سياست سرد بود
ناگه با تفنگ, گرمش كردي
زمين تشنه بود
خون بيختي
تا حلاوت را زمزمه باشي
پس: قهرمن سيرابي!؟
تنهايي مژده اميد
باگلوله
هيچش كردي
حالا:
تازه دانسته
اسطوره سياست را
با پوقانه ميتواند برداشت
پيشاني غرورش
در آويختن مدال پدر بزرگش
بي اشتها نيست
آهاي:
آشيانه
با ترانه تصويرش كن
گوشهايم ميداند.
ذهنت
تولدگاه رستمهاست
آها, رستم خيال خودي
يك حركت:
سنگها
تنديسه هاي فردايند
افسانه+ مردن قهرمان= تراش.