© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گل احمد حکيمی

 

 گل احمد حکیمی

 

طنز

 

 

 

سره و خشره “

 

 

 

فتح محمد که روزگاری کار و باری با آبرویی درافغانستان داشت، پس ازخانه نشین شدن به فکر چاره ای افتاد تا از شرایط نابسامان کشور، خود و فامیلش را نجا ت دهد.

او درآنزمانها دو دوست نزدیک هم داشت: یکی آن “سره “بود و دیگری آن هم “خشره ".

 اولی - “سره “تکامل یافته وتحصیل کرده بود و روی “دسترخوان پدر”بزرگ شده بود که هرگاه پای تواضع وشکسته نفسی درمیان می آمد جای نشستنش را به نزدیکی دروازه انتخاب می کرد. هرگاه دوستان به منزلش مهمانی می آمدند آنچه درخانه میداشت ازآنها دریغ نمیکرد وهمه را سخاوتمندانه روی دسترخوان حاضرمی کرد. هرگاه پای ادب درمیان می آمد دربرابربزرگترها بلند میشد وجایش را برای آنها تعارف می کرد. هرگاه پای جوانمردی وازخودگذری دربرابردوست، همسایه و کوچه گی درمیان می آمد اولتر ازهمه حاضر می شد تا به کمک آنها بشتابد. هرگاه پای دفاع ازناموس وطن وفداکاری درمیان می آمد مثل مقناطیس ابرقله های هندوکش

میغرید و منفجرمیشد و در راه آن جان خود را هم دریغ نمیکرد. وهمینطورهرگاه پای خربوزه خوری درمیان می بود شیرین ترین آنرا انتخاب کرده با چاقوی دسته استخوانی آنرا “پاره “میکرد. خلاصه اینکه مردی بود دارای کرکتر دوبعدی: که یا بسیارآرامی آرام می بود و یا هم بسیار ناآرامی نا آرام.

هرگاه دیگران به اوخوبی می کردند او نیزجواب خوبی آنها را به خوبی می داد و زیر بار احسان آنها خود را احساس کرده به کاری کسی هم کار وغرض نداشت، صادق وآرام بود. اما وقتی دیگران او را اذ یت می کردند،

او نیزاحساساتی و خشن می شد و “تروخشک “همه یکجا در غضب او میسوختند.

 دومی – “خشره “گذارخورده بود و تحصیلات چندانی هم نداشت. اما “چوتار و ماده رند "، متملق و استفاده جو بود و درانجام کارهای غیرقانونی هم دست بالایی داشت. و اگرگاهی هم خربوزه برایش میسرمی شد، آنرا با “چاقوی دسته پشمی“ میده میکرد. ازاینرو همیشه درنظردیگران “خشره “ بود.

وقتی درداخل کشور”گد ودیشن “ شروع شد، فتح محمد خانه نشین شد و آندو دوستش یکی با پولهای سفید وقانونی ودیگری با پولهای سیاه وغیرقانونی به اروپا سفرکردند.

 

چو گله بازآید ازچراگاه

آنکه آخر بود اول گردد

 

همینطورشد واولی که “سره “بود در پائیین نرد بان جامعه قرارگرفت و دومی پولهایی را که از راه “نا جائیز”و تملق وکاسه لیسی و... بدست آورده بود، چندین مغازه “شیک و بادوام “درچهاردو برکشورهای اروپایی بازکرده بود و حسابات پس اندازش هم ازشرموشهای “د یواری”درامان و دربانکهای “فرنگی ها “ذخیره شده بود ند.

روزی از روزها فتح محمد دراروپا با هرد و د وستش درخط مترو با هم سرخوردند. “سره “چون “معاش سوسیال “میگرفت، پریشان حال بود و میرفت تا فورم معاش ماهانه را به صندوق خاکستری رنگ سوسیال بیندازد تا درماهیکه پیشروست گرسنه نمانده باشد و افراد “کوچ بده “دفتر خانه “جل و پوستک “او وفامیلش را ازخانه به بیرون نینداخته باشند. “خشره “که تازه نکتایی بستن را تمرین میکرد، با دوست دخترش دست به گردن بود و به “پارتی شب “میرفت.

سره “رو بطرف “خشره “کرده پرسید:

او هو، او”خشره “تو کجا و اینجه کجا !؟، مثل ایکه کارو بارت جوراس؟ !. نی که “چپقت “ده وطن چسپیده بود که امروزمست و سرخوش میگردی؟ !.

خشره “نوکیسه “که نکتایی را کج بسته بود، گره آنرا کمی سست ترساخته و آنگاه با ژست خاصی به دوستش چنین گفت:

لالا او زمانا ره دیگه گاو خورد که مه “پوچاق “خربوزه می خوردم حا لی دیگه بیادریت سره شده و کاکی کاکه هاس، جای کاکیت امروزده بهترین بارها ورستوران ها وهوتل ها و”کازینو”های اروپاست و ده همی کشورها چند تا مغازه وحساب بانکی هم ازخیراتت داره !.

سره “که راه و رسم زندگی بلد بود، چندان به فکرمال ومتاع دنیایی نبود. او با قناعت پیشه گی زندگی را به سرمی برد ودرگوشه خانه نشسته بود و با استفاده ازوقتش به دانشش افزوده، درمسیر “خوشبختی واقعی “گام برمیداشت. او گرچه درآن لحظه به حرفهای بیهوده ای دوستش گوش می داد، اما خود بفکراولاد وطن بود تا مگرکاری را به نفع آنها درآینده انجام داده باشد. آهسته دستش را روی شانه ای دوستش گذاشته گفت:

او بیادر، ما به فکروطن و تو به فکرتن. ای هم شد زندگی؟!.

بیا و ازای “شوروای چوچه مرغ “تیرشو، “سرته به گریبانت کو “و به فکر شکمای گرسنه مردم بیچاره شو که ایکارا فایده و عاقبت خوب نداره !. “خشره “که آرزو نداشت از زرق وبرق زندگی دست بردار شود گفت:

برو بیادر، وطن چی و کاری چی !، بانی ما که یک چار صبا زندگی کنیم، نشنیدی که میگن “مسجد گرم و گدا آسوده “باز چی فکر وطن ده کلیت زده و وطن گفته راییستی !.

فتح محمد که شاهد حرفهای هردو دوستش بود با آنها خدا حافظی کرد و از”مترو”پائین شد و درآن لحظه به یادی شعرشاعری افتاد که میگفت:

 

پناهند ه:

پناهنده یعنی خنده و بعد ش گریه وبعد ش خنده و یک دنده روز را وسطِ شب

بردن وبعد ش به روز کردن ِ بعد وبعد و بعد ش چی!؟

که از بس همه چی سیاه و سفید بوده سیاسی شده ام؟ برای چی؟ برای کی؟

همین کلماتی که می توانستند در همه جملاتی که به جملاتم می شد کَل کَلی کرده باشند؟

به من چه که سرپوش سرِ خواهرم می گذارند و با ریاکاری ِ پدر همکارند!

به من چه که ربطی به مرد ندارند و ربط ها با منی دارند که به حالم گریه می کنم در حال ِخنده ام! من پناهنده ام! ولی به چی؟ به کی؟

خاک بر سَرت خاک بر سر!

خاک برسر ِ همه ریختی که خاکت کنند؟

عنکبوتی شده ای تاری تنیده ای دور ِ خودت گیتار می زنی

از گاو ولت کرده اند درلاو و صدایت می زنند گوسفند و زینی چه محکم تنت کرده اند

جنابِ اسب حواست هست؟

خرت کرده اند

« تو هرگزنجنگیدی فقط به خودت ریدی»

دیدی که دست تنها شد ریدی!

دیدی که دوست دشمن شد زاییدی!

 

این خانه تاریک نیست

جز تو که خیلی سوختی

لامپِ دیگری هم دارد که هر چه می کنی روشن

نمی شود!

تو که می خواستی به خودت برسی

خب رسیده ای!

با بعدی که خودت باشی فاصله ها داری نمی رسی!

قلم که بر می داری

به قدر ِ کاهی خیال می کنی کوه می شود!

نو کِ قله ایستاده فریاد می زنی کمک کنید!

گذشته ی ما را پخش و پلا کردند!

که چی!؟

خورشید هم مسیر ِخودش را عوض می کند ولگرد!

و می داند کی در کجا غروب می کند برگرد!

 

در شعرهای تو فعل شادی در کارنیست

اگر قدم بزنی مرگ حتی نمی رسد

 

پایان.

 

یادداشت: با پوزش ازشاعرایرانی که شعرشان در اینجا برگزیده شده وهم قسمت های از آن برداشته شده تا مطابق با روحیه نوشته خودم شده باشد.

 

7 نوامبر 2005 میلادی هالند.

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول