© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

احسان ســلام

 

 

 

احسان ســــلام

 

 

 

 

سیاست در قلمرو کله

 

 

 

عصریک روز، به یکی از سلمانی های شهر رفته بودم تا موهای خارپشتک مانندم را در این بی آبی و بی برقی از بیخ وریشه چپه تراش کنم. وقتی مقابل آینهء سرتراشی نشستم، سلمانی سالخورده، چادر لکه لکه و پرمویش را به دور گلویم بست. سروگردنم را با آب شیرگرم مشتمال کرد وبعد تیغ سردش را بر پیشانی گرمم گذاشت و در اولین حرکت تیغ به جانب فرق سرم، پرسید:

 

چه گپ ها؟

گفتم:

خیروخیریت!

سلمانی گلویش را صاف کرد و از بازتاب نگاه هایش درآینه، دریافتم که خیریت گفتنم، خوشش نیامده است. از همین سبب دوباره پرسید؟

 

دگروال صاحب، چه فکر می کنی، او قانون اساسیی که مثل پیاوهء بیوه صدبار چمچه خورده باشد، درآینده اعتبار و اهمیتی دارد؟

 

ازاین که من، مهمان اردوی ملی بودم و از خوردن شلهء داغ سیاست مارا منع کرده بودند، ناچار خودم را به کوچهء حسن چپ زدم.

 

سلمانی سیاست شناس با شوق بیشتر تیغش را به حرکت در آورد و در اولین کش، داخل قلمرو مبارزات انتخاباتی شد. انگار که برنامه های چرب و لعابدار نامزدان ریاست جمهوری،  دل و دماغش را ربوده باشد، اختیار از کفش رفت و چند ملی پوست بالای پیشانیم را صاف و پاک برید.

 

درحالی که از شدت درد مثل مرغ کسل گرفته سست و بی حال شده بودم، زبان  زیر دندان گذاشتم و به تحلیف عسکری وفادار ماندم.

 

سر تراش پیر، بدون توجه به بریده گی سریک افسر، تیغ قضاوتش را به سوی زبان های رسمی و سرود ملی کشور کشاند و به افتخار وحدت ملی، در نزدیکی های پایتخت کله ام، دو جای دیگر را مانند کوسهء کوکنار نیشتر زد. سلمانی، که باگذشت هر لحظه تب سیاسیش بالا می رفت و با دهن کف پر، ماهیچهء قانون انتخابات و استخوان قانون اساسی را می جوید- به افتخار کثرت گرایی سیاسی و آزادی های اتباع باردیگر، سه جای سرکج و کوله ام را زخمی کرد.

کله ام مثل فرفرک می چرخید، احساس می کردم که شش هایم از سوزش بسیار چملک شده اند و از سوراخ های بینیم، درد مثل بخار پیاوه بیرون می شد. آن لحظه صد دل را یک دل کردم که از زیر تیغش فرار کنم، ولی متوجه شدم که در اوضاع فعلی اردوی ملی به چنین دگروال های نیم تراش، بدتراش و گریزپای ضرورت ندارد. ناچار، دندان روی جگر گذاشتم و مثل تانک در جای خود سنگین نشستم.

 

هر چند کوشیدم در این لحظه ها، سلمانی را از کروزین سیاست پایین کنم و بر دوچرخهء  فرهنگ سوارش کنم، اما سودی نبخشید. دقایق بعد با داخل شدن سلمانی به زورخانهء نظام ریاستی و غم نداشتن صدراعظم و نظام پارلمانی وی را چنان پریشان و بیقرار کرد، که به عوض سر اعضای کمیسیون قانون اساسی، شش نقطهء حاصل خیز سرم را بدون عذر خواهی، مثل انگور باغهای شمالی، شدیار کرد و به عوضش پنبه دانه کاشت.

 

ازشدت درد، قطره های گرم اشکم بر روی چادر سلمانی می افتادند وبا موهای تراش شده به پایین می لغزیدند. این بار، مار زنگیی خشمم بی وقفه دمبک می زد، تا یک نیش محکمی بر پیشانی پرچین و چروک این کله پز بزنم و راهم را بگیرم و بروم، مگر به زودی دُم خشمم را بریدم ودریافتم، که شاید این هم، امتحانی در زنده گی باشد: «ما که روزها با جیب خالی و گردن لق زخم زبان ده ها بقال  سیاست نافهم را قبول می کنیم. زخم تیغ این سلمانی سیاست شناس چه باشد، که تحملش نکنیم.» مگرکار بدین جا تمام نشد. معلوم می شد که این برادر کله تراش هنوز هم از سرنیم تراشم تیغ بردارنیست.

 

وقتی، تیغ زن پیر، قصر ریاست جمهوری و خیمهء پارلمان را ترک کرد، بدون پرسان و جویان، رفت به طرف غارهای کورموشان امارتی، و ازترس وسراسیمه گی آن که، مبادا کرسی سواران دو رگه با شلاقیان میانه رو مصالحه و سازش کنند، چنان عاصی و کفری شد که، این بار، هر دوشقیقهء چپ وراستم را مثل تاج خروس جنگی، خون وخون پرکرد. راستش این دفعه چنتهء صبرم خالی شده بود، خونم به جوش آمده بود وفکر می کردم، که این دوست ناخلف، سر مرا با کلهء گوسفند چاری عوضی گرفته است. آن دم می خواستم بایک حرکت فشنگ آسا، سلمانی را خلع سلاح کنم، اما به یادم آمد که اجازهء جامعهء جهانی و نماینده گی از برنامه DDR را ندارم. ناگزیر با دستمال غرور ملی، اشکهای وطن پرستیم را پاک کردم و به حرمت منافع ملی از منفعت شخصیم گذشتم.

 

وضعیت نظامی درجغرافیای کله ام به گونهء بود، که سلمانی کیبل شناس هنوز بر سپاه پشم غالب نشده بود، بنا بر آن، بعد از مکث کوتاهی با گذاشتن چند تکه پنبه بر روی شقیقه هایم و گفتن دو سه چق چق خالی، به عقبم دور زد، موهای تیغ کندش را درکف دست چپش پاک کرد، بعد آن را برروی شاهرگ پس گردنم گذاشت و دور از انتظار فریاد زد:

      میدانی، اگر این ملک خلع سلاح نگردد بخواهی - نخواهی گردن ملت بریده می شود.

 

از شما چه پنهان که با شنیدن این اخطار مرچدار، خونم کف کرد؛ رگهای گردنم به رقص آمدند؛ نم دهنم مثل داکتران بدون مرز فرار کرد؛ زبانم مانند زخ بلوط کلوله شد و در هزارم حصهء یک ثانیه فکر کردم که: « جان نگا ه کردن هم فرض است، تا به حال از چهار کودتا و دو انقلاب جان به سلامت برده ام، نشود که دراین سرتراشخانه پیش از گردن ملت شاهرگ من بریده شود و آرمان پیروزی دموکراسی، آمدن جامعه مدنی و مراسم محاکمه تاج المتعصبین را به قیامت ببرم.»

 

همان بود، که بعد از یک فیصلهء عالمانه، با گردن پشم آلود و کلهء خون آلود، خرگوش وار، از زیر تیغ سلمانی سیاستگر پریدم و با آه و ناله برایش گفتم:

- او کاکای کله خراش، سرما کرهء خاکی نیست. بعد از این اگر در قلمرو کلهء گوشتی ما سیاست می کردی، به لحاظ خدا، تیغ پشم آلودت را در غلاف کن!.

 

 

 «»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 

گدای سیاست مدار

 

 

 

 

آنانی که پیش تر از ما، دو سه لنگی و قره قلی کهنه کرده بودند، می گفتند که، مردم افغانستان حالا پای چپ وراست شان را شناخته اند و موی را از شیر پیره می توانند جدا کنند، اما بنده، که آدم سر تمبه یی هستم، باور نمی کردم. نگو که روزی دروازهء خانهء مان کوبیده شد، وقتی چشم چپم را به دوربین در چسپاندم، گدایی دیدم خرجین به دوش وتیاق به دست با گلوی پندیده. لحظه یی بعد این بید لرزان چشم هایش را بست و بادهان کف کرده، چنین بانگ زد:

 

الله خیر کنین بیادرا!

 

پودری هستم؛ شیرکی هستم؛ شو و روز خراب و تراب ده کنج خانه افتادیم؛ خدا بی کوکنارتان نکنه؛ دعا می کنم، قاچاقبرتان به خیرو خوبی از سرحد بگذره؛ از همو پودرک ها و شیرک هایی که به کلانا میتن، یک مثقال خیرکنین مسلمانا!

های مامورای جیب سوراخ و روده شکاف!

خدا جیب های تانه به خرجین چرچین فروش تبدیل کنه؛ الهی یک روز بی چای پولی نشین؛ الهی اهل و اولاد تان روی اصلاحات اداری ره نبینه، الهی دشمنای « فساد اداری» ره خوار و ذلیل کنه؛ از همو پول هایی که بروتک های تانه چرب می کنین، یک چیزکی خیرکنین وطندارا!

 

اوبیادرای نماینده!

 

لچ هستم؛ قلچ هستم؛ ازسرمای اقلیت و اکثریت جگرمه یخ زده؛ الهی خاک عدالته وردارین، به زر تفاهم بدل شوه؛ اگه یک پوستینکِ « ملی وحدت » داشته باشین، خیر کنین بیادرا!

های مقام های کمرچنگِ چرخکزن!

 

بی بست هستم، کارشناس هستم؛ ناشناس هستم؛ الهی یک ثانیه از چوکی های چرخه کی بی نصیب نشین. الهی درد وداغِ سکرترهای تانه نبینین؛ به روی حبیبت، لند کروزرهای تان محتاج «اندل» نشه؛ ازهمو بستهای لق و پق اگه چیزکی مانده باشه، یک پایه گک خیرکنین مومنا!

او وطندارای شخ کلهء پوچکپران!

 

بی مین هستم؛ بی راکت هستم؛ مرمیی شو و روز خوده ندارم؛ دعا می کنم یک دقه بی پسلگد نشین؛ الهی داغ DDR ره نبینین؛ از همو کلاشینکوفک های زیرانبارتان، دو سه میلک خیر کنین او قومندانایم!

 

اوبیادرای زبان پران شکم چران!

 

الهی تمام عمر از چریدن سیر نشوین؛ خدا بی دُمبَی تان نسازه؛ بیست وسه سال «آشوب پیاوه» خورده خورده، روده هایم سوراخ شده، اگه یک سیخک کباب قانونیت داشته باشین، خیر کنین به نام خدا!

های شوقی زدک های بازار آزاد!

بی کمپنی هستم؛ بی شرکت هستم؛ خدا سایهء امریکا ره از سرتان کم نکنه؛ الهی پیش اروپا سرخ روی شوین؛ خدا یک روز بی انجو نشین؛ از همو کمکهای توکیو و برلین اگه یک پروژه گک مانده باشه، به نام ملل متحد خیر کنین بیادرا!

 

اومدافعگک های حقوق بشر، او غمخوارک های دموکراسی!

 

چاکر هستم؛ بی باور هستم؛ بی یاور هستم؛ از سرمای بد گمانی می لرزم؛ الهی عسکرک های تان، به خیر وخوبی از عراق برآین؛ الهی پای تانه ده خار خاور میانه بند نکنه؛ از همو پلنگای عینک سیاه اگه، سی چهل نفرک داشته باشین، به نام امنیت روان کنین، زورآورا!

 

های طرفدارک های آزادی بیان!

بی صدا هستم؛ بی نوا هستم؛ قلمایم ده خانه بی نوک و نیچه افتادن؛ به یک قطره رنگ محتاج هستم، خدا بی نوک و نیچی تان نسازه؛ سانسور، سانسور خورده، جان ده جانم نمانده؛ اگه یک کاسه گک شیکیبایی داشته باشین- خیرکنین بیادرای زبان دراز!

 

 

 «»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 

دموکرات تنگ نظر

 

 

 

میرزا نالان، آدم شخ کله و ناسازگاری بود. موی دماغ همه گان شده بود. همیش دهنش می جنبید، وقتی از او می پرسیدند: «میرزا، جلغوزه می خوری؟» می گفت: «نه، غصه می خورم.» آسیاب فکرش فقط گندم انتقاد را آرد می کرد و کارش در داوری به جایی رسیده بود که یک تار موی را دونیم می کرد.

 

میرزا هنگامی که از میان پس کوچه های اندرابی و ده افغانان به طرف خانه اش می رفت، روده هایش پیچ وتاب می زدند، معده اش بالا می آمد، مثل تفتیش های اتمی عراق پوزش را می بست و تعجب ساکنان محل را بر می انگیخت. هر کسی که اورا می دید، می گفت: «این رولشمکِ گلاب بینی از کدام سیاره پایین شده، که تا هنوز با بیت الخلا عادت نکرده.»

 

عصرها که از دفترش به خانه بر می گشت، بوی پیاز بریان بینی نازکش را می آزرد مزاجش را برهم می زد و مادر اولادها آماده بود، با هر دَم پخت پلو، چند کفگیر دشنام نیز نوش جان کند.

 

میرزا، شبی به خانهء یکی از دوستانش که چند نویسنده و ژورنالست درآن جا حضور داشتند، دعوت می شود. درجریان گفتگو های ادبی، سخن بر سر چگونه گی املای نسوار می آید. حاضران درمجلس پافشاری می کنند که نسوار به « ص » نوشته می شود: «نصوار». اما میرزا نالان به خشم می آید دو پا را دریک تفدانی می کند که، نه، نسوار به « س» نوشته می شود. چون اعضای مجلس به تنگ می آیند، برایش می گویند: « میرزا، باز دُم ناسازگاریت بلند شد، تومثل گوشت گاو پیر درهیچ دیگی نرم نمی شوی. گیریم که حرفت درست باشد، اما دموکراسی حکم می کند که باید تسلیم اکثریت شوی.»

 

میرزا نالان عقاب چشم، روزی در محفلی به طرف یکی از یارانش اشاره می کند که، هی، متوجه باش، بند تنبانت آویزان است. حاضران مجلس در آن شب میرزا را سرزنش می کنند وبرایش اخطار می دهند که بعد از این نباید به سنت ها وعنعنات ملی توهین کنی.

 

میرزا روزی در ختم و خیراتی اشتراک می کند. و برسرسفرهء پلو با دونفر ناشناس همطبق می شود. نالان نازک پنجه، تا چشم بازی می کند هر چه گوشت و ماهیچه یی که زیر پلو گذاشته بودند، آن دونفر می بلعند. میرزا عصبانی می شود و می خواهد تا اشتهای کورماهیچه خواران را انتقاد کند، مگر پلوخوران مجلس از چهار طرف با استخوان های ملامت به سرش می کوبند که، میرزا بازمی خواهی وحدت ملی را خدشه دار کنی؟!

 

میرزا نالان قد واندامی داشت که هیچ لباسی درتنش نمی آمد. همیش آه می کشید و میگفت: «آش با چمچه می سازد، اما لب می سوزد.»

نالان را می خواستند، زمانی به داد گاه بکشانند؛ او پیشانی یک مقام بینی بلند را گزیده بود وبرایش گفته بود که، از قاپیدن زمین های زنده گان سیر نشده ای و حالا می خواهی به سر استخوانهای مرده گان حوض شنا بنا کنی؟ این حرکت نالان حملهء مستقیم به منافع ملی و تمامیت ارضی کشور تعبیر می شود، و اگر خدای نخواسته اعضای جنبش ملی مدافعان قبرستان درآن روز به کمکش نمی شتافتند، خونش به خسک های زندان هم نمی رسید.

 

میرزانالان رتبه اول، از دموکراتهای تنگ نظری بود که نه به جیب صد پارهء خودش رحمی داشت و نه به جوال سوراخ شدهء رئیس اداره اش. میرزا که دلدادهء ادب وفرهنگ بود، روزی از نکتایی سه رنگهء رئیسش محکم می گیرد و بر سرش داد می زند که، داکترعلوم هستی و شرم نداری، «مقتضی» را به «ز» می نویسی. همکارانش از جسارت ادبی میرزا می لرزند و برایش می گویند: «نالان، استخوان را که می خوری، راه برآمدنش را هم فکرکن.» مگر میرزا نول انتقادش را تیزتر می کند ومی گوید: «عقاب هیچ وقت شکار موش نمی شود.»

 

این متل نولدارمیرزا، چند دقیقه بعد به گوش موش می رسد و با گذشت دوسه ساعت مکتوب پرواز عقاب را به دستش می دهد و به جرم نول زدن شخصیت های علمی وسوء استفاده از آب و دانهء ادبیات با کسر معاش به صحرای بی سرنوشتی رهایش می کند.

 

پای میرزا در فرش هیچ دفتری نمی چسپید وآفتاب سر دیوار شده بود. هنوز آب یک اداره در روده هایش گرم نیامده بود که به جرم سرکشی و پای کشی به ادارهء دیگر پرتابش می کردند. کارمندان دور وبرش هم تبصره می کردند که، این تافتهء جدا بافته می خواهد نام بکشد، وگر نه گنجشک چیست که، کله و پاچه اش باشد.

 

روزها می گذرد و نالان بعد از تک و دو بسیار در یک ادارهء پرجمع وجوش به حیث مدیر عمومی استخدام، مقررمی شود. اعضای خانواده اش از او می خواهند تا هر طوری که می شود، یک قفل نیم پاوه را برسر زبانش بیاویزد و دنبال فلسفهء تضاد و تکامل نرود، مگر روزی دریک نشست نیمه رسمی رئیس اداره برایش می گوید: «میرزا، به خیالم گوشت کفترهای ملاقی را تنها می خوری و از ما بی خبری ....» نالان هوشپرک می شود و می گوید: «معذرت می خواهم، بنده نه کفتربازم و نه کفتر خور.» رئیس می بیند، که مدیر نالان به آخر گپ نه رسیده، و دندان هایش مزهء استخوان را ندیده است، دوباره می گوید: «نه میرزا، کفترهای ملاقی سبزپتین دفترت را می گویم....»

 

میرزا متوجه می شود که رئیس بر سر خرمن شخصیتش قصد گله گاو را دارد؛ اتاق به دور سرش می چرخد؛ خونش، خونش را می خورد؛ فلسفهء تضاد و تکامل را ازیاد می برد؛ به هرچه انتقاد است پشت پا می زند و با یک حملهء پلنگ آسا، رئیس را به هوا بلند می کند و چنان برزمین می زندش که، رئیس منزل پایین سه قد از جا می پرد. افراد امنیتی کفترخور به اداره می ریزند و میرزا را به جرم نخوردن گوشت کفتر و سرکشی ازامر رئیس کفتر باز دستگیر می کنند.

 

میرزا بیخبر از اهل واولادش، مثل مورچهء کمرشکسته، ماهها در تارجولای تحقیق بند می ماند و مزهء تضاد وتکامل را می چشد. نالان وقتی ازجولاخانه رها می شود وبه خانه اش برمی گردد، ازکنج و کنار کوچه ها و پس کوچه ها، بوی مشک خُتن را حس می کند و دماغش را نسیم گوارای بدرفت ها می نوازد؛ هرگاه خانمش صد کیلو پیاز را زیر بینیش بریان می کند، موی دماغش تکان نمی خورد؛ درهر بامی که، کفترهای ملاقی را می بیند، شکارشان می کند و گوشت شان را خام می خورد؛ سایهء انتقاد را به گلوله می زند؛ نسوار را به «ص» می نویسد ومقتضی را به «ز»؛ درمقابل توپکهای بند ایزار هموطنانش سر تعظیم فرود می آرد؛ به هر جایی که می رود، مثل تازه دامادی که به حجلهء عروس درآمده باشد، قاه قاه می خندد و ماهیچهء زیرپلو را درهوا می قاپد.

 

خانوادهء میرزا و دوستان نزدیکش ازاین حال وهوای میرزا شاخ می کشند و ازش می پرسند: «نالان جان، چه معجزه شد که یک ویک بار، موم و مرهم شدی و ازآسمان ناسازگاری به زمین سازش افتادی؟» 

 

میرزا، قهقه یی می زند و می گوید: «مثل شما آدم شدم. به سخنان بزرگان روی آوردم که گفته اند: خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت باش.» 

 

 

 

 «»«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول