنری و ادبی نيز علم برافراشته اند و چون حاميانی نهضت نسوان در صفحات تاريخ ما چهره كشايی نموده اند با وجوديكه عده كثيری از هموطنان قلم بدست ما فراری شده اند با افتخار ميتوان گفت كه در هر جايی با همه مشكلات محيطی احساس مسوليت فرهنگی نموده و شمه فارغ ازين انديشه نبوده اند.

 

شفيقه اصغر نعمت نيز از جمله خواهرانی ماست كه سالها فر زندان اين كشور را تدريس نموده و با احساس عالی و استعداد خدايی كه برايش و ديعه شده در ديار غربت مهاجرت شعر ميسرايد و الام مهاجرت را در اهينه اشعارش ميتوان تماشا كرد. مو صوف در سال 1326 در زنده بانان كابل ديده به جهان كشوده تعليمات ابتدايی را در مكتب ستاره و تعليمات ثانوی را در ليسه عالی ملالی به انجام رسانده و با فراغت از فاكولته تعليم و تربيه در سال 1349 بحيث استاد در اكادمی تربيه معلم ايفای وظيفه نموده و در سالهای 1350- 1357 بحيث سر معلمه مکتب تاجور سلطانه – محبو به سلطانه – و ليسه ملالی و رابعه بلخی انجام وظيفه كرده و فعلا از جمله مهاجرين در ديار المان است كه شما را به خوانش  اشعارش فراميخوانيم.

 

 

مزار مادر

 

بر شمع مزار تو بروانه منم مادر

از دوری رخسارت ديوانه منم مادر

مردم همه هوشياراند در سود و زيان خود

در حلقه اين رندان ديوانه منم مادر

ز انجا كه ترا دارم در خلوت قلب خويش

از شيشه اين عشرت مستانه منم مادر

مادر تو مرا بودی هم هستی و هم مستي

بعد از تو درين دنيا بيگانه منم مادر

ياران همه ميخندند بر حالت زار من

ميخندم و ميگيريم ديوانه منم مادر

هر جا كه شفيق توست از غم شده ديوانه

ديوانه عشق تو تنها نه منم مادر

 

 

«»«»«»«»«»«

 

 

حسرت جاودانه

 

در بزم ما نه شعر و غزل نی ترانه ماند

نی قصه و حكايتی شيرين نشانه ماند

نی جام می نه قلقل مينا نه ساز عود

نی شمع و نی شراب ونه جام شبانه ماند

نی نرگس خمار و نه ساقی دوره كرد

نی پير ميفروش و نه رند مغانه ماند

ر فتند د لبران و عزيزان و مهوشان

مانديم ما و اين هوس عاشقانه ماند

از ديده نور هوش ز سر رنگ ز رخ برفت

در كنج سينه اين دلك نازدانه ماند

او رفت هرچه بود ز هستی دل ربود

در سينه داغ حسرت او جاودانه ماند

 

 


اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول