|
ناصر فرزان
كبك، پيرمرد است؛ پيرمرد، كبك است!
نقدی بر داستان كوتاه «كبك مست» نوشتهی محمدحسين محمدی
داستان «كبك مست»، با توصيف بيرونی و فيزيكی پيرمرد كه هستهی اصلی داستان است؛ شروع ميشود. در پاراگراف اول داستان، يكسری اطلاعات اجمالی را از پيرمرد به خواننده ميدهد؛ داشتههای پيرمرد، از دست دادن زن و فرزند او، و احوال پيرامون او و مخروبهيی كه پيرمرد در آن روزگار ميگذراند. و كبكی كه محرك اصلی ذهنيات و طرز تفكر اين مرد روزگار گذرانده است؛ اينكه كبك تنها يار و تسلای پيرمرد است و... داستان با يك فضاسازی ملموس و بيرونی كه مقدمهی داستان هم ميتواند باشد، از زاويهی ديد سومشخص به آرامی در پاراگرافهای سوم و چهارم، خواننده را وارد لايههای درونی داستان ميكند. بيشتر اين لايههای نمادين و درونی از ذهنيت و پندارهای پيرمرد شكل ميگيرد و به بروز ميرسد. پيرمرد با دستاويز قرار دادن كبك و گشت در فضای قبرستان و القابی كه به كبك ميدهد، آگاهانه و ناآگاهانه يك دنيا حرف ناگفته را باز ميگويد و خواننده با اندكی تفكر متوجه ميشود كه اكثر گفتهها و نكتهها از بار معنايی نمادين برخوردار هستند. موضوع و تِم اصلی داستان، جنگ است، كه اينبار جنگ به صورت زنده و توصيفی به تصوير كشيده نشده، بلكه جنگ به صورت تمثيل و تشبيه مورد كنكاش قرار گرفته است.... پيرمرد نماد اصلی كسانی است كه درگير و دار قبل از جنگ و زمان جنگ به فرسايش رسيدهاند و برای ادامهی زندهگی آنچنان نفسی برايشان باقی نمانده است. پيرمرد در آن ديار ستيزهجوييها كه ادامهی حيات ستيزهجويی را طلب ميكند، ديگر آنچنان پای رهواری ندارد. ديگر فرزندی هم ندارد كه جايگزين خود كند تا آن ميراث شوم جدال را به دوش كشد. ولی هنوز شوق جنگ و ستيز در پيرمرد هست. اگر چه او از بيرون فرسوده وپير شده ولی در درون ملتهب جنگ و تنش است كه توان و همت پيمودن اين راه صعب را ندارد. او دچار دوگانهگی است كه اين حقيقت را حتی از توصيف بيرونييی كه از پيرمرد صورت گرفته به خوبی ميتوان حس كرد. پيرمرد يك پاچهاش بر زده است و پاچهی ديگرش كشال، كه اين ميتواند بيانگر اين باشد كه پاچهی بر زدهاش هنوز پويايی او را حكايت ميكند و پاچهی كشال، حكايت از فرسايش و خمودی پيرمرد دارد، و حتی ميتوان از عريانی پای او برداشتهای ديگری نيز داشت...
و اما كبك: كبك نقش موجودی چند بعدی را در همسويی با پرداخت شخصيت پيرمرد، ايفا ميكند. كبك ميتواند درون پيرمرد باشد. و پيرمرد سعی بر اين دارد كه اين درونِ از قوت و از مستی افتاده را تشويق به شور و مستی رهنمون كند تا از فرسايش كامل آن مانع شود. او از بيرون و درون دو تكيهگاه اصلياش را از دست داده، دو تكيهگاهی كه ميتوانستند سرمستی و شوق پيرمرد را تداوم بخشيده و او را از فرسايش زودرس در امان بدارند و آن دو تكيهگاه، فرزند جوان و همسر پيرمرد بودهاند، كه او را در وانهادهگی و تنهايی رهايش كردهاند و از بين رفتهاند. و تنها اين كبك، مأمن و يار پيرمرد مانده. اين كبك همچنين ميتواند ادامهی پسر پيرمرد باشد كه او ميخواهد اين «قوماندانك»، جوانْسرانه برايش ستيز كند و حريفها را زير پر و بال بگيرد و لگدكوب كند. كبك، شش ميدان را برده و از آن خود كرده. شش كبك را گريختانده و.... و اينك از مستی و نفس و خواندن افتاده كه اين خود نماد پيرمرد است. در واقع كبك، پيرمرد است؛ پيرمرد، كبك است.... پيرمرد از ابتدا تا آخر در تلاش است تا كبك را وادار به جوشش و برافروختهگی كند و او را قوت قلب خود قرار دهد. او از طعنهی مردم در عذاب است. هرچند به ظاهر بيتفاوت نشان ميدهد. مردم ميگويند: «بابه كبكش بَگِل شده.» و اين حقيقت چقدر برايش دردآور است كه خودش و كبكش بَگِل شدهاند. و پيرمرد برای رهايی از اين پندار وحشتزا تمام هم و غمش اين شده كه كبكش، قوماندانكش، غليان درونياش را به رخ بكشد وبودنش را ـ كه در آن محيط و سرزمين با پر پر كردن و زير پا له كردن حريف است ـ به ثبوت برساند. او ميخواهد به كاكه، كه تازه از جنگ آمده و تفنگ و كبك مستش را به رخ ميكشد؛ بقبولاند كه هنوز در او جانمايهيی وجود دارد كه ابراز موجوديت كند.
و قبرستان: از وقتی كه پيرمرد از پيرامونش قبرستان را برای ميدان تجربه و بالا بردن مقاومت و مستی بخشيدن به كبكش، انتخاب ميكند؛ حس غريبی را در خواننده تداعی ميكند. و آن، حسِ زوال پيرمرد و كبش است، چرا كه قبرستان فضا ومأمن بربادرفتهگان و فروشكستهگان و به پايانرسيدهگان است. قبرستان با قبرهای كهنه و نوش خبر از ميدان حزنآلودی را در ذهن خواننده نقش ميزند كه ديگر تلاش در اين خفتنگاه ابدی بسی بيهوده و غير عقلانی است. قبرستان، جای از نفس افتادن است تا نفس گرفتن. اين حقايق غمانگيز در بندهای آخر داستان، پيرمرد و كبكش را در هالهی خود ميگيرد و آخرين تلاشهايشان را به يأس موقرانهيی تبديل ميكند. زمانی كه پيرمرد بر قبر كهنهيی مينشيند تا نفس راست كند و كبك هم با پر و بال كشال روی قبر كهنهيی ميايستد و بالا و پايين شدن سينهاش خبر از خستهگی و نفس نفس زدن او ميدهد، نشان ميدهد كه حادثهی بزرگ و اصلی، در عين حال غمانگيز داستان، اتفاق ميافتد. و آن شكسته شدن و ناكام ماندن آخرين تلاشهای پيرمرد و كبكش است. حتی اگر سه پاراگراف آخر داستان، بهجز چهار سطر آخر داستان، حذف بشود لطمهی چندانی به داستان وارد نميشود. در آن سه پاراگراف خبر شكست و به پايان رسيدن پيرمرد و كبكش به صورت تكرار يخ شدن چای پيرمرد و... بارها تكرار ميشود.
زبان داستان: زبان داستان، زبان گيرا و روانی است كه همسو و همآهنگ با توصيفها و ذهنيات نمادين پيرمرد به پيش ميرود و با تكرار بعضی جملهها ومفاهيم، كه اين تكرارها از ويژهگی كارهای آقای محمدی است، با وجود تداخل زمانی و مكانی در جملهها، باعث ميشود تا از تشتت و از همگسيختهگی كل داستان بكاهد و به روايت داستان، آهنگ خاصی ببخشد و.... و گپ آخر، اينكه «كبك مست» داستانی است كه بايد از «سطح» آن گذشت و «لُبِ» كلام را بايد در لايههای درونی داستان جست و پيدا كرد. اين يكی از ويژهگيهای قابل تعمق و بارز داستان است كه خواننده را به تفكر وا ميدارد و او را غرق در معنا ميكند. در اينگونه داستانها، كلمات، اشياء و محيط از بار معنايی خاص خودشان برخوردارند كه ميتوان به كشف آنها پرداخت و از كشف و بسطشان لذت برد.
|