© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دستگير نايل

 

دستگير نايل

 

 

 

پناهنده!

 

 

چه روز پر گناهی بود،

چه شبهای سیاهی بود

که ناگه از جنوب، دیوی کلاه دین بسر پو شید!

مسلمانی دگرگون شد،

و یک شیطان، دیگر شیطان را « بو » گفت

و مردم هم ، بسان بره های روز قربانی،

به قربانگاه، می رفتند.

هزاره بد، اگر ازبک، اگر تاجیک، ا گر پشتون

و انسان، پر گنه تر شد.

شب ما هم، سیه تر شد!

 

*****

چه روزان و شبانی بود!

«شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»

به من گفتند: اگر باشی پناهنده بملک غرب،

به انگلستان، به هالند یا به آلما ن، یا به امریکا!

که خضر هم گر نباشی،

«آ ب» حیوان می رسد دایم!

در آ نجا عشرت است، عشق و جوانی،

شور و مستیهاست!

در آنجا لاله هست، گل هست،

سبزه اندر سبزه هست، نور است!

خلاصه، جنت الماء واست!

سکندر وار باید رفت، سوی نور،

سوی جنت الماء وا

 

*****

چه خوابی و خیالی بود!

چه طرح بی سوالی بود

و، من چون آدم گمکرده سر از پا

و یا چون تشنه ای، وامانده در صحرا،

به قول ناصر خسرو که:

« جو ینده ست، یا بنده»

همه بود و نبودم را،

تمام هست و بودم را

سپاریدم به قاچاقبر!

و، هی میدان و طی میدان،

به کشتی و هواپیما و با موتر

برید م راه بحر و بر

رسیدم تا به قلب غرب، در ها لند،

با فرزند، با همسر !

 

*****

ا ز آن تاریخ،

گهی در گوشهء دریا و گه در دامن صحرا

بهمراه هزاران مرد و زن ،

که سومالی و کردی و عراقی اند و ایرانی

سیاهست و سفید و زرد و گندمگون ،

برای من، نه از گل بو ستانی هست

نه از سبزه، نشانی

نه رنگ جنت الماء واست

و من ، زوزه کنان در گوشهء جنگل،

نشسته کاسه ای را از گدایی می برم بالا

که خورا کی و پول جیره ای را، گیرم از آقا!

د ریغا! ما، نمی دانیم،

که هر جا یی پناهنده ست،

شر منده ست!!

 

*****

به شهر و ده، میان خا نم و آقا،

جوان و پیر این کشور،

خود را، آدم بیگانه میبینم

بیگانه از دنیا،

بیگانه از فرهنگ، در این خا نه می بینم!

چه دلتنگم در این جنگل،

چه نارامم در ا ین صحرا،

چه خاموشیم و بی آ وا،

چرا که مرغ طبع خود در آن ، بی لا نه می بینم!

گهی که باد صر صر می وزد از جا نب صحرا،

و برگ عمر ما را میبرد بالا

گهی که موج، طوفان میکند از پهنهء دریا،

حباب عمر خود را ا ندر آن، ا فسانه می بینم!

 

*****

گهی که کاجهای سبز، عریان میشوند از برگ

گهی که سرو، زیباتر ز هر فصل دگر گردد،

و برگ عمر ما هم ، زرد می گردد!

من امروز، آدم تنها ستم دور از دیار خود

جدا از مادر و فرزند، و ز خو یش و تبار خود

اگر میداشتم یک کشور آرام

ا گر میداشتم ، یک رهبر ا نسا ن!

ا گر میداشتیم تاریخ روشن، طی این دوران!

به ملک ما، خدا می بود،

مسلمان با مسلمان چون برادر، همنوا می بود

ا گر صلح و صفا می بود،

در ا ین جنگل، چه میکرد م ؟

 

( کمپ خلز راین  ــ  ها لند، دسامبر 1998 )

 

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول