© Farda فـــــردا
افران بدخشانی
وجود دخت رز سحرگاهی، شبی، روزی بدستم ساغر از می در هر خانه کوبیدم زمستانی ، بهاری، تیرماه ی فصل سوزانی بدوشم کوزه ی از می، بسا نوشنده جویدم برویم کس درش مکشود زجامم هیچ کس نوشید سحرگاهی، شبانگاهی بهاری فصل سوزانی، ره ی می خانه بگرفتم سراغ تشنگان جستم زجامم هیچ کس نوشید بسی غمگین، بسی حیران گرفتم دست ساغر را و راه خانه ام جستم که خود بوسم لب لعلش که خود نوشم، شراب کوزه ی دوشم لبم چون بر لب ساغر نمودم بر مشامم بوی عطر دخت رز در زد چو بکشودم وجودش بوی همت داشت وجودش قصه ی آزادگان می کرد وجودش از خرد می گفت نه حیرانم کنون غمگینی غمگینم
وجود دخت رز
سحرگاهی، شبی، روزی
بدستم ساغر از می در هر خانه کوبیدم
زمستانی ، بهاری، تیرماه ی فصل سوزانی
بدوشم کوزه ی از می، بسا نوشنده جویدم
برویم کس درش مکشود
زجامم هیچ کس نوشید
سحرگاهی، شبانگاهی
بهاری فصل سوزانی، ره ی می خانه بگرفتم
سراغ تشنگان جستم
بسی غمگین، بسی حیران
گرفتم دست ساغر را و راه خانه ام جستم
که خود بوسم لب لعلش
که خود نوشم، شراب کوزه ی دوشم
لبم چون بر لب ساغر نمودم بر مشامم بوی عطر دخت رز در زد
چو بکشودم
وجودش بوی همت داشت
وجودش قصه ی آزادگان می کرد
وجودش از خرد می گفت
نه حیرانم
کنون
غمگینی غمگینم
ادبی هنری
صفحهء اول