© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ناتور رحمانی

 

 

 

 

 

ناتور رحمانی

 

 

 

 


آخرين نامه

 

 

 

 

 

ميدانی نارون جان! اين نامه را در وضعيتی مينويسم که درک اش برای خود من هم يکمقدار مشکل است.

باز دشت تهی ا ز عاطفه را            به نگونباره ای کوچ بايد بست
که نپاييد گل زيبای بهار                مگر پاييز که چنان بايد و است

بلی روی يگانه بکسم در ايستگاه سرويس نشسته ام و به بهانه ای رفع خستگی خط سير تمام آ وا ره گی هايم را در ذهن مرور ميکنم
اين خط گهی در غبار سالهای ادبار و سر خورده گی گم ميشود. مگر با فشار حافظه آن سالهای گمشده در غبار را کنده کنده می بينم مثل يک نوار کهنه ای رنگ باخته....
نارون جان! بياد داری وقتی جاده آهنگ وداع ميخواند و مارا برای يک سفر اجباری دعوت ميکرد درد کوچ و اندوه ای آواره شدن چگونه قلب های عاشق مانرا درهم ميفشرد و مضطرب ميساخت؟ براستی ما عاشق بوديم. عاشق خانه، شهر و ديار خود. عاشق صبح های روشن و شب های پُر ستاره . عاشق عطر اکاسی های همسايه. عاشق جشن گنجشک ها و غريو شان بر فراز بيد حويلی
عاشق روز های بارانی. عاشق مُهره پشک ملوس خاکستری مان. عاشق دوستان خوب. عاشق شام های کتابخوانی و غرق شدن در خلسه ای شعر و ادب... بلی. نارون جان ما عاشق تمام چيز های خوب و خوبی ها بوديم که با جفا از آنها دور شديم و حرفی نداشتيم  مگر اشک را قطره قطره از خونابه ای دل گرفتيم و قطره قطره به در و ديوار، کوچه و سرک، کف دست و رخسار هر آشنا فشانديم.

 خشم آ سمان ز بيداد بسوخت           رشته ای نازک هر سلسله را؟!

بيادت مياورم نارون جان! ما غريب ديار خود بوديم. بيچاره تر از هر يتيمی. بخاطر ندارم کسی به عقب ما آب پاشيده و يا سفر بخير گفته باشد!!
باز بيادت مياورم : يک سپيده دم سرد زمستانی بود که براه شديم. باد تند برف ها را از گوشه بام ها و شاخه ای درختان بسر و روی ما می پاشيد گويا راه مارا با پولک های سمين برف گلباران ميکرد. خودت را با چادری سخت پيچانده بودی که اجباراً آنرا نشانه ای دينداری، عفت و افغانيت ميدانستند؟! آهسته ناليدی : چقدر دلم از انجماد اين زندان و ميله های کوچک آن تنگ ميگردد. مارا حتا آدم هم حساب نکردند افسوس! باورم نميشود که از خود جدا ميشوم، از هويت خود، از شخصيت خود....
تا نيمه های راه آرام آرام زاری ميکردی و من بيچاره تلاش داشتم تا تصويری از کوه، دريا، دره و کتل وطن در ذهن بسپارم. زيرا مطمين نبودم که باز بتوانم رهگزر اين وادی ها شوم....
با چی مشکلاتی از خط و نيمه خط از سايه ای تفنگ و تفنگدار از تلاشی و متلاشی شدن ها عبور کرديم... شب بود که مهمان ناخوانده ای سرای همسايه شديم دوزخ سبز يا پاکستان.
نارون جان! ما عجيب قمار زده بوديم. گرچه بازنده بوديم و برباد شده مگر باز هم با هيچ خود چال می رفتيم... اگر آن آموزشگاه شخصی برای بچه های افغان نمی بود و من و خودت در آنجا آموزگار نمی شديم و يا اگر پايپ باريک سيروم از دست پُر عطوفت آن دوست در اروپا به رگهای حيات مان وصل نمی شد شايد ما روزگاری بدتر نسبت به آنهای ميداشتيم که در حصار خيمه های امدادی فصل گرما چون ماهی روی تابه بريان می شدند و در سرما قنديل يخ ميگرديدند. آنهای که از خرد تا بزرگ. زن و مرد بلااستثناء تمام روز در لابلای زباله ها عقب پلاستيک و قطی های خالی می گشتند تا با فروش آنها نانی به دسترخوان ببرند. چه دردناک بود وضع و حال آنها را ديدن و خاموشانه گريستن... اين ملت را به چی حقارتی کشانده بودند چند غول وحشی وطنفروش.
بيادت است نارون جان! چه سالهای را عرق ريز در گريز از چنگ و دندان پولس ملوث و راشی آن ديار گذ شتانديم و چه بيمقدار بخاطر افغان بودن مان تحقير و توهين شديم؟! سايه شوم اين همسايه شر انداز مارا از زنده گی ساقط نموده وبا دسيسه های زياد شيطانی هر روز بيشتر از روز پيش شيرازه ای حيات سياسی، اجتماعی و اقتصادی مانرا از هم می پاشد. مگر شماری از نوکران بی وجدان هنوز هم به اين ابليس سجده نموده و بر نابودی ملک و مردم ما مستانه می خندند.
عجيب روزگاری بود نارون جان! زمان هجرت افغانها شبيه غرق شده گان به هر خار و خسی دست می انداختند و در ازای هرچه ممکن بود ميخواستند از آن جهنم سبز و سوزان ( پاکستان ) بيرون شده راهی دياران غرب گردند. که گويا بهشت آنجا بود با هوای معطر و گوارا، شهد و شراب، آسايش و رفاه؟! اين مقوله واقعاً دقيق است که پاک باخته ای درمانده خود را به هر در ميزند و راضی به پذيرش هر قمار است حتا اگر لازم باشد غرور، صداقت و هويت اش را زير پا بگزارد. مگر نگفته اند : << آب تا گلو بچه زير پای >> و بسيار شرم آور که بعضی ها چنين هم کردند!!
قهرمان سازی ها و قصه پردازی ها رايج بود. هر کدام با مشوره ای آموزش ديده گان با تجربه برای خويش طراحی داستان ميکردند تا با قوت و برهان رد نداشته باشد.
گويند : << روزگار آيينه را محتاج خاکستر کند >> افغانها اين آيينه های از صد جا شکسته انقدر محتاج و مجبور ساخته شدند که برای دوباره جيوه داشتن و عرض وجود کردن بايد دست صد دشمن ناکس را ببوسند . برای هر شياد و شيطان تا کمر خم شوند.
يا خاسته و داشته را تمام کف دست جرار و طرار بگزارند تا مگر از فراز کدام اقيانوس بگذرند. که ديگر ديدن درياچه های خون –آلود وضع شانرا ناجور کرده بود. چه اندوخته های که ناشيانه درين راه برباد رفت. دزد در تيره گی شب دوران گم شد و صاحب طلب دست از پا دراز تر به مطلب نرسيد. اين سلسله يا سلسله شکن ادامه و سر ناپيدای داشت. متاسفانه شمار بيشتری از درس خوانده ها امتداد اين خط آواره گی را طويلتر می ساختند. مجبور به فرار اجباری بودند يا خود تبعيدی....
يادم است نارون جان يکروز ميگفتی : درس خوانده های کشور مان حق دارند از هر امکانی استفاده کرده و خود را حمايه نمايند.
آنها بايد از آتش جنگ دور تر بروند. آنها بايد باشند و زنده باشند زيرا وطن به آنها نياز دارد . درخشش يک ستاره در تاريک ترين شب غنيمت بزرگی است.
خودت هم درسخوانده بودی و شبيه ستاره ای در آسمان تيره و تاريک وطن کورسوی داشتی. می ترسيدم به بهانه ای حفظ وجود عقب کدام ابر پاره ای پنهان نشوی. گرچه کسی خيال ( اسپانسر ) کردن مارا نداشت و نه خاسته ای در اميان داشتيم تا لطف قاچاقبری مارا از گرو دال و چپاتی برهاند و به کدام گوشه ای ملک ( فرنگ ) ببرد.
مگر يکروز همان شد که من از آن می ترسيدم. آهسته آهسته و بسيار عاشقانه زير گوشم خواندی که : اگر نجنبی و خود را از دلدلزار بيرون نکشی خونت مباح است. ميگفتی : درين کشور ضايع ميشويم. وضع وطن هم نا معلوم و مايوس کننده است .
بی استعداد ترين آدمها راه شان را گرفتند و رفتند . در يک فضای آرام و مطمين آدم خوبتر ميتواند فکر کند و برای آينده خود، خانواده و کشورش مفيد واقع گردد....
بی محابا دلم لرزيد و خبر از پيش آمد بدی داد. دانستم که با استفاده از رهنمود و مشوره ای کدام مهربان و دلسوزی ميخواهی طرحی را برايم شرح دهی که از آن بوی مصيبت و درد می آيد... لحظات ديرپای خاموشانه در عمق چشمان عسلی ات خيره ماندم و در تلاش خوانش کتاب دوستی، عشق و ازدواج مان شدم که از يک روز سرد برفی شروع ميشد . ما بی خيال از وزش باد سرد که برف ها را چون پروانه های سپيد بال هر طرف پراگنده ميساخت با مقدمه ای از آشنايی و بيان اشتياق در گذشته کنار هم روی درازچوکی موحطه دانشگاه نشسته و به رقص بلورين دانه های برف روی سنگفرش راه خيره شده بوديم. حرارت پنجه های کشيده ات تمام برف های يخ زده ای زير پوستم را آب ميکرد. لبخند ناز و جذابيت چشمانت در دل آن سرما و زمستان شگوفه ميکاريد يا شايد من از زيادت عشق چنين می پنداشتم. فراغت از دانشگاه. ازدواج. آشوب. طاعون و بربادی با فاصله های کم و بيش بدنبال هم آمدند. تند باد تاراجگر سياه و سياست نگذاشت درخت پُر شگوفه ای عشق مان بار بدهد. در همان هنگامه ای بهار و جوانه برگريز و خزان شد.
چه روزگار سختی بود. کمان کمان از کنار شعله های آتش و سنگر مردان ماشه کش می گذ شتيم و خم خم تيررس مرمی و راکت را عبور نموده شب ها تنگتر و نفس بريده تر از وحشت جنگ و دزدان شبگرد در پرتو شمع نيمه جان کنار هم می خوابيد يم. در آنزمان عهد بستيم تا رهايی نهايی وطن تقاضای فرزندی از همديگر نداشته باشيم. د گر آنقدر غرق بد و بدتر روزگار ميهن شديم که شکستن آن پيمان ياد مان رفت. بخاطر رهايی وطن مدتی درگير مجاهده و مبارزه شديم. مگر فرياد زنده باد و مرده باد ما راهيان آزادی و استقلال در غريو صدای وحشت آور راکت و بمب ؛ توپ و تانک بيداد گران گم ميشد. يا در پليگون ها و عقب ديوار های بلند زندان به خاموشی می گرايد. وطنپرستان واقعی نسبت عدم وابستگی و ارتباط با نيرو های خارجی يارای استقامت بيشتر نداشتند زيرا دست خالی و تفنگ بدون مرمی کاری نمی توانست بکند... گرچه نام نام آوران سرسپرده و قربانيان بيشماری ازين دست در حافظه تاريخ موجود است.
شرار نفس سوزنده ای استعمار چنان کرد که برايش قانونمند بود... سياست زمين سوخته و فرار دادن نيروی انسانی. که با تاسف درين فرار بيشترين نيرو مغز های متفکر، آگاه و سازنده بودند. کشتزارهای سوخته، تاکستانهای شعله ور . اجساد پاره پاره شده . شهر ويران و جاده های خون آلود تصاوير دردناکی بودند که در حدقه چشمان مان نقش بست و از تخريش ذهن در قلب مان ماندگار شد. فرياد اعتراض ما تنها همان قطرات اشک سوزان بود و آه ای سرد....
کوچ. درد بی وطنی و داستان آواره گی... و ما هم ناگزير به اين قافله بسته شده با خواندن غزل کوچ از ملک طاعون زده برآمديم  تا به خيال خويش زنده گی پُر از درد را کمی دگر هم طويلتر بسازيم.
نارون جان بياد داری؟ ما با چنين هجرت پُر از درد و سفر آگنده با خفت و خواری از مرز آتش، خون و خاکستر گذشتيم و به آغوش مرض زای بد تر از سايه ای هول غنوديم... اين جابجا شدن همانگونه بود که ياد کردم تا به اوج غصه رسيد.

بخاطرت است؟ يکروز پيشنهاد نمودی که عاقل باشيم و يگانه چانس را ضايع نسازيم زيرا فکر ميکردی دگر بديلی وجود ندارد. و گفتی ما به هيچ طريق دگر نمی توانيم خود را از اين ( جهنم آباد ) بيرون بکشيم جز پذيرش اين راه. گويا دفتر ملل بسيار دلسوزانه اراده نموده بود تا دست پُر عطوفت اش را بسر زن افغان بکشد. آن زنی که سرپرست، حامی، شوهر و شريک زنده گی خود را از دست داده و با درد بيوه گی فشار همه بدبختی های ناشی از جنگ های تحميل شده را بدوش ظريف خويش ميکشد... و يا شايد هم اين يگانه راه سرمايه گذاری روی اولاد های بيوه ای افغان. نيروی کار مفت. يا کارگر ارزان بود؟! به همه حال. اکثراً خانمهای افغان به خاطر شوق حلوا در ديک افتادند و سوختند... شايد آنها مجبور بودند يا... عده ای زيادی با وجود داشتن شوهر خود را بيوه قلمداد نموده چنين وانمود کردند که گويا شوهرشان در خلال جنگ ها شهيد شده و يا لادرک است. تو هم چنين کردی. حضور مرا غايب پنداشته با همدردی دفتر ملل رفتی تا پرواز يگانه را در کدام آسمان دورتر تجربه نمايی... من پُر درد و هراس آلود از آينده خموشانه عمق چشمان عسلی ات را ميکاويدم تا مگر ترديدی را در آن بيابم. مگر دريغ و درد که چنين نبود و سردی نگاه هايت قصه از گسستن، دور شدن و جدايی داشت....
وقتی پذيرفته شدی که بايد استراليا بروی زياد خشنود بودی بگونه ای که من حتا در جشن فراغت، محبت و ازدواج مان آن شاخه ای پُر شگوفه ای لبخند قشنگ را روی لبانت نديده بودم. تو شاد و من ناشاد. نارون جان تو ميرفتی که بيابی و من ميرفتم که گم کنم آنچه را که به بسيار مشکل يافته بودم.
از کدام مصيبت، سياهی و سياست بگويم؟ که شهرم را ويران کرد. همسايه ام را دشمنم ساخت. از وطن فرارم نمود و اينک عشقم را نارونم را نيز از من می گيرد. همه رشته ها را بريد اين سياست همه رشته ها را....
وقتی ميرفتی با عجله رويم را بوسيدی و چند جمله ای زيبا زير گوشم زمزمه کردی. در واقع مرا اميد وار ساختی تا در منيار مايوسی خودم را سقط نکنم. ميگفتی : دوستت دارم زيادتر از هميشه. تو يک مرد واقعبين استی. ميدانم لازم به تشريح نيست همه را خودت ميدانی. گفتی : ما بايد زنده باشيم. نه برای خود. برای وطن. برای آرمان مردم... همان حرفهای هميشه گی. همان آرمان گرايی های عاشقانه....
بيادت است نارون؟ تو ميگفتی : بگذار من بروم استراليا بعداً وانمود ميکنم که شوهرم پيدا شده . با طرح و پلان سنجيده شده زمينه آمدن ترا به استراليا فراهم ميسازم... و آنگاه سخن در مضيقهء انديشه ماند و مژه هايت روی هم خوابيد... تو پرواز کردی و رفتی بگونه ای همه پرنده ها وحشت زده از صدای تفنگ. تو حق داشتی تو بايد ميرفتی. بايد از کوچکترين روزنه ای برای رهايی خودت استفاده ميکردی. من سوگوار ميدانستم که اين فصل بدون وصل است. قصه ای پُر درد دهها خانواده را از بر داشتم که به اميد نجات تنگتر در دام شدند. چنانچه زن با اولاد ها به اساس برنامه ای دفتر ملل آنطرف اقيانوس ها رفت و شوهر سالها با غصه ای تنهايی و دوری خانواده رنج برد و چشم براه ماند که مگر بتواند روزی به آنها بپيوندد مگر جز خيال واهی چيزی نبود. ( فروپاشی خانواده در دستور سيستم سود و سرمايه بود که دفتر ملل آنرا تطبيق و اجرا مينمود....
در اوايل نامه هايت را زود زود مهمان ميشدم. اما بعداً اين فاصله ها زياد و زيادتر شد. بخود ميگفتم مصروف است. بيکار نيست مثل ما مردم وقت اضافی ندارد. او بايد بدود سريع تر شب و روز تا ماشين سرمايه بچرخد. و ازين قبيل حرفها....
چند سال گذشت يادت است نارون جان؟ دو، سه، يا چهار سال. نه حتماً يادت نيست. زيرا سالها در آن سرزمين که تو نفس ميکشی زود و سريع ميگذرد. اما برای من يا برای ما مصيبت گرفته ها سالها به درازنای قرن ها طويل ميشود و توقف ميکند.
يک چرخش دگر يا در واقع يک بازی دگر با ما و سرزمين ما. نشست، فيصله، تصميم، طرح و گپ های دگری آنطرف مرز های کشور براه افتاد و همه کافران دنيا به اين عقيده شدند تا جگر زخم خورده ای افغان را از سيخ مسلمانهای گمراه يعنی طالب های کرام همان گماشته های خود شان برون بکشند. جالب؟!
صدای افغان و افغانستان تمام رسانه های دنيا را پُر نمود و عنوان بزرگ تمام مقاله ها به هر زبان شد... امريکا با گوشمالی تفنگ کشان خود شروع به تسلی، همدردی و محبت با افغانها نمود و آغاز دگری را در راستای باز سازی، نوسازی و دموکراتيزه کردن سرزمين ويران شده و ملت برباد رفته ای مان بنياد گزاشت تا به ايقان و عقيده خودش به جگر سوخته ای آدم و زمين افغان آب گوارا بريزد....
ميدانی نارون! عجيب هنگامه ای بر پا شد. زمين و آسمان، کفر و مسلمان يکصدا فرياد کردند : افغان و افغانستان... اين همه گفته ها برای من زياد دلچسپ نبود زيرا آنرا بوضاحت احساس نمی کردم و برايم ملموس نبود. تا آنکه کشور های ميزبان همسايه های پُر از سايه های هول شرق و غرب تصميم گرفتند افغان های بيچاره و آواره را رد مرز نمايند. زيرا دگر برای آنها صرفه نداشت و متاعی به ترازوی حرص شان واريز نمی کرد. باز هم ما کشته ای دست های پُر مهر ملل متحد شديم چون به بهانه ای آزادی، بازسازی و شگوفايی افغانستان کومک های خود را قطع نمود و جيب گشاد و استفاده جوی ميزبان آن همسايه های پله بين را کم مايه ساخت؟! آنوقت دگر چاره نبود جز بازگشت بوطن ويران شده. يعنی کوچ دادن اجباری. بالاخره انتظار ختم شد و قصه آواره گی به انتها رسيد....
تقريباً بعد از سيزده سال به زاد گاه ام بر ميگشتم. بلی. تاريخ جدايی و جدا شدن از عزيز وطن دقيق يادم است زمستان سال1371خورشيدی . سيزده سال مضاعف با جدايی از تو عزيز که هر روز، هر ماه و هر سال اش برای فرسودن جسم و جانم  برابر تمام عمر بود.
در باز گشت به خانه و ديارم دو احساس متضاد داشتم. هم اضطراب داشتم بگونه ای که دل عاشق برای اولين ديدار می تپد. هم غصه ای تلخ که ديدن چهره تکيده و افسرده ای همشهری ها و ويرانه های سوخته شهر در انتظارم بود....
يک شام تيره در فصل برگريز که زرد گونه های رخوت و کرختی احساس را به مهمانی درد می بُرد. درد از افسرده گی از تباهی تمام داخل کابل شدم.
نتوانستم خم شوم و خاک آلوده بخون ميهن را ببوسم. شايد محبتم را برای اين خاک بيشتر از آن ميدانستم که ببوسمش. زيرا ظاهراً در يک شکل تمام ميشد. مگر حرارت پُرجوش عشقی را که نسبت به اين خاک احساس ميکردم تمام شريان هايم را پُر نموده بود و فوران اين عشق حرمت و قدسيتی بالا تر از بوسه به اين خاک بود....
در هر قدم با نماد آشنای بر ميخوردم که کمی تخريش شده و از شکل افتاده مينمود. مثل بهار، مثل جوانی که گذر تند باد زمان نقش پايش را بر سيمای آنها می گذارد.
ميدانی نارون جان! چقدر آرزو کردم کاش پهلويم بودی تا لااقل تسلی ام ميدادی و اشک اندوه از چهره ام می زدودی. من در جو ی عجيبی گير کرده بودم. عشق و حسرت با هم خلط شده و دلم را در چنگ هيجان ميفشردند. هر نشان آشنا چون تير به چشمم می نشست و بر دلم می خليد. کوچه بود مگر کوچه گی ها نبود ند. خانه بود مگر آن هيکل و برازنده گی را نداشت. از درب و ديوارش بوی غم و مصيبت ميامد نه بوی پُرلطف آشنا....
چند بار زنگ درب را فشار دادم جوابی نيامد. پسربچه ای مرا متوجه اشتباه ام ساخت که گفت : کاکا! کار نمی کند. برق نيست.
چی؟ کاکا؟! اصلاً متوجه نشده بودم که چه وقت شقيقه ها و ريشم سپيد شده و شکل کاکا را کشيده ام... نميدانستم که اين مردم برق گرفته برق ندارند و سالهاست که ظلمت، شب و شبروان را مهمان اند.
يک لحظه غرق فريب و خيال شدم. فکر کردم از کار روزانه برگشته ام. تو ميايی درب را ميگشايی سريع و دزديده گونه ام را ميبوسی و ميگويی : سلام، خسته نباشی. وقتی مُهره پشک خاکستری ملوس مان روی زانو هايم آرام می گيرد و آهسته آهسته خُرخُر می کند چای مينوشيم چای پُررنگ و معطر در خلال آن گزارش دهی از کار، از اوضاع روز، از رسانه ها، ازمطبوعات و غيره . درين انديشه بودم که درب باز شد و در چوکات آن مرد ناشناسی با مو های نامنظم و ريش تنک نمايان گرديد.
بخود آمدم که حقيقت چيز ديگريست. نه توبودی و نه بوی تو. و نه مُهره پشک خاکستری مان!!
آواز مرد مرا بيشتر بخودم آورد که می پرسيد : کاکا! کی ره کار داری؟
گفتم : ببخشيد اشتباه کردم. بسيار مايوسانه راه ام را کشيده و از آن آشيان پُر خاطره دور شدم... آخر من برای اثبات مالکيت هيچ سندی در دست نداشتم که در دوران چور و چپاول همه را از ما ربودند.
نارون جان! اينجا ( کابل ) است. دل افغانستان، قلب آسيا، مهد تاريخ، فرهنگ و هنر، گذرگاه ای انديشه و معرفت، چهارراه مدنيت های شرق و غرب و شاهراه ای کشورگشايان مستبد و متجاوز....
مگر امروز اين شهر افسانوی و قصه ساز در فقر و کثافت غرق است . درست شبيه زن پير و گدای خسته و خواب آلوده که ميخواهد شيار های بد ريخت رخسارش را که از تجاوز، ستم و تحقير داغ و نشان دارد با چند خط و رنگ وروغن محو نمايد... فضای خاک آلود، کوچه پسکوچه های کند و کپر، خيابان های کثيف و گرد آلود، کثافات انبار شده درهر گوشه وکنار ، ازد حام سرسام آور، دود و بوی هزار ها وسايط نقليه، خانه های بلند رفته از کوه ها که شبيه تومُر سرطانی وحشت انگيز اند، بلی. هيجان، اضطراب و ياس روز کابل را ميکوبد و شب اش را آگنده از ترس و تشويش ميسازد. دربين اين همه نازيبايی ها و ناهمگونی ها سيمای چند بلند منزل و پلازا، مارکيت و فروشگاه که باپول های دزدی، چور و چپاول روی زمين سوخته آباد گرديده مانند وصله ناجور زار ميزند. يا درست تر بگويم شبيه همان رنگ آميزی های رخسار زن پير است که بسيار ناشيانه ميخواهد زشتی ها را بپوشاند مگر افسوس....
بلی. اينجا کابل است. شهری که نبض اش پُر تپش است مثل اينکه فشار خون بلند داشته باشد. سريع و تند تند نفس ميکشد گويا زنده است. با وجوديکه بوی مرگ ميدهد.
نارون جان! بخاطر داری؟ گاهی که مهمان طبيعت شده و آنطرف ( کتل خيرخانه ) پايين می شديم بوی بهار، بوی شبد ر های وحشی و بته های بابونه از دامان ( دشت چمتله ) به پيشواز مان می آمد و ديده را عاشقانه به جلوه ای سبز و شاعرانه تاکستانهای ( شمالی ) و کوچه باغهای پُر گل دره های دو طرف سرک می بُرد... تو خبر داشتی که سياست زمين سوخته دختران مست رز را در شعله های وحشت و ستم خويش زنده زنده سوزاند و خاکستر نمود تا دگر << ساقی به نور باده نيفروزد جام را>> اين را ميدانستی . مگر اينرا نميدانستی که خانه های گلی و خود ساز چون سمارق ها تمام دشت چمتله را پُر نموده و وجب جای خالی نيست.
آخر شوخی بردار نيست شهری که برای يک مليون نفر پلان شده در آن تقريباً چهار مليون آدم زنده گی ميکند آواره های که اجباراً بوطن برگشته اند... يک سنجش دقيق پيرامون زنده گی چهار مليون آدم در يک شهر کوچک که فاقد هرگونه برنامه ای رفاه همگانی آب، برق، خدمات صحی، آموزشی، کار و منبع درآمد مشروع است فکر را متلاشی ميسازد....
ترور، آدم ربايی، قاچاق، فريب، فساد اخلاقی، ارتشاء، نبود يک اداره ای مطمين، اختناق و بی امنيتی، ترياک و تفنگ پای عسکر امريکا را محکم تر به زمين افغانها می چسپاند.
شنيده بودم که همه چيز ميزان است و بوی جنت فردوس از کابل می آيد؟! وقتی ديدم قبول کردم که (شنيده کی بود مانند ديده ) فرياد بيشتر از مليون مهاجر برگشته ای بی خانه و بی روزگار در ازد حام د فاتر، موسسات و انجو های کلاش گم ميشود و بگوش به اصطلاح ( دولت ) نمی رسد. ( درين شکی نيست که افغانستان بهشت برين شده است. اما برای همان عده ای قليلی که زور سالار و تفنگ سالار بوده و استند. آنها استند که شير مرغ و جان آدم ميخورند. مگر ملت ناتوان و ستمديده....
چرا منفی بافی. شايد افغانستان ميرود تا به رفاه، تمدن و آسايش دايمی برسد مگر ( تا تصفيه ای مرداب های ملاريا زاء و پاک سازی زمين از شر آفات پشه های موذی و هجوم ملخ ها و رماندن زاغ و زغن، کرگس و شغال راه ای درازی در پيش است و پيکار بی امان بيشتری را می طلبد. )
افغانستان اين خانه مشترک ما سر بلند کرده است. اما بيشتر به آبدات تاريخی میماند که توسط باستان شناسان غرب به اثر حفريات از دل خاک بدر آمده باشد. خاک آلوده، فروريخته و با کتيبه های از تاخت و تاز، تاراج و چپاول تزاريان و چنگيزيان و....
نارون جان! در تلاش پيدا نمودن کار استم. شايد دوباره با مطبوعات مشغول شوم همان کار سابقه. اين روز ها آسمان مطبوعات وطن ستاره باران است. صدها مجله، جريده، ماهنامه و روز نامه با نامها، مرامنامه ها و تراژ مختلف در کنار دهها راديو و تلويزيون شخصی اينجا و آنجا چشمک ميزنند . منسوب يا نامنسوب خرده خرده مشق دموکراسی مينمايند. در محد وده ای ( پاليسی و دپلوماسی ) آزادی بيان شان آنقدر است که حرف ها در همان کنکره ذهن ميماند و هيچ دستگاهی بدهن مطبوعات پياز پوست نمی کند... من تاحال نديدم و نخواندم که جنايات کدام تفنگدار با صلاحيت، کدام کارمند عالی رتبه دولت ، کدام وزير و وکيل و يا قاضی بر حال با اسم و رسم بر کدام روزنامه يا اخباری نشر شده باشد چنانچه هنوز هم همان گونه اند که بودند؟! اگر گفتن حرف راست روا باشد سرنوشت گوينده چون ( ملالی جويا ) يا ( رمضان بشرد وست ) بينوا باشد. يا ترور و اختطاف خبرنگار بيچاره بر ملا -باشد....
نارون جان! نميدانم چرا اين حرف ها را برای خودت مينويسم؟
به اين باورم اگر هنوز هم همان عقيده را داشته باشی که ( درس خوانده ها بايد زنده باشند. حمايه شوند. زيرا نيروی سازنده وطن استند ) شايد هنوز همان نارون وطن دوست ؛ عاشق آدم و هوای ميهن باشی. بناً اين گزارش گونه ها برايت خالی از دلچسپی نخواهد بود زيرا سوا از گزارشات رسانه های غرب است.
من چه ديوانه ام که با تلاش ميخواهم شعر وصال را عاشقانه بسرايم. فراموش کرده ام که قافيه تنگ و رديف ناموزون است....
پندار مغشوش آن عشق، آن گذشته های دوستانه را تداعی نمی کند. بسيار اندوهبار خودم را در برهوت خالی از عاطفه تنهای تنها می يابم.

 چه عذابيست که اين پای بدشت                 بی بهار راه رود فاصله را

خشم آسمان ز بيداد سوزد                    رشته ای نازک هر سلسله را

ميدانم اين آخرين نامه ام بی جواب ميماند. زيرا دگر خاطری برايم پريشان نيست و ديده ای مشتاق ديدار و نگران....
وقتی از من درخواست جدايی کردی هم گريستم و هم خنديدم مثل ديوانه ها چون باورم نمی شد و آنرا شوخی می پنداشتم. مگر ممکن است حرارت آن عشق سوزان به سردی گرايد؟ مگر ممکن است هزار تصوير هزار رنگ دلداده گی محو گردد؟ مگر شاعر شهر دل مُرد؟!
وگريستم چون برايم ثابت شد که حقيقت دارد. يک حقيقت تلخ و جانگداز. گريستم که يکبار دگر دست جفا پيشه ای گرد وجود ستم –ديده ام را بباد ميدهد... نارون تو نبودی تا ميديدی که چگونه شکستم و چگونه توته های قلب شکسته ام را به زباله دان ريختم تا به اصل خويش برگردد. به همان عشق آلوده که از تجلی و جلايش چراغ و چلچراغ، شيشه و کريستال غرب حباب گونه ترکيد و يا بخار شد و به هوا رفت. نميدانم از روز های سرد و دلگير هجران ترسيدی و يا دل را به هوای دلبر ديگر از نام و خيال من خالی کردی؟ بايد بدانی نارون! دل جايگاه ای پيوند و برش، عشق و تفرت است. من دلم همانگونه مملو از عشق بتو و آگنده از نفرت به جنگ و جنگ افروز است. مگر رشته ای عشق و زنده گی مانرا کی بُريد؟ کی نقطه های پراگنده ای سليقه شخصی خود را به پراگنده گی تماميت حيات اجتماعی، سياسی و اقتصادی افغانها مبدل نمود؟ کی مفاهيم عالی و بزرگ خانه، آب و دانه، عشق، همزيستی، عاطفه و وحدت را بی ارزش و بی مايه ساخت؟ کی زيبايی، هنر، فرهنگ و ناموس طبيعت را خدشه دار و نازيبا نمود؟ کی الهه عشق را سر بُريد و به ابليس نفرت سجده کرد؟ کی بما توهين کرد و نام ما را به حقارت فرياد نمود؟ کی غرور ما را خرد نمود و بما دريوزه گی آموخت؟ کی تورا از من گرفت؟ کی کی کی؟؟؟ جنگ و آتش افروزان جنگ و....
وهنوز هم بيشرمانه اين آدمکشان تاريخ تمنای بربادی تمام دارند و خون تازه می خواهند. خون عاشقان پاکباز هر خانه را؟!








 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


اجتماعی ـ تاريخی

 

صفحهء اول