© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پويا

 

 

پــــويا

 

 

 

 

و شاعری، میمیرد!

 

 

 

 

 

قلم اش را بر میدارد میخواهد چیزی بنویسد. کلمات از قلم و ذهن اش همزمان فرار میکنند. حافظه اش یاری نمی دهد. بار ها اتفاق افتاده بود تا دست به قلم میبرد بارانی از کلمات بر مغز اش هجوم می آوردند طوریکه میماند، اول کدام یک را بنویسد ولی حالا چی ؟ ساعتی ست که حتی یک کلمه ای یک هجائی هم ننوشته است. همیشه همین گونه است باید شکارچی لحظات باشی، هر زمانی که آن حس تعریف نا شده ای سرودن و نوشتن سراغت آمد همان لحظه باید بسرائی، بنویسی و لا غیر! نه، این دفعه فرق می کند، این دفعه کلمات آماده بودند، فضا نیز شاعرانه و احساسی بود، خیال میکرد که اگر همین لحظه دست به کار نوشتن شود صفحه ها خواهد نوشت! شعر ها خواهد سرود! دیوان شعرش را تکمیل خواهد کرد! حرف های انبار شده بر دلش را بیرون خواهد ریخت! آری، کار را یکسره خواهد کرد! ولی نه، دیوان شعر نه! صفحه ها هم نه! فقط یک صفحه و آن هم فقط یک شعر! بلی، دقیق یک شعر! او دیوانی خواهد نوشت که فقط یک شعر داشته باشد و آنهم غزل! آری فقط یک غزل و همان غزل، دیوان شعرش! او فقط یک شعرخواهد سرود و همان شعر، یک دیوان! اگر معشوق یکی ست ؟ اگر نبض تپنده ای شعر، معشوق است ؟ اگر غزل، عشق است ؟ اگر عشق، غزل است ؟ اگر تغزل، تعشق نیز هست ؟ پس بگذار شعر یکی، دیوان یکی، مخاطب یکی و غزل هم یکی باشد! آری یک و یگانه!
مدت ها بود، شعری را که دوست نداشت، شعری را که نمی پسندید، همیشه می سرودش! همیشه میخواندش! حتی با او زندگی میکرد! شب ها که میخوابید، او را در بستر ذهن اش خوابیده میافت! صبح ها که از خواب بلند میشد او را با چشمانی ورم کرده، میدید که روی بستر پس از خواب شبانه و طولانی کش و قوس میرود! صورت اش را جلوی آئینه می آراید! سفره ای صبحانه پهن می کند! برای پذیرائی از مهمان آمادگی میگیرد! با او قرارداد بسته بود که بسرایدش! که بخواندش! اما هرگز دوستش نداشته بود! هرگز عاشق اش نشده بود! هرگز به چشم یک شعر و آنهم شعر دل پسند، بسویش ندیده بود! با او عادت کرده بود! اورا از روی عادت سروده بود! به حکم یک قرارداد کاری! همانطوریکه یک مهندس برای اجرای یک طرح ساختمانی قرار داد می بندد، یک نویسنده برای ناشرش مینویسد، یک یک داکتر مریض اش را معاینه می کند و حتی یک شاگرد خیاط که بر اساس دستمزد هفتگی برای اوستایش کار می کند! قرارداد کاری، قول نامه تجاری، پروتکل سیاسی، سنت اجتماعی، قانون فرهنگی، تحکم مذهبی، پرنسیب خانوادگی یا هر کوفت و زهر مار دیگر، چه می دانم! همیشه اورا سروده بود بدون اینکه دوستش داشته باشد و این حقیقی ترین حقیقت زندگی شاعر بود! چی ؟ نفهمیدم ؟! مگر شعر را نیز میشود قراردادی سرود ؟ مگر شاعر قراردادی نیز داریم ؟ بلی! میشود و خوب هم میشود! بلی! داریم و فراوان هم داریم! یک نظر به اطرافتان بیندازید! تا دل تان بخواهد، میتوانید از آن نوع شعر بخوانید و از آن دست شاعر ببینید! ماشاالله کار وبار شان نیز تخت، تخت است! دم ودستگاه و هزاران هارت وپورت دیگر نیز! روح شعر اگر می پژمرد ؟ خوب بپژمرد! رسالت شعر اگر فراموش میشود ؟ خوب بشود! مهم این است که ما شاعر خطاب شویم! مقاله مان بنام نامی خود مان در فلان نشریه ای پر خواننده چاپ شود، و حتی بد مان نیز نخواهد آمد اگر در جائی از ما بنام شاعر و عارف قرن بیست و یکمی یاد شود! در این دنیای قحط عارف و فلسفه عرفان، کی خواهد فهمید که حرف های ادعائی ما از هضم رابع و خامس و سادس عرفای قرن هفتمی و هشتمی ونهمی گذشته است! آنها گفتند و نوشتند، خود فهمیدند اگر خلق الله نفهمید! ما میگوئیم و می نویسیم، نه خود می فهمیم و نه هم عوام الناس! و عامی ها هم، اگر چیزی را نفهمیدند، آنرا در ردیف حرف های مقدس میگذارند و گوینده را نیز مقدس میشمارند! کی میگوید که صبح دولت اینان ندمیده ست ؟!
شاعر همچنان قلم بر دست نشسته بود اما دریغ از یک حرف، یک کلمه، یا یک سطر! نمی آمد که نمی آمد! مدت ها بود که تصمیم داشت تا آن احساس را شعر کند! آن شعر را زندگی کند! بار ها، خیال کرده بود که حالا آمد. حالا گیر اش آوردم. حالا میسرایم. این دفعه کار تمام است. ولی نه، شعر زیبایش، یگانه غزل زندگی اش، تنها دیوان اش، دم به تله نمی داد! نه که نمی آمد، می آمد! نه که با او حرف نمی زد، میزد! بار ها می آمد و ساعت ها با او حرف میزد! ولی وقتی که شاعر میخواست غافلگیر اش کند. از انگشتان الف مانند سفیدش بگیرد و شعرش کند. چشمان کلان کلان عسلی اش را بگیرد و غزل جاودانه اش کند. درست سر بزنگاه بود که فرار میکرد. همانند ماهی قزل آلای زیبائیکه از دستان بی رمق و غیر مسلح ماهیگیر خسته ائی، بلغزد و برود، می لغزید و میرفت! میرفت و باز می آمد. بدون اینکه شعر شود، که غزل شود، که در قاب قلب شاعر، خط نستعلیقی شود همانند غزل زیبای حافظ در دل سپید کاغذی، در قالب تنگ قابی، بر روی دیوار خانه ای، در پیش چشمان عاشق شوریده ائی! نه، نمیشد! نه، امکان نداشت! نه، خسته شده بود! نه، دروغ است! نه، سراب است! نه، فریب است! نه، خیال باطلی ست! نه، خوابی بیش نیست! نه، نه، نه!!! ترک اش باید کرد! اما چی گونه ؟ رهایش باید کرد! اما چسان ؟ او باز می آمد، نمی آمد که بماند! می آمد که برود! او از همه خوبی های یک شعر، فقط عشوه را بلد بود! یاد داشت که شاعر را بی قرار کند! که عاشق کند! که دیوانه کند! که مریض لا علاج کند! هجران میداد و وصل را نمی فهمید! درد میداد و درمان را نمی دانست! شاعر توضیح ها میداد، سخن ها میگفت، دلیل ها می آورد و ماجرا ها می بافت! اما اگر شما در اندام سنگ، دلی میافتید شاعر نیز یگانه غزل اش را می سرود و تنها دیوانش را تکمیل میکرد!
شاعر در نوسان بین دو شعر، شعری که دوست اش نداشت ولی مجبور بود بسرایدش و شعری که دوست اش داشت ولی نمیتوانست بسرایدش، گیر کرده بود. درست همانند نعش بی جان معصوم مرده ائی، بین دو تا کرگس تیز چنگال! یا دانه گندمی، ترد و شکننده در بین دوسنگ بیرحم آسیاب! حوادث آنی و ناگهانی نیز آبی بود که حرکت این دو سنگ سنگین را شتاب می بخشید! پائینی می چرخید و تکرار می شد! بالائی بدون آنکه در چرخه ای تکرار گرفتار آید، می چرخید و نا تکرار میماند! شاعر در چنین مواقعی فریاد اش به آسمان میرفت، از فرط بیچارگی جیغ می کشید، به زمین و زمان فحش میداد، به عالم و آدم بد و بیراه می گفت! به شعر دوست داشتنی اش نیز فحش میداد! آری، آری! او خدا نبود که هر گونه بدی ببیند و خاموش بماند! پیامبر هم نبود که دل به اصلاح امت بسپارد و به صلیب کشندگان اش را دعای خیر کند! بت هم نبود که ازغایت بیشعوری در مقابل پرستندگان بی شعور تر از خودش، برای ادای احترام در مقابل تمامی بی شعوران دنیا، سالهای سال اعلام سکوت کند! آری، او یک آدم معمولی بود، شاعری بود که عاشق غزل نا سروده اش بود، فقط همین!
آن روز پس از ساعت ها انتظار شاعر، غزل زیبا، باز آمد و چند تا عشوه و قر و غمزه بار شاعر بی نوا نمود و طبق معمول همیشگی بدون توجهه به حالت زار شاعر و شنیدن درد دل هایش، زلف پشت گوش انداخت و رفت! آری، رفت! شاعر صدای شکستن و فرو افتادن تمام استخوان بندی های وجودش را شنید، قلم از دست اش افتاد، چشمان اش بی آنکه جائی را ببیند به نقطه ائی در سه کنجی اتاق پشت میز کار اش، خیره شد. ساعت ها بی آنکه جنب بخورد در همان وضعیت بی حرکت باقی ماند. به وادی نا شناخته ها سفر کرده بود. احساس سبکی و آرامی میکرد. دست هایش به سان بالهای کبوتران سفید بال آرزو او را در نیلی سبز آسمان بالای جلگه های وسیع به پرواز در آورده بودند. قلم و دفترچه ای سفید و نا نوشته شده هر دوقرار گرفته در بالای میز کار، جائی در آن پائین ها از نظر اش ناپدید شدند. روز بعد او را در حالیکه لبخند تلخی بر لب داشت پشت میز کار اش مرده یافتند.
 

 

گر از آزردن من بود غرض مردن من
مردم! آزار مکش پی آزردن من

وحشی بافقی

 

 

پویا 2005-08-01

 

 

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول