© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سيد بصير مجاب

 

سید بصیر مجاب

 

داستان کوتاه

 

 

 

 

 

بزرگان کوچک

 

 

 

 

 

مدتها بود که آصف اصرار داشت که حتی برای یک بار به خانه کاکااستاد برویم . گپ استادی که کاکایش بود همیشه برسرزبانش بود. درهرجا ;درهنگام کار، دروقت آشپزی، درزمان خوابیدن ودرهمه جا. درهرموضوع گپ  مجلس را کشان کشان وبا ده ها ترفند به تعریف از شخصیت استاد کاکایش می  رساند و شنوندگان مجلس را جبرا به این وادارمی کرد تا بپذیرند که استاد کاکای او در این باره بهترو بیشتر می داند وکسی به او هرگز نمی رسد . مشکل تنها این نبود که مردم از این همه شخصیت سازی آصف خسته می شدند بلکه درد در این جا هم بود که یا سویهء آصف پایین بود و نظریات کاکایش را بیان نمی توا نست ویا اینکه اصلا استاد کاکا نظریات نداشت و فقط نام  داشت . به هر حال دوستان آصف یکی یکی کم می شدند . هر هفته با یک آشنا یا دوست سرو صدا می کرد و همیشه هم جنگ بر سر همین مسله استاد کاکا بود . به این گونه که به نظر آصف این دوستان به هنگام تعریف او از کاکا استاد مخالفت  یا بی بوجهی کرده اند . من گو یا از آخرین دوستان او بودم که در وقت تعریف او از کاکا استاد سرم را مثل یک فیلسوف که گویا موضوع بغرنجی را درک می کند شورمی دادم و تا یید می کردم .البته در دقایق بعد از 40 من بیچاره هم گرفتار افکاردیگری می شدم و تکان سرم را نرم افزار هورمونی می دادم و خودم مخفیانه در پسخانه ای از پسخانه های مغزم با خود به فکر کارهایم فرومی رفتم . یکبارهم  افشا شدم . زیرا او هفتاد دقیقه پشت سرهم از  کاکا استاد تمجید و تعریف کرده بود و من در فکر این غرق بودم که فردا هم به کارتوزیع اخبارباید بروم وهم دوکان مک دونالدس را باید پاک کاری کنم و وقت این دو کار با هم هماهنگ نبودند. کار اخبار موقت بود وآنرا از دوستم فرهاد گرفته بودم . همانطور که فکرمی کردم و به این جارسیده بودم که اگر منجر پاکستانی مک دونالدس پرسید که چرا ناوقت آمدی چه بهانه کنم ناگهان متوخه شدم که آصف فریاد زد :

- عجپ لوده هستی! مار سی کو که پیش کله کی یاسین می خوانیم!

 من که روی تخت خودم در مرکز پنا هندگان دراز کشیده بودم با عجله برروی تختم نشستم و با زحمت لبخندی را برروی لبانم ساختم وبا صدای آرامی گفتم :

-  چرا آصف جان ؟ چی شده؟ …

- خوب تو هینته می کنی باز می گی چی شده ؟

- مه خوچیزی نگفتم آصف جان چرا قار شدی ؟

- چی می گفتی دگه کاکا استادمه خر ساختی دگه . دگه چی بگویی ؟

- وا …..مه کی توهین کردم آصف قند ؟…..خدا نکنه…

 آصف که سگرت خشکی را در همین گفتگو در داده بود به پناهجوی سومالیایی که برروی تختش با ام پی تری های برتنی سپرس می خواست از دنیای مصاحبه ها وغم ها یش با وزارت مهاجرت دمی رها شود نگاه تندی کردو به من گفت :

- مه پرسانت می کنم که کاکایم خی خر است که یاد از 40 سال خدمت در وزارت حال از احمق احمق آدما عقل یاد بگیره ؟ باز تو باکمال چشم سفیدی می گی آ..!؟  یانی که کاکایم خراست دگه...

باعجله ازجایم برخاستم وبه طرف آصف رفتم که حالا نه تنها فضای اطراف سرخودرا بلکه کل اتاق را پرازدود سگرت کرده بود. گویااول عصبانیتش بود . دستم را برروی بازوانش گذاشتم وبه آرامی گفتم :

- آصف جان... معذرت می خایم. مه هیچ وله فکرم نبود. در فکر توزیع اخبار سبا و کار رستوران بودم. ببخشی ...

بر روی چوکی پناهگاه آهسته نشست و چیزی نگفت. من ادامه دادم:

-آصف جان...م باید حاله استراحت کنم. سبا اخبار دارم.

اما جمله ای بی اختیار از دهانم رها شدکه خودم را هم به خودم مشکوک ساخت:

- چطور اس که یکشنبه بریم خانه استاد کاکا؟

آصف با چشمهایی که به گفته خودش با آنها می توانست مردم را هپنوتیزم کند به من خیره شده جواب داد:

- همی یکشنبه خات رفتیم.

من با فکر توزیع اخبار و پاک کاری آشپزخانه مک دونالدس و دیدن کاکا استاد به استقبال خوابی عمیق رفتم و دیگر ندانستم که چقدر دوداز سگرت او به ششهایم رفت.

 

*****

 

کاکای آصف قد بلند و نگاه سنگینی داشت. دقایقی چند با ما در حال تکرار احوال پرسی بود که در فرهنگ ما رواج دارد. به نوبت با من و آصف مزاق میکرد. یک بار با من مزاق لطیفی می کرد و یک بار با برادرزاده اش.

پرده های زیبایی دور تا دور خانه سالون را پوشانده بود. بر روی میزی که پیش روی ما قرار داشت چند دسته گل یاس فضای اتاق را معطر کرده بود.

طولی نکشید که از گوشه مهمانخانه دختری ظاهر شد. کاکا-استاد آصف با لبخندی ما را به هم معرفی کرد. هنگامی که باهم دست دادیم آهسته زیر لب گفت: پریسا هستم.

 آصف با دیدن دختر کاکا-استاد کمی تغییر کرد و مودب تر شد. البته به زمین خیره شده بود و نمی توانم خیره شدن به زمین را حتما ادب بنامم.

دختر کاکا استاد کتابی در دست داشت و سنگین به نظر می رسید. موهایی خرمایی رنگ و پیراهنی سفید و پتلون کاوبای او را در وسط گرفته بودند. او طبق معمول دختران وطن در احوال پرسی اصرار نداشت.

کاکا استاد به دخترش نگاه لطف آمیزی انداخت و پرسید:

- پریسا جان هنوز کتاب خوب و بد نیچه ر خلاص نکدی؟

پریسا با صدایی شرم آگین و آرام گفت:

- نی پدر جان ای کتاب آشپزیس...

کاکا استاد خنده ی قهقهه مانندی سر داد و در حالیکه به تلویزیون نگاه تندی انداخت گفت:

- جوانی ...جوانی...چی دوره ای است آدمه از فلسفه تا آشپزی می کشانه...

دخترک که جنجالی به نظر نمی رسید گفت:

- آشپزی جای فلسفه ر تنگ نمی کنه پدر جان ..می کنه؟

کاکا استاد که هر لحظه نگاهش به تلویزیون ژرف تر و عمیق تر می شد از دخترش خواهش کرد:

- پریسا جان همو ره بلند تر کو جان پدر...

پریسا از روی کوچ برخاست و آرام آرام به سوی ریموت کنترول تلویزیون که بر روی میز دورتری قرار داشت حرکت کرد. در این هنگام پسر لاغر اندامی وارد اتاق شد.جوانک لاغر اندام به من نگاهی انداخت و مانندعسکر گیر ها مستقیم به طرفم آمد. چهره جوانک به کسانی می ماند که هرگز حاضر نیستند اسرار شان هویدا شود. اما هنگامی که با هم احوال پرسی می کردیم و دست همدیگر را می فشردیم لبخندی مهربان در چهره اش آشکار شد. من در اینجا هیچ نسبتی با هیچ کس نداشنم وفقط دوست آصف در پناهگاه مهاجرین بودم. بسیار سعی کردم که در مکالمه پنهانی با خودم برای خودم عنوانی در این سالون بتراشم اما سودی نداشت و باید به ناچار دوستی و مقامش را می ستودم تا بودنم در آن جا توجیه شود.

مسلما این لبخند پسر کاکای آصف خوشم آمد و مرا نوازش داد. لحظاتی همه سکوت کردند و صدای تلویزیون یکه تاز میدان شد. سعی می کردم تمرکز حواس داشته باشم اما گویا مشکل بود. مزاق پدر و دختر...سکوت آصف...برنامه تلویزیون...آمدن جوانک لاغر هنوز معرفی نشده...صحبت های هنوز ایراد نشده استاد...کم خوابی های حاصل از کار قاچاق یا بی مالیات...همه و همه مرا آرام و گنگس ساخته بود. بوی پلو و قورمه از طرف دهلیز به مشامم می رسید. مدتها بود که غذای وطنی نخورده بودم. در اقامتگاه یا کمپ غذای حاضر می خوردیم. در اوایل محتویات غذا را با کمک فرهنگ لغت ترجمه و شناسایی می کردیم اما بعد از مدتی تنها هدف ما سیر شدن بود و مزه یافتن.

آصف سر و گردنش را به طرف من نزدیک کرد و نجوا کنان گفت:

- ای سهیل اس...هیچ پشت پدرش نرفته...ایلاگرد و بی مسئولیت. وقتی کلمات ایلاگرد و بی مسولیت را ادا می کرد تن آوازش را شدید و مخصوص ساخت تا در من احساسی را به وجود آورد اما من مدتها بود که تنها با تن صدا احساس نمی خواستم احساس بدل کنم.

سهیل لاغر این نجوا را دید اما خدا را شکر که نجوا با دیدن فهمیده نمی شود. من به لبخند دوم سهیل که از دور به دلیل نا معلومی فرستاده بود پاسخ مشابه دادم و به آصف جواب واضحی ندادم.

کاکا استاد از پریسا دوباره خواست که صدای تلویزیون را کم کند. درست در همین لحظه ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. پریسا همین که مقابل میز رسید با صدای بلند فریاد نازکی زد و نقش بر زمین شد.

کاکا استاد و سهیل و آصف تقریبا همزمان به طرف پریسا دویدند. من نیمخیز شده مردد و بلا تکلیف بودم. صحنه باور نکردنی و عجیب شده بود. یک بار به نظرم آمد که این دختر شاید سنگ گرده و یا تکلیف قلبی داشته باشد. شاید هم از سردرد های وحشتناک رنج می برد.

کاکا استاد با نگرانی و هیجان دو بازوی پریسای افتاده بر زمین را تکان می داد و می گفت:

-پریسا....او دختر ...چی شده؟

زن چاقی که بی تردید مادر پریسا و سهیل بود با کفگیری به دست و مضطرب و وحشت زده وارد سالون شد و ناله کنان پرسید:
- چی شده؟ چی خاک به سرم شد؟

مادر پریسا نگاه عجیبی به من کرد و به طرف پریسا رفت. من هم ناچار به طرف پریسا رفتم. یاد گپهای پیر زن همسایه ما در سال ها پیش کمی آزارم می داد که می گفت: از قدم آدم بد بلا سر آدم نازل می شه!

من به این گپ می توانستم به دیده نا باورانه و تمسخر آمیز بنگرم اما در این مهمانخانه تنها من نبودم و اینکه دیگران چه می اندیشند گپ را به نفع زن پیر همسایه ما نزدیک تر می ساخت.

آصف که در کنار پریسا نشسته بود وگاه به کاکا استاد و گاه به پریسا می نگریست رو به من کرد و گفت:

- بیا تو یک دفعه تو خ در فاکولته طب بودی...

کاکا استاد به سهیل گفت:

- برواو بچه یک تیلفون کو به آمبولانس...مره چی سی می کنی؟!

در این هنگام پریسا ناله کنان گفت:

- پولیس ها…پولیس ها و سگ هایشان به خانه ما آمدند!

من و آصف نگاهی به هم کردیم و رنگ از روی هردوی ما پرید. ما هردو از طرف وزارت مهاجرت تهدید به اخراج شده بودیم و این گپ پریسا ما را از شدت ترس برای چند لحظه تبدیل به مجسمه کرد.

مخفیانه به صوی دهلیز نگاه کردم تا شاید چیزی را ببینم. چهار چشم من و آصف در امواج پرده ها و دروازه های سالون پذیرایی کاکا استاد سرگردان بود. به دنبال چیزی بودیم  که ما را از این حالت بیرون سازد. اما دور تا دور اتاق پرده بود. ناگهان با فکری احمقانه آرامتر شدم: پاسپورت کاکای آصف...او سالها بود که در اینجا زندگی می کرد و پاسپورت داشت و اگر پولیس ها در تعقیب ما تا آنجا آمده باشند شاید با گرو گذاشتن پاسپورت کاکا-استاد بتوان چاره ای اندیشید.

بسیار زود به احمقانه بودن این اندیشه ام آگاه شدم. می خواستم با آصف گپ بزنم اما او به سوی پنجره رفت.

کاکا-استاد مادر پریسا را که مبهوت مانده بود دلداری داد و گفت:

- خیرس زیاد خطرناک نیس نترس او زن...

درست در همین موقع سه پولیس با دو سگ گرگی وارد سالون شدند و صبر تلخ من و آصف را به وصال تلخ تری مبدل ساختند. سگها زبانهایشان را بیرون کشیده بودند و آن را تکان تکان می دادند.

افراد پولیس مثل تانک های زره داربودند. اندام های اروپایی شان را با چرم و سرب و آهن و دکمه ها گویا تزیین کرده بودند. تفنگچه و دستبند و یونیفورم را شناختم اما به دیگر وسایل و مسایل توجهی نکردم.

تفنگچه مرا اجازه نمی داد که به آسانی و آزادانه فکر کنم.

در یک لحظه به یاد تنخای مک دونالدس افتادم که آن راهنوزنگرفته بودم. روز گذشته دو تیلفون از کابل برایم آمده بود که باید این ماه کرای خانه و خرج ماهانه را زیادتر بفرستم. البته مادرم چیزی بیشتر از این نگفته بود اما من این حدس تلخ را هم زده بودم که حتما غده های روی دستان لطیف خطرناک شده و نیاز به جراحی دارند و باید پیسه زیادتر فرستاد.

در فکر غده ها و تنخا بودم که ناگهان فریاد آصف مرا به خود آورد:

- داکتر بگریز! اینا ما و ترا می گیرن....زودشو!...

آصف مانند سیاهپوستان مسابقات دوش با تمام وجود به طرف دروازه دوید. استاد از جایش برخاست. گریه مادر پریسا قطع شد. سهیل به طرف سگها با تعجب می نگریست. پریسا از شدت ترس حالا سرش را در بغل مادرش مانده بود و می لرزید.

پولیس به سوی من آمد. قبل از خودش سگها به طرفم دویدند. این سگها بسیار خطرناک به نظر می رسیدند. پاها و دستهایم یخ یخ می شدند و این احساس که به زودی دندان های سگها جایی از بدنم را می توانند پاره کنند سخت آزارم می داد. پولیس با کلمات نا مفهومی به سگها دستوری صادر کرد. این دستور برای من هرگز مفهوم نبود. واقعا نمی دانستم که چه می گویند. گویا این دستور برای کاکا استاد و دیگران هم نا آشنا بود. آنها سالها قبل از ما به اینجا پناهنده شده بودند و به گفته آصف زبان این مرز و بوم برای شان مثل آب نوشیدن آسان بود. ولی نگاه های شان این را نمی گفت. از طرف دیگر من حد اقل به جملات امری مثل بگیرو نگذارو...  در این مرز و بوم آشنا بودم اما صدای پولیس بسیار مرموز و دگرگون بود. گویا این پولیس ها و سگ ها با دیگر همدستان شان در جایی دیگر ساعت ها مشعول بوده اند و پلان آماده است. تمام نیروهایم را در پاهایم جمع کرده بودم و زحمت و تلاش شدیدی داشتم تا فرار کنم اما بدبختانه در جا خشکم زده بود و حتی یک گام هم نمی توانستم بردارم. می خواستم فریاد بزنم اما فریادم در گلویم بغض شده بود و سخت آزارم می داد. سگ به من نزدیک شد. پولیس ها آرام آرام زیادتر شدند. یونیفورم هایشان رنگ های مختلف داشت: زرد ...سیاه...سرخ ...نارنجی...  و علامت های گوناگون. به همدیگر نگاه های آرام داشتند اما به سوی ما با خشم و کینه ء مزخرفی  نگاه می کردند. وحشت دیگرم از این بود که در این میان نگاههای خانواده تحصیل کرده استاد هم به من خشم آلود شود. نا امیدی و بغض در گلو خفه شده امانم نمی داد.

پولیس چاقی که گویا رییس بود با زنگ و دستبندی به طرف من آمد. صدای زنگ لحظه به لحظه زیادتر می شد. در این هنگام متوجه شدم که این زنگ از مدتی قبل به صدا در آمده و سخت آزارم می داد. فریاد آصف به گوشم رسید:

- او بچه مردی یا زندستی؟ چرا شور نمی خری؟

آصف را نمی یافتم. دیگر چشمهایم هم جایی را نمی دید. پریسا هم گم شد و اندک اندک همگی ناپدید شدند. پولیس ها هم با زبان های مختلف گپ می زدند و لحظه به لحظه زیاد می شدند. دیگر هیچ امیدی به فرار نداشتم اما حالا مشکل من نفس بود. نمی توانستم نفس بکشم. بوی مرگ به مشامم می رسید.

پولیس چاق تر که به رییس مک دونالدس شباهت داشت دستهایم را گرفت. صدای سرسام آور زنگ هیچ قطع نمی شد. حالا بر لبان پولیس چاقتر لبخندی مزخرف نقش بست.

با تمام وجود سعی کردم که فرار کنم. آصف بی وقفه فریاد می زد اما بدبختانه او را نمی توانستم ببینم. پولیس چاق دستها و بازوانم را تکان می داد و هر لحظه تکان دادنش شدیدتر می شد:

- داکتر...داکتر...داکتر...چی شده؟

ناگهان متوجه شدم که پولیس به زبان ما گپ می زند. صدای زنگ مرا دیوانه می کرد و از خشم و خفگی به خود می پیچیدم.

سرانجام با تمام وجود فریاد زدم... همه جا تاریک شد... صدای پولیس مبدل به سکوت گشت.... زنگ به یکباره خاموش گردید...چهره ها همگی ناپدید شدند. دوباره نفس کشیدم و دوباره بازدم رخ داد. هیچکس و هیچ چیزی در اطرافم نبود;خانه سالون...پرده ها که به رنگ پوست سگها بودند...کوچها و گل ها و تلویزیون...بوی پلو و قورمه...همه و همه ناپدید شدند. صدای پولیس ها که به زبانهای گوناگون گپ می زدند هم مبدل به خاموشی شده بود. من بر روی تخت پناهگاه خوابیده بودم. آصف در پهلویم استاده بود. با صدای آرامی گفت:

- زودشو که کار توزیع اخبارت نا وقت شد...ساته بر مه کوک کدی یا بر سومالیایی؟  نی به زنگ سات بیدار می شی نی به صدای مه!

- چی خواب سنگینی که اولش شیرین بود و آخرش قیامت شد.

- خو می دیدی چیزی ره؟

- مم ...بد رقم...خوب شد که بیدار نبودم. مگر اولایش خوبش بود. آصف نگاه عجیبی به من کرد و به طرف دروازه رفت. حتما تشناب می رفت. صدای زنگ ساعت من سومالیایی  را هم بیدار کرده بود.

از جا برخاستم و با عجله خود را آماده کردم تا به طرف توزیع اخبار بروم. فردای آنروز یکشنبه بود و من و آصف به خانه کاکا استاد می رفتیم.

 

ادامه دارد

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول