© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ناتور رحمانی

 

 

 

 

 

 

 

ناتور رحمانی

 

 

 

 

 

شب سياه

 

از خاطرات يک پرستار

 

 

 

 

 

وقتی صدای زن به گريه های خموشانه و زنجيره ای از آهی دردناک به زير چادری و تابوت خانه خلاصه گرديد بربادی تمام  شکل همه ای زيست من شد.  آنگاه چون شمع نيمه جان بر مزار آرزو هايم ذ ره ذ ره آب شدم وبی محابا سوختم؟!

من دگر نميتوانستم يا در واقع اجازه نداشتم بياری و تيمار دردمندی بشتابم. غمگسار و همدرد بيماری شوم و عرق تب از جبين مريضی بزدايم. اين امکان را از من گرفته بودند تا بدهن درد رسيده ای زندانی بستر بيمارستان آب خنک يا داروی مورد ضرورت اش را بريزم... کاروان اشکم نميتوانست فاصله بين زندان خانه را تا بيمارستان کوتاه بسازد و مرا به بالين مريضم برساند. بربالين آنکه سخت نيازمند ياری و کومک بود.

بلی. ارتباط مرا با بيمارستان. با مريض و با مسلکم جبراً قطع کردند. آنها بيگانه های از ديار دگر در سرزمين من مردانه يا بسيار نامردانه غريدند: که زن محکوم بمرگ تدريجی است. که زن حق ادعا ندارد. که زن بمثابه ای متاع بی ارزش لايق هر نوع توهين و تحقير است؟؟؟

و زن کشور من سوگمندانه از حداقل حقوق انسانی محروم گرديد. او اجازه نداشت پای از خانه برون بگزارد. حق کار، تحصيل و انتخاب هر موضوع را از وی گرفتند. حتا با بی شرمی وی را از رفتن به حمام باز داشتند تا باهمان ژوليده گی و شلختگی بطور مستدام کفن پوش باشد؟!

اين هرزه نامردان ضعيف اراده حتا از آواز کفش زن هراس داشته و می پنداشتند که هوس انگيز است و دين شان را خدشه دار ميسازد!!

در خانه خودم را مشغول ساختم آنچه خواندنی بود خواندم و آنچه گفتنی بود نوشتم. مگر تا کی،  تا چی وقت؟

در آن دوران که گرسنگی و مصيبت خانه خانه ای شهر را می کوبيد و با خرد کردن غرور آدمهايش قربانی ميخواست کسی کنار درب خانه ای مان انبان غله و کوزه ای روغن را گزاشته بود... پنداشتيم معجزه شده  و يا دل آسمان از فلاکت بی انتهای ما سوخته

 و با پيشکش اين قوت لايموت خواسته است گريبان پاره ای مانرا از چنگال مرگ برهاند....

روز بعد معلوم مان شد که نه دل آسمان سوخته و نه معجزه ای صورت گرفته. بل ديگ شهوت طالب بچه ای بجوش آمده و << قرعه  فال بنام منی ديوانه زده >> چه ميدانستم از کجا و چگونه رد ما را گرفته و انتخابش را حتمی دانسته تا کنيزی يا بزعم خودشان

( حيوانی ) را به حرمسرا يا... اش ببندد.

دل در بر مان تپيد و آدمهای خانواده  در گير يک اضطراب کشنده هرلحظه منتظر فاجعه بودند. من وضع بدتر از آنها داشتم و سخت می ترسيدم که اگر جفای تفنگ کارش را بکند و مرا چون کبوتر مجروح به چنگال کفتاری بگزارد پروبالم را خواهد کند. زنجير ستم بپايم خواهد اقگند و قطره قطره خون تمام وجودم را گرم گرم خواهد نوشيد که دگر فرياد و ضجه هايم هم در سرای وی کفرآميز و گناه خوا هد بود. خلاصه نان خشک ما در خون تر شد. کم بد بختی داشتيم که يک دگر... مصيبت اين بود که من نميتوانستم بوی تمکين کنم. پدر ومادرم هم آرزو نداشتند داماد شان طالب بچه ای جاهل، عقبگرا و آدمکش باشد. بويژه تحمل اين موضوع برای پدرم  برای مردی مومنی که يک عمر با شرافت زيسته و با عزت ريشش را در ادارات دولتی سپيد کرده سخت کشنده بود. او بوضاحت ميدانست که فاصله بين آگاهی و جهل. بين من و آن جاهل مرکب چقدر است و به هيچوجه راضی نميشد دختر تحصيلکرده اش را قربانی نمايد حتا اگر لازم ميشد از ريختاندن خون خود نيز آبا نميوزيد. ومن بيشتر از اين ناحيه نگران و هراسيده بودم.

بلی. آن لحظه ای را که انتظارش بوديم فرا رسيد. طالب بچه ناخواسته درب خانه ما را گشوده داخل حويلی گرديد. در حاليکه شانه اش زير وزن تفنگ کمی کژ شده و پنجه هايش گردن خريطه تکه يی را محکم چسپيده بود از همان جا نعره کشيد: او بيادر اينجه بيا ما قتی تو کار داريم. می پامی ما قتی خود روپيه اورديم. بری خيشایی آمديم. گپ ما پاميدی؟

در همان نگاه نخست که از گوشه ای بام وی را دزديده نظاره کردم جوشش سريع يک نفرت تلخ تمام شريان هايم را دويد و کامم را زهر آگين ساخت. ريش روغن ماليده. چشمان پُرسرمه. تسبيح آويخته از گردن. چپلی های دوتاره ای پشاوری  و کلاه مُهره دوزی اش درد را بدلم مهمان کرد و دانستم که خريدار من از جنس ديگريست سوا از خودی ها....

آمد ورفت وی سه، چهار روز ادامه پيدا کرد و در دفعات بعد طالب زبانداری از جنس ديگری را با خود مياورد تا اراجيف گستاخانه اش را ترجمان شود.

من در تمام آن روز ها و در خلال تمام آن دقايق در حاليکه دلم چون دل کوچک يک پرنده می تپيد از عقب درب اتاق به صحبت های شان با پدرم گوش ميدادم... پدرم بهانه مياورد و امروز و فردا ميکرد تا مگر روزنه ای برای فرار بيابد.  گرچه او ميدانست که همه راه ها به بن بست ميرسد.

آخرين شام را بخاطر دارم. درآن شام طالب بچه سخت خشمگين و شرير شده بود. درست مثل حيوان درنده ای که در پی شکار باشد.

شبيه يوزپلنگ وحشی برای جويدن گردن آهو بچه ای چنگ و دندان نشان ميداد... آن متجاوز لعنتی چرند ميگفت و همرکابش شکستگی گپ هايش را ترميم مينمود. او ميگفت:  ما دختره می گيريم. مسلمان ميسازيم. شرعته بجا می کنيم. پاميدی؟ اگه ميتی کوب اينه روپيه متيم. ای خلطه پُر از کلدار اس ( او خريطه پول اش را قبلاً به خانه ما گزاشته بود مثل آرد و روغن اش ) او تهديد کرده افزود: اگه نتی قتی همی توپک کل تان ميکشيم. شما کاپر هاره مسلمان ميسازيم. پاميدی؟

او بسيار جدی بود و من نمی دانستم چرا تمام افعال را جمع تلفظ ميکند؟ حيران بودم که مرا برای خودش ميخواهد يا برای تمام آل و –

تبارش؟!  مگر يک چيز را به يقين ميدانستم که پدرم هرگز قبول نخواهد کرد وآن وحشی همه را به مرمی خواهد بست... من بسيار سريع و عاجل تصميم گرفتم که از خانه فرار کنم. گرچه مشکل و کشنده بود.  مگر يک وجه داشت که اگر من نباشم ممکن هوس وی خودبخود فروکش نمايد و آدمهای خانه از شر وی خلاص شوند. من اينطور می پنداشتم و از عواقب آن نمی فهميدم. موضوع را با مادرم در ميان گزاشتم. او سيل آسا اشک ميريخت.  خدا خدا ميکرد.  سروريم را زود زود می  بوسيد و زاری کنان ميگفت: نرو دخترم. خدا مهربان اس يک راهی پيدا خات شد. کجا ميری؟ ده ای شب به کی پناه ميبری؟ کاشکه ده ای شار يک کسی ره ميداشتيم. همه دود اسپند شدند و... هق هق کنان دستها، چشمها و موهايش را بوسه ها ميکردم و ميگفتم: گريه نکو مادر جان. دگه راهی وجود نداره . هرجا که برم بهتر از ايس که زن ای بی خرد وحشی شوم. مادر جان!  ده بی پناهی  يکبار خات مُردم  مگر با ای غول هر لحظه و هر نفس خات مُردم .  مه فکر ميکنم اگه اينجه نباشم بشما کاری نخات داشت. مادر جان بريم دعا کو. مادرجان مره ببخش.  مادرجان شيرته حلالم کو. مادرجان... دگر گريه راه گلويم را بست و مجال حرف زدن را  بريد. آنگاه که چادری را بسر ميکردم به چشمان اشکبار دو خواهر و برادر کوچکترم خيره شده بودم که مانند باران می گريستند و در لابلای هق هق گريه های شان نام مرا تکرار ميکردند آنها گوشه های چادری ام را سخت چسپيده بودند و نمی گزاشتند بروم. دگر فرصت نبود دست های کوچک و رخسار اشک آلود شانرا بوسه سار کردم و از چنگ شان بدر رفتم . درحاليکه نميدانستم درآن اتاق چه ميگذرد؟  در نبود من آن شرير با پدرم  با مادرم و با چوچه ها چه خواهد کرد؟؟  هرچه بادا باد گفته با دل پريشان و چشم گريان از راه خانه همسايه مان که ميدانستند جريان چيست و به شرافت شان باور داشتيم فرار نموده خودم را بدل تاريکی کوچه زدم. سرشب بود ومن بی هدف هق هق کنان کوچه پسکوچه ها را می گزشتم. يکوقت متوجه شدم که مقابل مسجد پل خشتی استم. گرسنه بودم و بسيار نارام  بخاطر خودم، بخاطرهمه.

آنجا کنار سرک نشسته بديوار مسجد تکيه دادم و با خود ميگفتم: خدايا! چکار کنم؟ کجا بروم؟

چپلک ها را کشيدم وپاهای خسته ام را از ترس زير دامن پنهان کردم تا بدل هوسباز کسی نيش نزند و شلاق کش متعصب شهر نگردم.

غرق نامرادی های خود بودم و ناشيانه بفکر نجات... يکوقت متوجه شدم که دامنم را سکه ها و پول های کاغذی پُر نموده. رهگزر دلسوز فکر کرده گدا هستم و خيرات سر اولادش را بدامنم ريخته است

 آهسته ناليدم: خدايا! مارا چقدر حقير ساخته اند. چرا با ما چنين می کنند؟ چرا؟؟

زمانيکه خودم را بکلی يافتم کمی دورتر متوجه  زن گدای شدم که کودک خرد سالی را برهنه روی سمنت سرد سرک خوابانده و بسيار درد ناک ناله ميکند:  به لحاظ خدا رحم کنين. خيرات سر اولاد های تان. او مسلمان ها گشنه استم. بری ای طفل يتيم رحم کنين. دعای تان ميکنم . يک چيزی بنام خدا بتين او مسلمان ها....

کم کم شب تيره تر ميشد. دفعتاً چيزی به ذهنم گزشت و تصميم گرفتم کاری کنم. پول های روی دامنم را جمع نموده  نااميد بطرف زن گدا رفتم و بسيار مظلومانه کنارش نشستم. گريه آلود و آهسته گفتم: مادر! خواهر!  بنام خدا مره کومک کو. مه مصيبت زده ای بيچاره هستم.  درحاليکه همه پول های جمع شده را به دامن اش می ريختم تضرع کردم: مره پناه بتی. مره پناه بتی مادر جان.

به من خيره شد و گفت: تو گدايی گر نيستی. صحيح ميگم؟

گفتم: بلی. مه گدا نيستم. مه بدبخت، بی پناه  و مصيبت ديده هستم. مره کومک کو. از خيرات سر اولادت مره کومک کو....

دقايقی سکوت دلگير بين ما ديوار شد و من نگران بودم که چه خواهد شد. او بساط اش را بست. طفل را به آغوش کشيد و گفت: بيا که بريم دختر جان  غصه نکو خدا مهربان اس... من دگر چاره نداشتم. دل بدريا زدم. آواز گرم و پُر محبت او بمن اطمنان بخشيد و مصميم بدنبالش راه افتادم. هرچه بادا باد

او در راه خود از کنار دريای کابل و رسته زرگرها دختر بچه تقريباً دوازده ساله را گرفت و بعداً از پل باغ عمومی پسری سيزده  چهارده ساله ای  باوی همراه شد. هردو بقدر کافی ژوليده و کثيف بودند. گداهای حرفوی اعضای يک خانواده... من فکر ميکردم آنها مردمان بيچاره و فلاکت زده ای بيش نيستند. در آن لحظه سرنوشت ما شبيه هم بود.

تاکسی مارا به خوشحال مينه جوار سيلو رسانيد. مقابل ما تعمير دو منزله ای خوش ساخت قرار داشت که آن خانم مرا به داخل آن دعوت ميکرد. شگفت زده با خود گفتم: اي دگه چه قسمش اس؟!

سالون پُر نور با هوای مطبوع مرا به آغوش کشيد. با خواهش روی يک از کوچ های قشنگ آنجا نشستم و حيرت زده به در و ديوار می ديدم. خيالم در بود ونبود زنده گی آن گداها پريشان بود. زيرا آن اثاث و آن خانه با آدمهای آن خانه مغايرت کلی داشت. نماد سرمايداری  و تجمل آن مکان به هيچ صورت نشانه ای از گدا زده گی، گدايان و فقر نداشت. هنوز در گير حل اين معادله ها بودم که آواز آن زن رشته حيرتم را بريد که با بسيار محبت ميگفت:  دخترم! ای خانه ره خانی خود فکر کو. هيچ تشويش نداشته باش. چادریته بکش آرام بشی. مه زود پس ميايم.

او زنی بود ميانه سال و در حد متوسط زيبايی. وقتی از زينه ها به منزل بالا ميرفت من دلم خون می گريست. نميدانستم روزگارم چی ميشود؟

دقايق تنهايی را غرق برسی بودم. ديده گان نم زده ام روی اثاث اتاق پر ميزد. از قالين خوش نقش به ميز نان. از کوچ و چوکی های گران قيمت به تابلو های نفيس و زيبای ديوار می سريد و ذهنم درگير محاسبه بود. خلای شغل گدايی و تجمل آن کاشانه را نمی توانستم با سنجش دست و پا گير پُر نمايم. درين مضيقه بودم که همه اعضای فاميل خوش لباس، پاک و تميز پايين آمدند. غذای متنوع و خوشبو روی ميز چيده شد. زن و شوهر و اولاد ها همه دور ميز نشستند. دعوتم کردند. اشتها نداشتم مگر از روی ادب عقب ميز نان جا گرفتم. آنجا همه چيز موجود بود. خوردنی و نوشيدنی خوشمزه و وافر. يکی دو قاشق گرفتم ولی بيشتر با قاشق بازی ميکردم. به دسترخوان خانه خود فکر ميکردم و به گدايان شهر خود... عقل نارس بجای نرسيد. در خلال صرف نان آن زن که واقعاً مهربان مادری بود گفت: چرا نان نمی خوری بچيم. غصه نخو. همه چيز درست ميشه.

گفتم: تشکر مادر جان  اشتها ندارم.

پرسيد: قصه چيس بچيم؟  اگه دلت ميشه بری ما بگو که اگه ما بتانيم تره کومک کنيم.

اندوه گلويم را ميفشرد با آنهم گريسته گريسته جريان بدبختی هايم را بيان کردم. آنها همه بحال من غصه خوردند و ناراحت شدند. آن زن که دانستم اسمش راحله بود گفت: بچيم زنده گی ما امطور اس که می بينی. مامردم بدی نيستيم . ای شغل ماس گدايی. چاره چيس به هر رقم که ميشه بايد نانه چور کنی اگه نی گرگ ها حقته ميخورن فاميدی؟ ما ده بيرون گدا هستيم و ده خانه پاچا. اگه ميخايی کتی ما باشی هزار دفه کاره يادت ميتيم که چی کنی. اگه نی خی بگو که ما چی کنيم؟ شرم نکو بگو دخترم هرچی از دست ما پوره باشه برت خات کديم آخر ما خو انسان هستيم. شوهرش حرف اورا تاييد نموده گفت: بلی بچيم هنوز انسانيت نمرده. هرچه دلت ميشه بگو بما باور داشته باش. ( گرچه اصليت خود را معرفی نکرده بودند مگر از طرز صحبت شان ميشد فهميد که مردم درسخوانده و با سواد هستند ) با اعتماد و آرام آرام خطاب به راحله خانم گفتم: شما مثل مادرم هستين. مه نمی تانم گدايی کنم. لطفاً مره کومک کو. خاليم ده پاکستان اس ده اسلام آباد  واره پيدا ميکنم. مره به پاکستان روان کو پيش خاليم. کرای راه ره به مه قرض بتی از خيرات سر اولاد – هايت. نگزار مه بيشتر ازی برباد شوم... سکوت کشنده دقايقی فضای خانه را احتوا کرد و من بسيار نا اميد منتظر جواب بودم.

او همانطور که بمن خيره شده بود گفت: بسيار خوب حالی که نمی خايی کتی ما باشی صبا تره پاکستان روان ميکنم.

باورم نمی شد. فرار کرده از خواب باقيمانده شب را در بستر می تپيدم تا سپيده تا زمانيکه دستی تکانم داد. ديدم راحله است که ميگويد:

بيخی دخترم خوده آماده بساز وقت رفتن اس.

براه شديم  پل محمود خان. پولی کف دستم گزاشت ديدم پنجصد کلدار بود. وقتی رويم را می بوسيد گفت: زهره جان دخترم باقی پيسه ره نگه کو اگه خاليته يافتی خوب اگه نيافتی پس بيا خانه ما پيش مه....

من کلماتی که بتواند محبت آن زن مهربان را بيان کند نمی يافتم. صرف کف دستش را از اشک پُر ساختم و گفتم: مه مديون خودت هستم. اگه زحمت نميشه به خانه ما خبر بتی که زهره پاکستان رفت پيش خاله خود. و بسيار عاجل نشانی خانه را برايش دادم. آن خداحافظی درد ناکتر از وداعی بود که با خانه، اعضای خانه و کوچه خود کرده بودم... تمام طول راه را تا اسلام آباد قطره قطره اشک نشاندم و تشويش را مهمان بودم تا بعد بسيار زحمت و تلاش به آغوش خاله ام رسيدم. سال بعد خانواده را در اسلام آباد ملاقات کردم و سلسله وار گريستم برای خودم. برای زن افغان. برای ديارم و برای کرامت انسانی که چه بيدريغانه با معامله ای بربادش کردند.

پاييز 2002  دوزخ سبز

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ادبی هنری

 

صفحهء اول