© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گل احمد حکيمی

 

 

 گل احمد " حکیمی "

 

 

 

منا جات

 

شب است و طفل درونم پیهم می گیرید.

رنگ متن این دنیا فولادی است.

ای خدا!،

به سفیدی و سیاهی اش قسم،

که نه خوب است و نه بد .

آنچه در این میانه هست، معما ست!.

 

ربا!

دردی دارم،

که ارتفاعش خیلی بلند است.

به بلندی آفتابت، به روشنی مهتابت و ندانم های زندگی هست.

اما:

من امشب باتو طرفم!.

بگذارتا حرف های دلم را برایت یکا یک بگویم!.

 

عمرم سپری شد، سربرسجده ات نگذاشتم.

آیا:

میدانی!؟.

چرا؟.

و در اینجا سوالی دارم !.

مگر پیغمبرت نگفته است که:

عبادت فکری ارجش بالا ترست؟!.

پس چرا طفل درونم می گیرید؟.

وقتی ازاو می پرسم:

دردی داری؟!.

اشک هایش را چیده می گوید:

ارتفاعش خیلی ها بلند است.

می پرسم:

مگرد ستت به روشنی آفتاب هم می رسد؟!.

میگوید:

آفتاب دروغ است، مهتاب دروغ است واین زندگی هم دروغ است!.

این چه دنیا ایست که خدا آفریده هست آنرا؟. این دنیا که جای من نبود.

می پرسم، دلیلش؟!.

میگوید:

تو خود شاهد خود هستی، از من دیگرچه می پرسی؟!.

 

ای زندگی!،

خسته ام ازتو!.

تو بغیرفریب و سراب، مگرچیزی دیگری هستی؟!.

بگذارتا از تونیز بپرسم:

مگر دوایی دارد غم من؟!.

نه، تو نیزنمی دانی که درد چیست!.

چو نکه من خود درسایه ی غم های تو خفته ام.

ای خدا!.

عذرم بپذیر،

چون نتواستم آنطور که لا زم هست ترا بپرستم.

ای کاش می توانستم با سجده ای ترا بپرستم!.

اما:

تودرتار پود جسم من همچون حجره ای،

جزتو هیچ کسی در من جنین نفوذ نخواهی کرد!.

 این زندگی را که تو بخشیده ای، چهار روزهست:

تولد، جوانی، پیری و مرگ. وما همه دوباره به نزد تو خواهیم برگشت.

ای پروردگارا!،

من ازتو پناه می جویم!. تو در پناه و عصمتت نگاهم کن!.

من درصدای تو خودم را بازمی یابم. وبنده سر به فرمان توام!.

ای نیروی لایزال!.

اگرکوتاهی ازمن سرزده است گنا ه بنده بود نم هست.

هدایتم کن!.

من که تو نیستم. پس باید چنین باشم!.

ای رب برمن چیره شو!.

زبان من دراختیار توست، قلمم در اختیارتوست.

اگرتوان گفتن را ازمن بگیری، دیگرنخواهم توانست تا چیزی بگویم وا گر

توان نوشتن را ازمن بگیری، دیگرنخواهم توانست تا چیزی بنویسم .

ای روح کل!،

من ازدنیای تو می آیم.

من دست نوازشگرترا لمس کرده ام!.

من عاقبت خوب وبد این دنیا واین زندگی را از تو الهام می گیرم.

شاید هم کاری به کارتو ندارم .

من خدای خودم را میشنا سم!.

خدای من بهاراست ومن گلی به اورسیده ام.

خدای را که من می شناسم، شاهد من است.

ای رب!،

من ترا درهمین زندگی کوتاه ام دیده ام!.

پس:

چه حاجت به جنت و دوزخ اندیشیدن؟!.

ای رب!،

توانم ده!،

تا کاری کنم که رضای تو در میان باشد.

 

ای خدای همه هستی!

این بود، عبادت من.

رهایم زهرچه بستی!

واین هم بود دعایم .

بی تو قرار ندارم،

درقلب من توهستی!.

 

آمستردام 23 اکتوبر 2005 میلادی.

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول