© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر اسدالله حبيب

 

 

 

 

 

 

 

 

دکتراسدالله حبيب

 

 

 

بيدل همه معنی نظران پنبه به گوش اند

من  نيز شــــنيدم ســــخنی از نشــــنيدن

 

 

 

شعر بيدل، زبان گفتار و فرهنگ مردم

 

 

 

 

 

 بيدل ــ سخنوری که بيش از هر شاعر زبان پارسی بفرازای هنری شعر، هم از نگاه لفظ و هم معنا، می نگريست و به ابهام سروده هايش سرافراز بود و بيش از هر شاعری ترکيبها و عبارتهای تازه  بزبان شعر ارمغان آورد و زبان شعر فارسی را  بارورتر ساخت و فهم کلامش دشوارتر از فهم کلام  هر شاعر ديگريست، همچنان افزونتر از هر شاعری از زبان گفتار و فرهنگ مردم سود جسته است.

زبان گفتارهميش و همه جا سرچشمهء فيض بخشای زبان ادبی و درآن شمار شعر بوده است ؛ مگرتمايل شاعران به بهره گيری اززبان گفتار، غالبا زيراثرمقولهء واژه گان شعری و غير شعری قرارداشته دريافت گذرنامهء ورود بمرز ادبيات، برای عناصر زبان گفتار، هميش باسختگيری و حتا گاهی تعصب روبرو بوده است. در ادبيات يونان باستان، ارستو باور داشت که: « گفتار وقتی بلند وعاری از ابتذال می گردد که الفاظ آن از استعمالات عامه دور باشد.»  (ارسطو و فن شعر، زرين کوب،   154) در اروپا شاعران کلاسيک و پارناسين در گزينش واژه گان سرايش سختگيرتر از همه بودند. گفته اند که ژان راسين ـسروده سرای سدهء هفدهم فرانسه تنهاهشتصد واژه را در آثار خويش بکار برده است. در تاريخ شعر دری، سخنوران سبکهای خراسانی وعراقی از کاربرد تعبيرات زبان گفتار، کمابيش، دوری جسته اند. باآن وصف تراوش عناصری از محاوره بزبان ادبی، خواه مخواه و پيوسته و   همه جا و در هر زمانه ادامه داشته و دارد. رودکی که می گويد:

بيار آن می که پنداری روان ياقوت نابستی

و يا چون برکشيده تيغ پيش آفتابستی

يا:

 اين طرفه که دوستتر زجانت دارم

 باآن که ز صد هزاردشمن بتری

« بيار» و <بتر> گونه های گفتاری «بياور» و <بدتر> اند. گاهی که جلال الدين محمد بلخی می گويد:

بی او نتوان رفتن، بی او نتوان گفتن

بی او نتوان شستن، بی او نتوان خفتن

«شِستن» و « شِشتن» که در محاورۀ کابل بکار می روند، صورتهای گفتاری نشستن  اند. و گاهی که سوزنی سمرقندی می گويد:

گرسيم دهی هزاراحسنت

ورزربخشی هزار شاباش

واژهء <شاباش> شکل گفتاری<شادباش> است ودری زبانان افغانستان <شاباش> و <شاباس> هردورا بکار می برند .

بدين گونه واژه گان زبان گفتار در شعر بسيار شاعران راه يافته اند و می يابند وآن واژه گان در لغت نامه ها مخفف ناميده شده اندکه پندارم نام گذاری رسانيست.  بگونهء نمونه، سورنای را در گويش دری کابلی<سرنی> می گويند. هرگاه در پی معنای سرنی به لغت نامه ها روی آوريد می يابيد که: <سرنی مخفف سورنای است که نای رومی و نای ترکی باشد.> (برهان قاطع، آنند راج و دهخدا) همان گونه واژه گان <شاباش>،  <شِستن>، <زوتر>، و <پرير> که در گفتار مردمان کابل، بلخ، تخار، بدخشان و هرات و ديگر ولايات دری زبان افغانستان بجای <شادباش>، <نشستن>، <زودتر> و پريروز> بکار می روند، در فرهنگها مخفف ناميده می شوند که نبايد اگر چنان واژه گان بنام صورت گفتاری مروج درفلان محل قيد شوند، خواننده را بگويش زيست بوم آن شاعر يا آن واژه  رهنما خواهند شد.

زبان گفتار در يک دورهء تاريخ شعر فارسی، گويی،  توسط شاعران، از نو کشف شد. و آن دوره دورهء سبک هنديست. سروده آفرينان سبک هندی نخچير معنای بيگانه و خيال نازک را با کمند کنايه ها، مثلها، عبارتها و ترکيبها، پنداشته ها و رواجهای فرهنگی مردم، واژگان و حتا تلفظ گفتاری پای بستند و رام کردند. با اين روش ساختار های لسانی زبان گفتار، با آن صورت و آهنگ آشنا، از بيگانه نمايی تصويرهای خيالی دور از ذهن و رمنده کاست و بتناسب هنرمندی شاعر، فضای شعر را مأنوس گردانيد.     

 با اين جنبش، اگر از سويی شعر به امکانات نو زبانی رسيد، از سوی ديگر، در يافت آن برای خواننده گان فرا مرز آن گويش دشوار شد .

عبدالقادر بيدل در رديف شاعران سبک هندی و بيشتر از همه از زبان گفتار و فر هنگ مردم بهره ـ ور شده است. زيرا او زبان شعر فارسی را نيام تنگ برای شمشير معانی تازه می پنداشت که می سرود:

ز لفظ نارسا خاکست آب گوهر معنا

نيام آنجاکه تنگ افتد دم شمشير فرسايد

و با چنين نياز دروني، يکم، به دامن خاصيت ترکيب پذيری زبان فارسی دست زد و فراوان ترکيب و عبارت ساخت. دو ديگر، بردامن زبان گفتار و فرهنگ مردم آويخت.

عناصر زبان گفتار و فرهنگ مردم را که به شعر بيدل راه يافته اند، می توان در دو بخش جدا کرد:

يکی، آن بخش که در سرزمينهای رواج  زبان فارسی عموميت داشته در فرهنگها  نيز آمده است.

ديگر، آن واژگان، کنايه ها، عبارتها و مضامينی که در کمتر واژه نامه و فهرست و دفتری  نشان آنها هست و بيشتر از گويشهای دری زبانان افغانستان و بخصوص محاورهء کابل و روابط اجتماعی آن مردمان، چيده شده اند.

در اين گفتار دستهء نخستين را کنار می گذارم و به جستاری در دستهء دومين دست می يازم .

 لهجه های دری افغانستان، هنوز سوگمندانه، لغتنامه هايی را که می بايد، ندارند و در ميان پژوهندگان زبان و ادبيات، ناشناخته مانده اند.    

من در اين مقالت به باغستان آن دسته های گل سرخ زبان و فرهنگ مردم که بيدل در دامن شعردارد،  نيز اشاره هايی خواهم کرد  و در موازات آن، شماری از آن مفاهيم و ساختار های لسانی را که وی، از مردم و زبان مردم سرزمينهای ياد شده و شايد بتوان گفت، حوضهء لسانی خراسان  کهن، در شعر بکار بسته است و در کمتر کتاب  امثال و حکمی و کمتر لغتنامه يی می توان يافت، معرفی می دارم.  

 

1 ــ عبارتها و ترکيبهای تجريدی برخاسته از زبان گفتار :

 

در تمهيد اين بحث نظرم را در بارهء چيستی عبارت و ترکيب روشن می سازم.

عبارت چنان مجموعهء واژگان است که هنگام جمع بستن ساختار آن می شکند و نشانهء جمع دربين آن می نشيند. مانند، رنگ شکسته، رنگهای شکسته. ترکيب آن مجموعه های واژگان را می گويند، که در جمع بستن نشانهء جمع در اخير آن می آيد، مانند:  مشکل تراشی، مشکل تراشيها. 

تعبير تجريدی شکست رنگ چنبرهء فراخ عبارتها و نگارههای پندار را درشعر بيدل می سازد و در همسويی با آن، رفتن رنگ، پرواز رنگ، گردش رنگ، باخته شدن رنگ، شوخی رنگ نيز فراوان بکار می رود.

در نخستين نگاه چنان می نمايد که بيدل رنگ را به شی يا جانوری تشبيه کرده خصوصيتی، کنشی، يا صفتی از آن را پايهء تداعی قرار داده، بدين گونه بابکار بستن استعارهء بالکنايه (اوبسترکشن و پرسونی فکيشن) سخنش را می آرايد. مگر اصل گپ آن است که صناعات يادشده نخست بخامهء بيدل نی بل که بزبان مردم، مانند مردم کابل و ديگر دری زبانان افغانستان، رفته است و حوزهء آن در زبان گفتار بار ها گسترده تر است، از آن چه در شعر بيدل يافته می شود. اکنون بنگريم به کاربرد های «شکستن» و «رنگ» درمحاورهء مردم کابل:

ــ هوا شکست يا می شکند. يعنی هوا که بسيار گرم بود، اندکی سرد شد يا می شود يا هوا که بسيار سرد بود،کمی گرم شد يا می شود.

ــ آدم شکسته، آدم فروتن و بی ادعا.

ــ قسم را شکستن، خلاف سوگند عمل کردن.

ــ عهد شکستن، بوعده وفا نکردن.

ــ شکستن يا شکستاندن غرور کسی، عاجز و نرم شدن يا ساختن.  

ــ روزه را شکستن، در حال روزه داری چيزی خوردن.

ــ  وضو شکستن، بی وضو شدن.

ــ دل شکستن، نااميد شدن و نااميد ساختن.

ــ رنگ شکسته (صفت)، رنگهای مانند خاکستری، کريمی، سفيد، نصواری که مقابل آن رنگهای، مانند سرخ، سبز، زرد، آبی، نارنجی و ديگر، رنگهای شوخ ناميده می شوند.

 

می گذريم به کاربردهای رنگ در زبان گفتاری کابل.

ــ رنگ بمعنای لون، دو دسته می شود:  رنگهای شکسته و رنگهای شوخ.

ــ رنگ رو = چيزی که بمرور زمان رنگش سترده می شود.

ــ رنگ ريزی و رنگريز = رنگ کردن جامه و کسی که جامه رنگ می کند.

ــ رنگمالی و رنگمال = رنگ کردن بناها و کسی که بنا ها را رنگ می کند.

ــ رنگش پريد = سرخی صورتش زايل شد.

ــ رنگ ميدان = در بعضی بازيهای قطعه (پر) يکی از خالها که برتر پذيرفته می شود و در رابطه به آن: رنگ بازی کردن، رنگ انداختن، رنگ زدن و….

 ــ رنگ = گونه، قسم. ادات تشبيه.

ــ همرنگ = شبيه و مانند. اين پسر همرنگ پدر خود است.

ــ همرنگ = شبيه و مانند. اين پسر همرنگ پدر خود است.

ــ يک رنگ می خوانم = مصروف خواندن استم.

ــ آدم دورنگ = دو رو و فريبکار.

ــ رنگ زدن = فريب و ترفند بکار بردن.

ــ رنگت را گم کن! = صورتت را از نظرم دورکن. دورشو.

ــ خربوزه از خربوزه رنگ می گيرد (مثل) = هر کسی خوی و خصلت هم صحبت خود را می گيرد.

ــ بدرنگ = زشت رو و بد سيما.

ــ رنگ دادن = زايل شدن رنگ چيزی و نيز رنگ باختن به همين معنا.

ــ رنگش گشت = ازرنگی به رنگی شد، رنگش تغيير يافت.

 

 

رنگ در شعربيدل:

در شعر بيدل از آنهمه کاربرد های متنوع رنگ که در زبان گفتارهستند، تنها از اين چند تا چون زيربنای فراوان نگارهء پندار(تصويرخيال) استفاده شده است.

رنگ شکسته:

 رنگ شکسته آينهء بيخودی بس است

 يارب زبان ما نشود ترجمان ما    (69)

رنگهای شکسته ايم همه 

به هوا بار بسته ايم همه       (عرفان 23)

رنگ شوخ:

رمز بی رنگی ما فاش شد از شوخی رنگ

شيشه آورد برون آن چه پری پنهان داشت(299)

شکستن رنگ:

حسن وحدت جلوهء آفاق را آيينه ايم  

هرکه ازخود چشم پو شد رنگ ما خواهد شکست

پريدن رنگ:

بيدل مباش غرهء سامان اعتبار

 هرچند رنگ با ل ندارد پرنده است( 223 )

دل چو خون گردد بهار تازه رويی صيدتوست

موج صهبا دام پرواز است مرغ رنگ را  (84 )

رفتن رنگ:

دوش درمحفل به رنگ رفته شمعی می گريست

 قدردانان ياد بيدل هم برين قانون کنيد (541  )

رنگ باختن:

اين عالم آشفته که هستيست غبارش

رنگيست که من صبح ازل باخته بودم (  924 )

رنگ دادن:

چه رنگها که ندادم به بادپيمايی

بهار شمع درين انجمن خزانی بود (  435 )

رنگ و به رنگ = ادات تشبيه:

خيال چشم که ساغربه چنگ می آيد

که عالمی به نظرشيشه رنگ می آيد (  513)

به رنگ چشم مشتاقان زحيرت برنمی آيم

همان يک عقده دارم تا قيامت گرکنی بازم ( 925 )

نغمه رنگ افتاده نقش بی نشان تأثير ما

 مطربی کو کز سر ناخن کشد تصوير ما (126)

 

رنگ = خاصيت و ويژگی  که درزبان گفتار نيامده است :

خاک برسرکرده عشق و پای درگل مانده حسن

گربهاراين رنگ دارد، حيف قمری، وای سرو(1090)

مزاج عاشق و آسودگی بدان ماند

که شعله رنگ هواهای معتدل گيرد (538)

 

 

پساوند تراش و تراشی در شعر بيدل:

يکی ازپايه های ترکيب سازی بيدل واژهء <تراشيدن> است. اين واژه به شکل پساوند فاعلی <تراش> به اسمها می پيوندد و سه معنا را افاده می کند. يکی سازندهء چيزی، مانند: قفس تراش = قفس ساز و کشتی تراش = کشتی ساز. دو ديگر، تراشنده = زداينده، چنان که در ريش تراشی ديده می شود. به گفتهء بيدل:

سرو ريش می تراشم

دل کس نمی خراشم

مادراين گفتار، سومين معنای تراشيدن را کارداريم که هست نشان دادن چيزيست که نيست .

به پندارمن، ترکيبهای اين دسته به تقليد زبان گفتار يا ملهم ازآن ساخته شده اند. درزبان گفتار بهانه تراشی، مشکل تراشی، دليل تراشی راداريم که هست نشان دادن   چيزيست که وجود ندارد.

درشعرهای بيدل به همان قياس ترانه تراش، فسانه تراش، نقش قصورتراش و ديگر ساخته شده اند:

گه زآينده ای ترانه تراش

گاه از رفتگان فسانه تراش (عرفان  24 )

 

ز خود نقش قصوری می تراشم

که ازخجلت نصيبی برده باشم (طورمعرفت  4)

 

به صد جا کرده سعی نارسا منزل تراشيها

وگرنه جادهء دشت طلب کی انتها دارد (408)

 

فروش در شعربيدل:

محور ديگر ترکيبهای بيدل <فروش>  است و آن چون پساوند فاعلی بااسمها می پيوندد که درزبان گفتار خود فروش و فضل فروش، نمونه های آن است. ازاين اسم فاعلها با افزايش <ی> حاصل مصدرها يا اسم معنا های مرکب خود فروشی و فضل فروشی ساخته می شود.

بيدل بران قياس ترکيبهايی می سازد که عرضهء مکرر پديدار و نمايشی صفتی يا حالتی را نشان می دهد.

خود فروشی:

کيست يارب تا مرا ازخود فروشی واخرد

دستگاه انفعال هردکانم کرده اند    (683)

طاقت فروش:

شبنم طاقت فروش گلشن اشکم

آب در آيينه ام قرار ندارد    (655)

ذره فروش:

نی شرر اظهارم و نی ذره فروشم

هيچکسيهای من شمار ندارد    (65)

گلاب فروش و شراب فروش و انتخاب فروش و شباب فروش درين غزل:

ای زلعلت سخن گلاب فروش         نگه از نرگست شراب فروش

 نقش هرذره يی که می بينی          آفتابيست ،  انتخاب فروش

حرف بی موقع ازحيا دوراست       آبم ازپيریِ شباب فـــروش

بيدل اينجا کجاست دام وچه صيد     دل کمنديست پيچ و تاب فروش   ( 743 )

 

 

2 ــ  واژگان و عبارتهای زبان گفتار در شعر بيدل:

 

شماری واژگان و عبارتهای زبان گفتار را نخستين بار در شعر بيدل می يابيم.

ترشدن:

 ازمزاح کسی رنجيدن و خشمگين شدن.

ازنامه ام آن شوخ مکدر شده باشد

مرز است، به حرف فقرا تر شده باشد

خسک:

 حشرهء کوچکی که در بستر و تخت خواب آدمها جا می گيرد و خون انسان را می مکد. نيش خسک خارش می آورد. در ايران آن را ساس می گويند.

بيدل اقتضای جسد می کشد به حرص وحسد

خواب امنی داری اگر پيرهن خسک نشود

درس روانی:

 در مسجد های افغانستان از زمانه های قديم، آموزش خواندن متن، بدون تشخيص اعراب هجاها را درس روانی می نامند. بدين گونه که نخست آموزش خواندن هجايی (در محاوره هجاگی می گويند) شروع می شود. مانند :  الف لام زر

(زبر) اَل، حی ميم زبرحَم دال پيش دُ، اَلحَمدُ. سپس شاگرد می گذرد به خواندن روانی، يعنی بدون گفتن زير و زبر هجاها. درس روانی پايان آموزش متن است.

تاچکيدن اشک را بايد به مژگان ساختن

چون روان شد درس، طفل مابرون مکتب است     (222 )

هرچه باداباد!:

 در شروع کاری که شايد پيامد ناگوار داشته باشد، گفته می شود. از عاقبت نمی هراسم.

هرچه باداباد گويان تاخت هستی بر عدم 

راه آفت داشت اما کاروان بيباک بود( 385)

ازکجاکه نريزد:

می ريزد، خواهد ريخت. اين عبارت زمانی گفته می شود که گوينده، خلاف شنونده به شدن کاری باورمند است.

مباش غره به سامان اين بنا که نريزد

 جهان طلسم غبار است ازکجاکه نريزد    (634 )

يک عالم و دو عالم:

 وابسته های عددی.    

بس که بيقدری دليل دستگاه عالم است

چون پرطاووس يکعالم نگين بی خاتم است

 

اشک يأسيم ای اثر ازحال ما غافل مباش

بادوعالم نالهء خون گشته همزاديم ما

ساده:

احمق و بی عقل.

چون صبح درمعاملهء گيرودارعمر

چندان نه ايم ساده که بايدحساب داد

با... چه دارد:

درمحاورهء کابل و حواشی آن به صورتهای <کتی ما چه دارد، يا چه داری؟>، <قی ما چه دارد، ياچه داری؟>، صيغه های مختلف آن کاربرد دارند.

معناهای چه دشمنی دارد، چه رابطه دارد، چه کار دارد(ياداری) را افاده می کنند.

نمی دانم چه دارد باشکست شيشهء رنگم 

نگاه بيخودی هنگامهء ميخانه تعميرت

زدن:

 با اشتها والتذاذ خوردن.

خال مشکين نيزباچشم سيه هم نسبتست

ساغرمی گرنباشد حبی از افيون زنيد  (534 )

کوک بودن:

 آمادهء کار بودن.

سازنافهميدگی کوکست کوعلم و چه فضل

هرکجاديديم بحث ترک باتاجيک بود   ( 516 )

کوچه دادن:

 باکناررفتن راه بازکردن.

آن کس که بگذرد زخم زلف يارکيست

بردل چه کوچه ها که ندادند شانه ها ( 60) 

کم گرفتن:

حقيرشمردن، ناتوان و ناچيزپنداشتن.

عرق ريزحياصد رنگ رنگ توفان دربغل دارد

مگير ای جوش گل از ناتوانيها کم شبنم 

جنگ زرگری:

 جنگ دروغين.

به حرفی که بنياد او سرسريست

اگرجنگ واقع شود زرگريست ( 10)

شب پرک:

در کابل پروانهء گلها و پروانهء شمع، هر دو را شوپرک (شب پرک) می گويند و خفاش را شوپرک چرمی می نامند. بيدل نيز شب پرک را به همين معانی بکار برده است.

نيست شامی وسحری کزهجوم جلوهء او

غنچه شبنمی نکند، شمع شب پرک نشود 

خال خال:

(قيد مقدار) در بيان کم ياب بودن چيزی بکار می رود. به ندرت، يگان تا.

انتخاب نسخهء جمعيت هستيست فقر

عاشق بخت سيه می باشد اينجا خال خال

غروفش:

سخنان تهديد آميزگفتن، ازخشم داد و فرياد کردن .

از غر و فش پوچ تهور نرود پيش

زين ريش و بروت جعلی هيچ مبر پيش (ترکيب بند )

نشست کردن:

فرو رفتن تهداب بنا که باعث سقوط عمارت می گردد.

قدت خميده زپيری دگرخطاست اقامت

زخانه يی که بنايش کند نشست برون آ

لنگر:

 فشار، گرانی و سنگينی.

 گرانجانيست زيرسايهء برق بلا بودن     

 ز فرق کوه دشوار است خيزد لنگر تيغش  

 بازی کردن:

 رقصيدن.

 برويت پيچ وتاب طرهء مشکين بدان ماند

که شاخ سنبلی برلالهء احمرکند بازی  

کچل:

لنگ، کسی که يک پايش توان رفتار ندارد.

من بی دانش و احصای ثنايش هيهات

سعی محو رهء بام فلک وپای کچل   (قصايد)

مفت بری:

در قمار با فريب و يا استفاده از ساده لوحی حريف، بردن او.

نان پنجه کش:

از نانهای کابل. نانی که با کشيدن پنجه دراز و نازک ساخته می شود.

حيف است دست منعم در آستين شود خشک

اين نان نمک ندارد، تا پنجه کش نباشد

روغن زرد:

روغنی که در افغانستان از آب کردن مسکهء گاوی بدست می آورند. از سالها روغن زرد هزاره جات مشهور بوده است.

از گاو آسمان چه تمتع برد کسی

شير سفيد و روغن زردش نديده اند (518)

کف پايی زدن:

پاهای مجرم را بسته و با چوب يا تازيانه برکف پايش زدن.

بی ادب بس که براه طلبت راه کشودم

می زند آبله ام از سرعبرت کف پايی ( 1122)

ديده و دانسته:

به عمد و آگاهانه.

جلوه مست و شوق سر تا پا نگاه اما چه سود

ديده و دانسته حيرانی تغافل می کند(675)

گل شدن:

خاموش شدن چراغ يا آتش.

عافيت خواهی درين بزم ازمن و ما دم مزن

زين هوای تند شمع عالمی گل می شود ( 479)

هيبت کردن:

باصدای تهديد آميز مانع شدن و عقب راندن. بيشتر درمورد حيوانات به کار می رود.

هيبتش می نمود سود نداشت

غيرشغلی که می نمود نداشت (عرفان 383)

کج دار و مريز:

با روش جنگ و آشتی رابطه را باکسی نگاه داشتن.

بيدل به ادای مژه کج دار و مريزی

پر شيفتهء محفل نيرنگ نگردی( 1130 )

 خلال دندان:

چوب نازکی که برای پاک کردن درزهای دندانها به کار می رود.

خارا حريف سعی ضعيفان نمی شود

صد کوچه است در بن دندان خلال را

ترکردن:

 گذاشتن چيزی دربين مايعی. در زبان گفتار می گويند: <نان فلان در روغن ترشد> يعنی عائدی به دست آورد.

مزار کوهکن آن گه که بی چراغ شود

فتيله تر کند از خود من رگ سنگش    (744)

گاومرده:

مرده گاو، ديوث.

تخفيف حرص خواجه نشد پيکر دوتا

اين گاو مرده بار دو خر می کشد هنوز(527)

 خواب خرگوش:

خيالات پوچ، اميدهای بی اساس.

چه امکانست بيدل منعم از غفلت برون آيد

هجوم خواب خرگوش است يکسر شير قالی را

حرف بی پهلو در برابر حرف پهلو دار:

از ديدگاه بيدل سخن موزون بايد کنايه و اشاره يی نهفته، که در يافتنش درِ ديگری غير از معنای ظاهری، بر خواننده بکشايد، داشته باشد. اگرچنان نبود، حرف بی پهلوست و برابراست به لفظ بی معنا.

لفظ بی معنی نباشد، آنقدرها دلنشين

حرف موزونی که بی پهلوست تير بی پراست 

اين تعبير نيز ريشه در زبان گفتاردارد. در محاورهء کابل گپ پهلودار يا حرف پهلودار، به معنای سخن کنايه آميز  سخت متداول است.

شوخی:

بازيهای کودک که برای ديگران آزار دهندهء است.

پيرگرديدی و شوخی يک سرمو کم نشد

پيکر خم گشته ات همچشم ابروی خم است  (197)

شوخ:

کودک آزارده و آسيب رسان.

 اشک شوخست به ضبط مژه گيرم، بيدل

 طفل چندی بنشانم به دبستان صدف (795)

از اين آب اگر برآييم يا برآيد:

در محاورهء کابل عبارت <ازاين آب اگر برآمد> يا <اگر برآيد> به معنای از اين مرحله اگر بگذرد و يا اين سختی را اگر تحمل کند و بر دارد به کار می رود.

دوزخ کجاست بيدل جزانفعال غفلت 

 آتش حريف ما نيست، زين آب اگر براييم  

 

زياده بر آن چه گذشت، اين واژگان نيز درشعر بيدل به گار رفته اند که  ازحوزهء زبانی مردمان افغانستان اند و بگمانم، فهم آن برای فارسی زبانان بيرون آن حوزه تهی از دشواری نمی تواند بود:  الچه، چاروق، توقم کيپنک، بوريا، کوسه، جلب، آتشک، زينه، دلاک، دوبه دو، گل کردن به معنای پديدار شدن و سر از خفا بيرون کردن، طمطراق، و... .  

 

3 ــ کنايه های برچيده از زبان گفتار:

 

باخرس همجوالی:

 در زبان دری گفتاری کابلی به شکل <باخرس درجوال افتادن> کاربرد دارد و معنای آن سر و کار يافتن با آدم ناشايست می باشد.

جز خری کز صحبت اهل دول نازد به خويش

کم کسی باخرس فخرهم جوالی می کند

دست زيرسنگ داشتن:

مجبور بودن. زير فشاربودن. به دليلی توان سرکشی نداشتن.

رگ گل آستين شوخی کمين صيد ما دارد

که زير سنگ دست از سايهء رنگ حنا دارد

 

بيدل نشناسان افغانستان <سايهء رنگ حنا> را به <سايهء برگ حنا> اصلاح! کرده اند.

و با اين خطا کاری از بيدل، شاعرمعمولی سبک هندی ساخته اند، يعنی <بيدليت زدايی> کرده اند.

 

آب زيرکاه:

کنايه از فريب و تزوير.

ز طرز مشرب عشاق سير بينوايی کن

شکست رنگ کس آبی ندارد زير کاه آنجا(1)

آه درجگرنداشتن:

سخت تهی دست بودن.

درين محيط که هر قطره نقد باختن است

خوش آن حباب که آهيش در جگر نبود (517)

از ريگ روغن کشيدن:

کار ناممکنی را ممکن ساختن.

حصول سيم و زر يعنی ز معدن

برون آوردن است از ريگ روغن (طورمعرفت  27)

نبض کسی در دست ديگری بودن:

به ارادهء کس ديگری هميش عمل کردن. مطيع ديگری بودن.

بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا

بازگشتن نيست از آيينه تمثال مرا

ناف کسی را با چيزی بريدن:

چيزی را بسيار دوست داشتن.

فسردگی مطلب از دلم که در ايجاد

به تيغ شعله بريدند ناف داغ مرا(25)

کلاه ناز بر گردون فگندن:

در زبان دری گفتاری کابل به صورت <کلاه خود را به آسمان انداختن> کاربرد دارد که به معنای بسيارسرافرازی کردن است.

آرزوخواهد کلاه ناز بر گردون فگند

جام می در دست جمشيد من اکنون می رسد (قصايد141)

زبان کسی را دراز کردن:

به کسی زمينهء نکوهش و انتقاد را فراهم ساختن.

خط آوردی و ننوشتی برات مطلب ما را

به خود کردی دراز آخر زبان دود دلها را (66)

در پيراهن نگنجيدن:

کنايه از بسيارخوشحال بودن. 

به اين شوقی که من چون گل به پيراهن نمی گنجم

سر گرد سرت گرديدنم دستارمی بندد (450)

مشت بعد از جنگ:

با از دست دادن فرصت دست به کاری زدن.

شکست دل نمی ديدم نفس گر جمع می کردم

برنگ غنجه اين مشتم به خاور بعد جنگ آمد (554)

 

4 ــ  مضامين برگرفته ازفرهنگ مردم:

 

پريدن چشم:

در کابل مشهور است که هرگاه چشم بپرد (تکان بخورد) خبرخوش می رسد. در آن حال خسی را بر پلک همان چشم می گذارند که همان خبر تحقق يابد.

هر کجا چشم پرد مژدهء ديداری هست

هر کجا دل تپش آرد خبری می خواهد  (چهارعنصر 153)

خفت اهل شرم بيباکيست

چون پرد چشم پايمال خس است ( 295 )

آسيای نوبت:

تعبير ديگری از مثل آسيا به نوبت است يا آسيای بابه هم باشد به نوبت است که در کابل رواج دارد.

بقدر گردش رنگ آسيای نوبتست اينجا

دو روزی خون ماهم گل بدست يار می نالد (450)

کاه در دهن گرفتن:

در رواج هنديان، هنگام نبرد دوتن، کاه زير دندان گرفتن  يکی از دوسون،  نشانهء تسليم بوده است.

گر به ميدان رياضت کهربا دعوا کند

کاه گيرد در دهن از شرم رنگ زرد ما ( 26 )

کچه بازی: از بازيهای کودکان و نوجوانان که در کابل قديم معمول بوده است. کچه (انگشتری بی نگين) را پنهان می کردند تايکی از بازی کنان بيابد. اگر يافت، او ميرميدان می شد و اگر نيافت جزا می ديد. سپس کچه گل کردن کنايه يی از افشاشدن راز شناخته شده است.

آخر ز جيب پيری قدخميده گل کرد

رمزکچه نهفتن در روز گار پيری( 1126)

ناخن شير:

مردم به آن پندار اند، که  ناخن شير دافع چشم زخم است. دررباعيات

بيدل می خوانيم:

بيدل در طبع ظالم شعله مزاج

الفت خشم است و مهرها کينه رواج

ديديم دمی که ناخن از پنجهء شير

گرديد جدا به چشم زخمست علاج( 127)

انگشت زينهار کشيدن:

در باستان زمانه ها، در جنگهای تن به تن، بالا کردن انگشت اشاره،  نشانهء تسليم و امان خواهی بوده است.

چون موی چينی اينجا اظهار سرمه رنگست

انگشت زينهاريم مارا صدا نباشد( 467)

استفاده از طبابت عنعنی در ساختن نگاره ها ی پندار:

بيدل در بيان مفاهيم شعری و ساختن صورخيال  از دارو ها نيز کار می گيرد و بنابر آشنايی که با داروسازی داشت، پيمانهء استفاده از دارو ها و درمانگری در سروده هايش چشمگير است.

صندل (سندل) ــ  داروی درد سر:

چاره درتدبير ما بيچاره گان خون می خورد

پيشترازدرد سر، سودن به صندل می زند( 607)

بنفشه بادام برای تازه شدن دماغ:

ور داروی تردماغيی می خواهی

از عطاری بنفشه بادام طلب (رباعيات 127)

تباشير ــ داروی تب:

دم پيری فسردن بر دل عاشق نمی بندد

تب شمع محبت بشکند صبح از تبا شيرش ( 758)

 نيشترزدن ــ  درمان گلودردی:

به تهديد ازين همدمان امن خواه

کلک زن خناق گلوگير را  (  77)  

 

5 ــ به کار بردن شکل گفتاری شماری ازواژگان :

در اين بخش واژگانی را در نظردارم که در زبان گفتار و نوشتار دارای اعتبار همسان اند مگر بيدل بنا بر اقتضای و زن شعر يا عادت، بيشترينه، شکل گفتاری آنها را به کار برده است.

«مرزا» شکل گفتاری «ميرزا» در محاورهء کابل و شمال افغانستان :

 طمطراق عالم عبرت تماشا کردنيست

پيش پيشش بانگ خر گر مست مرزا می رود (   678)

 <برِ> شکل گفتاری <برای>:

بر يار اگر پيام دل تنگ می فرستم

به اميد بازگشتن همه رنگ می فرستم( 851)

  <بتر> شکل گفتاری <بدتر>:

عيبی بتر از لاف کمالات نديديم

شرمی که لبت تشنهء تبخال نباشد ( 669)

 <نامد> شکل گفتاری<نيامد>:

بکف نامد کسی را دامن شهرت به آسانی

نگين جان ميکند تازين سبب حاصل کند نامی(1155)

<استادن> صورت گفتاری <ايستادن >:

جز تأمل نيست بيدل مانع شوق طلب

رشتهء اين ره اگر دارد گره استادن است

<واکردن> صورت گفتاری <باز کردن>:

در زير فلک بال نگه وا نتوان کرد

عمريست که واماندهء اين حلقهء دوديم( 880)

<وا> شکل گفتاری <باز> :

 تو و نظارهء نيرنگ دو عالم بيدل

من و چشمی که به حيرانی خود وا باشد

 

اکنون که اين بحث  به فرجام می رسد، چند يادآوری کوتاه را بايسته می پندارم.

يکم، چنان که درآ غاز نيز اشاره کردم، عناصر زبان گفتار در سروده های بيدل خرمنهاست، نه اين چند خوشه يی که نمونه گويا درين گفتار فراهم کرده ام. اگر با شکيبايی همه را برچينيم، کتابی می شود سخت دلپذير. اين گونه بهرمندی از زبان گفتار، تا حدودی، هم به سود زبان ادبيست و هم به سود سخنور. دلچسپ است که دراين يکی دو دهه، کاربرد عناصر زبان گفتار در شعر شاعران معاصر افغانستان نيز، رو به فزونيست، و اين مسأله، اميد هاست که به همان سوی  بايسته روان گردد.   

دوم،  زبان دری مروج در هند روزگار مغول و به خصوص زبان سروده های  بيدل، از گويشهای دری افغانستان بسيارتر سيراب بوده است و شايد يکی از دلايل دلبستگی کم نظير مردمان ما به سبک هندی و شعر بيدل همين مسأله نيز شمرده شده بتواند .

سوم، در کتاب <واژه نامهء شعربيدل> که ازين خامه به دست انتشار سپرده شده است،شمارهء بيشتر واژگان، ترکيبها و عبارتهای زبان گفتار شرح شده اند. چشم آن دارم که آن نامه نيز، روزی نه چنان دير، در اختيار شيفتگان اين مباحث قرار گيرد.

 

 

«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»

يادداشت:

نمونه های شعری از کليات چاپ کابل برگرفته شده.

شماره های رويه،  بدون نام اثر، ازدفتر غزلها اند. 

 

 


ادبی ــ هنری 

 

صفحهء اول