© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نصير مهرين

 

 

 

 

 

 

 

نصير مهرين

 

به فرهنگدوستان عزيز

     آقای عبدالرحيم غفوری و

                           آقای نادر عمر اهدأ ميکنم.

 

 

 

کلاهنامه

 

 

 

 

با رسيدن پای "طالبان" به کابل، موضوع لباس و ريش يک بار ديگر، در محراق توجه قرار گرفت. البته پيشتر از آنها، تنظيم های جهادی نيز قيد و قيود و ذوق های خويش را در ين زمينه ها به نمايش گذاشته بودند. اما طالبان احکام قاطع تر و جديت بيشتر در راه رعايت آنچه به زعم خويش اسلامی می پنداشتند، به کار بردند. صدور فرمان ها در بارۀ لباس زنان و ريش مردان بيش از همه جلب توجه کرد. بر علاوه ريش جبری و در آن حد و اندازه ای که طالبان شرعی تصور ميکردند، کلاه و دريشی نيز جای خود را به دستار و پيرهن و تنبان داد. اجرای اجباری بدانگونه، سبب ساز عطف توجه به موضوع کلاه، اهميت آن و موضوعات در حول آن گرديده و چندی که  اين مسأله مشغلۀ اين کمينه شده بود، هر آنچه نام کلاه داشت، با کشش ديگری نظرم را بخود جلب می کرد. و هر آنچه در بارۀ کلاه در نثر شعر و ضرب المثل از پيشينه ها به ياد مانده بود، نيز دوباره در برابرم قد برمی افراشت.

در صحبت هايی که پيرامون لباس زنان و مردان و لزوم ديد های گونه ای از آنها از طرف حاکميت جريان می يافت، نيز بحثی از کلاه حضور داشت. باری، برخی از يادداشت ها را فراهم آوردم. در همين راستا، بدون مبالغه انبوهی از بازتاب موضوع کلاه گِرد آمد. حتا نویسندۀ جوان (يما ناشر يکمنش) روزی از سر همکاری، چند پارچه شعر را در اختيارم گذاشت که سخن از کلاه داشت. وقتی که به اين همه يادداشت ها ديدم، تهيه و ترتيب و تدوين بحثی از آنها بيشتر به درد بحث های فنی و معلومات عمومی کسانی ميخورد که کارشان با کلاه باشد. پارۀ از بقيه مشغوليت ها نيز سبب شد که بحث کلاه و چنان گرفتاری را به کناری بگذارم و خود را آسوده کنم. اما راستش کلاه، ما را آرام و بی اعتنأ نگذاشت. ديدم رئيس جمهور منتخب کلاه قره قلی را که هنگام ورود به افغانستان بر سر نهاده بود، با هرانتخابی آن انتخاب را از سر دور نکرد. حتا در يکی از برنامه های راديويی بيشترين وقت ما را پاسخ به اين موضوع احتوا کرد.

ديروز ها ياد ما آمد که "حکمتيار" با سر برهنه در پوهنتون (دانشگاه) ظاهر ميشد، اما بعد ها دستاری بر سر نهاد. صحنه های نماز گذاران در پيش چشم ما آمد که عده ای کلاه ساده بر سر می گذارند، برخی با سر برهنه وعده ای هم با همان لُنگی و دستار نماز ميخوانند و در ادامه بار ديگر باز يافتيم که در روستاها، برهنه سری کمتر و در شهر ها بيشتر است. نزد افراد متدين و مذهبی حفظ کلاه بر سر نهادن بيشتر است و در تصوير های اشخاص وزارت خارجه ای کشور ما با سر های برهنه و بی کلاه مواجه می شويم. تحول و ترقی در اشکال آن نيز مشهود است. امير حبيب الله خان پسر امير عبدالرحمان، دستار جدش افضل خان را در خانه نگهداری ميکرد و خودش کلاه می پوشيد. محمد نادرشاه پدر محمد ظاهر خان، بر خلاف پدر و پدر کلان کلاه انگليسی می پوشيد و پسرش ترجيح داد، اغلب اوقات از درد کلاه راحت باشد و حتا عطای موی را به لقای آن بخشيد.

برخی مانند توين بی Arnold J. Toynbee  مؤرخ با مشاهدۀ رنگها و اصوات، لباس ها و منجمله کلاه در گفت و شنود شخصی قرار می گرفت و تداعی انديشه ها، منظرۀ حرکت تاريخ ساز انسان ها را در ذهنش خطور ميداد. وقتی به کلاه های پوست روباه دهقانان بلغاريا برميخورد، کلاه های پوست روباه آنها، او را بياد کلاه هرودت، پدر تاريخ می برد در هنگام ديدن سربازان آسيايی.

و هنگامی که يادداشتی بازنگری ميشود که عارف تاجر، معروف به عارف ريکشا را که به اتهام کودتا عليه سردار محمد داود خان در پهلوی چند تن ديگر اعدام میکردند، و پيش از اجرای حکم اعدام کلاهی را بر سرش ميگذاشتند که چشمانش را نيز پنهان کند و او فرياد زده بود: "ای خدا! من بيگناه کشته ميشوم."(3)؛ کلاه از جهت استفاده برای اعداميان، حسنک وزير و تصويری را برای خواننده آشنا با تاريخ بيهقی تداعی ميکند و از ين مثال حسنک، نتوان با اشارۀ گذرا گذشت که خوانندگان تاريخ بيهقی بسيار نيستند. اندکی بیشتر از آن سخن بگوییم.

 حسنک، وزير سلطان محمود بود. پس از مرگ محمود، امير محمد پسر سلطان با پشتيبانی حسنک بر تخت نشست و دل مسعود را رنجانيد. مسعود پيروز شد و با مشورۀ گروه طرفداران خود که دشمنان حسنک نيز بودند، خواهان اعدام حسنک شد. فرمانی از خليفۀ بغداد نيز رسيد تا حسنک را به اتهام  ديگری (قرمطی بودن) بکشند.

"حسنک را به پای دار آوردند. نعوذ بالله من قضأ السؤ (از پيش آمد بد به خدا پناه می بريم) و پيکان را ايستادانيده بودند که از بغداد آمده اند قرآن خوانان قرآن می خواندند.

حسنک را فرمودند که جامه بيرون کش، وی دست اندر زير کرد و ازاربند استوار کرد و پايچهای ازار را ببست و جبه پيراهن بکشيد و دور انداخت با دستار و برهنه با ازار بايستاد و دستها در هم زده، تنی چون سيم سفيد و رويی چون صد هزار نگار و همۀ خلق بدرد ميگريستند. خودی روی پوش آهنی (کلاهی آهنی که روی را نيز می پوشانيد) بياوردند، عمداً تنگ. چنانکه روی و سرش را نپوشيدی و آواز دادند که سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهيم فرستاد نزديک خليفه. و حسنک را همچنان می داشتند و او لب می جنبانيد و چيزی میخواند تا خود یا (کلاه) فراخ تر آوردند... و سر و روی او را بدان بپوشانيدند. پس آواز دادند او را که بدو، دم نزد و از ايشان نينديشيد. هر کس گفتند: "شرم نداريد؟ مرد را که می کشيد بدار بريد" و خواست که شوری بزرگ بپای شود. سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و به جايگاه رسانيدند. بر مرکبی که در هرگز ننشسته بود، و جلادش استوار ببست و رسنها (ريسمان) فرود آورد و آواز دادند که سنگ دهيد (بزنيد) هيچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گريستند. خاصه نيشاپوريان. پس مشتی اندر رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلادش رسن به گلو افگنده بود و خبه (خفه) کرده"(4)

و عجبا، در روزگاری که ما ديده ايم، بشنيده و نبشته ايم. اعداميان راکلاهی بر سر ننهاده اند. در روز روشن در اعدام گاه، و در پيش چشم مردم بدار نزده اند. شبها به اعدام گاه برده اند، کلاه، ساعت و حلقه طلايی دستانشان را گرفته اند.

شايد محمد موسی شفيق را در روز روشن، در حالی که کلاهی بر سرش ننهاده بودند، پس از دادن چندين دستور که بدو، بدو! تير باران کرده اند. (5)

از انگيزۀ دل مشغولی به کلاه و دستار و چادری، به ياد حسنک و کلاهی رفتيم که هنگام اعدام، گاهی بر سر اعداميان می پوشانيدند. من ميخواستم، از پهنه کار و گستردگی استفاده از کلاه صحبت کنم و تصميم انصراف از آن، اما نشد، زيرا باز هم روزی نبود که نخوانيم و نشنويم که سر ما کلاه گذاشتند. يا از آن کج کلاه بر حذر باشيد.

خوانديم که نه تنها، گفتند کلاه نپوشيد، لنگی بپوشيد، بلکه گفته اند، کلاه شاپو بپوشيد، لنگی و دستار نپوشيد. و چون اين پيشينه های جامعۀ ما را بدين آسانی گسستی نتواند بود و پسينه های نيز آن را باز آفريند، دل ما خواست بگویيم که کاش بگذارند، که خود مردم، دل مردم، سر مردم. کاش به سری که مغز داده بيشتر بيانديشند تا کلاه برای سر ديگران. هنگامی که اين سخن را گفتيم، بيش از همه به ياد دورۀ امانی و حکم قاطع و شتابزده شاه افتاديم که صفحه يی را از اشتباهات خود نيز سياه کرده است.

به هر حال، بيشتر نگوييم زيرا که به گواهی سخن سيد محمد اسمعيل بلخی:

در اين سرايچۀ دنيا گدا و شاه بميرد

کلاه دار بود يا که بی کلاه بميرد (6)

 

فقط از يادداشت های فراهم شده اندکی را بياوريم تا درآمدی شود به نظريات و تصوير های ارايه شدۀ دورۀ امانی از کلاه و عبرت برای آيندگان.

 

 

ادامه دارد

 

 

 

 

 


اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول