خـط خشک زمــان
ای وای از آن لحظهء وجود
که من نا خواسته
چون قطره شبنمی
که سحرگاهان روی برگ گلاب میپاشد
و با نخستین تا بش نور خورشید
محو میگردد
پا به عرصهء وجود
گذاشتم
در دایره زمان؟!
و حس کردم
زندگی، هــستی و وجود
خویش
ای وای از آن لحظهء هستی
که نا خواسته خویشتن را
با تیغ تیز و بران دایه روبرو دیدم
و اولین لحظه وجودم را
با درد، اشک و چیغ تجربه کردم
ای وای از آن لحظه ای زندگی
که دانســـتم
من تکرار حادثه ام
دراین دایره زمان
که آنرا نه شروع و نه انجام است
ای وای از آن لحظه ای وجود
که نجوا کردند در گوشهای من
سرود تلخ تکرار حادثه را
در این دایره تنگ زمان
و باید من نا خواسته روی آن گام می نهادم
با پاهای لرزان خویش.
ای وای از آن لحظه ای که دانستم
من چون پرنده اسیر و پرشکسته
اسیر چنگال بیرحم زندگی ام
در این خط خشک زمان