© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حميرا مولانازاده

 

 

 

 

 

 

 

سوسن سپيد

 

 

 

نويسنده: ايزابل الند

مترجم: حميرا مولانازاده

 پاريس ـ فرانسه

 

 

 

 

 

نخستين چيزی كه ديده ها را به تماشای خويش فراميخواند،  سر دخترك بود، كه با چشمان از حدقه برآمده و فرياد خفه شده درگلو، از زيرگِل بالا آمد. نامش اَزُوسِنه  بود، يعنی سوسن سفيد.

در ميان گورستانی از گل ولای كه بوی مرگ، تمام لاشخواران را از دوردستها به مهمانی فراخوانده بود، اين كودك سرسخت وپرتلاش، كه برای زنده ماندن تقلاداشت و دست و پا ميزد، به يك سمبول تراژيدی مبدل گشت. كمره های فلمبرداری ژورناليستان باربار، صحنه های غير قابل تحملی را كه پديدارشدن سرش را از زير گِل نشان ميداد، در تلويزيون پخش كرده بودند.  كسی نمانده بود كه از وی آگاه نباشد و يا نامش را نداند. هر باری كه تصوير دخترك را در تلويزيون پخش ميكردند، هميشه يك نفردرعقبش ايستاده بود. و اين شخص كه نامش رولف كارلی بود، آمده بود تا گزارشی روی فاجعه تهيه كند، بيخبر از انكه، قسمتی از گذشتة  گمشدة خود را ـ كه سی سال پيش اتفاق افتاده بود ـ درانجا دوباره بازيافت نموده و  همانجا دفن خواهد كرد.

 

*   *   * 

 

 اول مثل اين كه در زير زمين يك لرزش و تكان شديد، باعث جنباندن كشتزار های پنبه شده باشد ؛ اما لحظه يی بعد تمام زمينها و كشتزارها را زير و رو كرده و پخته تكانی كرده بود. زمين شناسان از چند هفته پيش  خود را آماده كرده بودند و دستگاه های اندازه گيری و سنجش شان را نصب كرده بودند. برای شان عجيب نبود كه زمين يك بار ديگر به لرزه افتاده باشد ؛ زيرا  ازمدتها قبل، همين زمين شناسان پيش بينی كرده بودند، كه حرارت دهانة آتشفشان باعث آب شدن يخ های دامنه هايی ميگردد كه درحقيقت همة آنها قدامت ازلی داشتند ؛ اما هيچ كس به اين هشدارها ـ كه بيشتر به افسانه های كهن شباهت داشت تا به يك حقيقت علمی ـ اهميتی نداده بود. ساكنين دره مثل آدمهای كر و گنگ به ناله های زمين وقعی نگذاشته و زنده گی خود را طبق معمول پيش برده بودند. تا اين كه دران شام منحوس چهارشنبه، آن غرش كر كننده، صحنه يی از روز رستاخيز را به همه نشان داده بود.  انبارهايی از برف خود را از جدار دامنه ها وكوهها جدا كرده به پايين سرازير شده بودند. و با سقوط خود روستاهای آن محل را در زير چندين متر لايه های ضخيمی از استفراغ  گل آلود زمين فرو برده بودند.

 

 آنانی كه ازين حادثةتوانفرسا جان به سلامت برده بودند و از وحشت زياد جا به جا خشكيده بودند، تازه متوجه شدند كه از خانه ها، ميدانها، كليساها، كشتزارهای سفيد پنبه، مزرعه های تاريك قهوه و طويله های نرگاوهايی كه برای توليد مثل اختصاص داده شده بودند، كوچكترين اثری بجا نمانده و همه غيب شده بودند. پس ازچندين ساعت كه رضاكاران و افراد قوای نظامی  برای كمك به بازما ندگان اين حادثه رسيدند، ووسعت حادثه را به سنجش گرفتند، معلوم شد كه درزير اين تودة عظيم لای غليظ و چسپناك بيشتر از بيست هزار انسان و تعداد بيشماری ازحيوانات در حال گنديدن استند. برعلاوه همه جنگلها و درياها ازمساحت جغرافيايی آن محل رخت نابودی بسته و اثری ازانها برجا نمانده بود. تا آن جا كه چشم كار ميكرد، به پهنای يك دشت، گل بود و لای بود.

هنگامی كه  برای رولف كارلی از مركز پخش اخبار زنگ آمد تا برايش ازين خبر  آگاهی دهند، هنوز من و رولف يكجا زنده گی ميكرديم. به مجرد به صدا درامدن زنگ تلفون، من كه تازه ازخواب برخاسته بودم، از خوابگاهم بلند شدم و رفتم تا اندكی قهوه درست كنم. در حاليكه رولف،  لباسهای خود را با عجله به تن ميكرد، و تمام وسايل كار خود را در توبرهً تكه يی سبز رنگ خود ـ كه هيچوقت ازش جدا نبود ـ جابجاكرد و مثل هميشه با هم خدا حافظی كرديم. آن روز در دلم چيز بدی نميگشت، يا كدام دلواپسيی نداشتم.  من در خانه ماندم و در حاليكه قهوه ام را سر ميكشدم، به فكر اين شدم كه چگونه اين روز دراز را بی رولف بگذرانم. كاملا" متيقن بودم كه رولف فردا به خانه بر خواهد گشت.

 

رولف از جملة اولين كسانی بود، كه به محل حادثه رسيده بود. ديگر گزارشگران و خبر نگاران كوشيده بودند كه خود را با موتر جيب، يا بايسكل يا پای پياده تا نزديكی های خَندق پُر گِل برسانند و با وسايل دست داشته راهی برای خود گشوده بودند. رولف با استفاده از هليكوپتر ادارة تلويزيون توانسته بود كه بر فراز روستاهای مرگزده پرواز نمايد. تلويزيون درحال نمايش صحنه هايی ازانجا بود كه توسط دوست و همكار رولف فلمبرداری گرديده بود. و در آن تصاوير رولف را ميديدم كه تا زانو در گِل فرو رفته بود، با مايكروفونش در ميان دسته يی از كودكان  سرگردان و سردرگم، زخميها،  اجساد، ويرانه ها و مخروبه ها.

سالها بود، كه رولف در بخش  وقايع و اخبار روز، در قلب مهمترين حادثات و واقعات كار ميكرد، مصاحبه ميكرد، تحقيق ميكرد و نشر ميكر د. هيچ چيز سد راهش نميشد. چيزی كه مرا هميشه به حيرت واميداشت، اين بود كه دردشوار ترين و بحرانی ترين حالات، در برابر انواع خطرات، رولف هميشه خونسردی و آرامی خود را حفظ ميكرد. مثل اين كه هيچ چيزی نه حق برانگيختن احسساتش را داشت، نه لياقت سست كردن اراده اش را و نه با عث ضعيف ساختن كنجكاوی اش ميشد. حتی ترس هم به او نزديك نميشد ؛ اما يك روز خودش برايم گفته بود، كه من آنقدر كه بايد، با جرئت نيستم. فكر ميكنم كه دوربين كمرة فلمبرداری بروی اثرعجيبی داشت ؛ اين وسيله رولف را درخط و زمان ديگری قرار ميداد، و رولف تنها ازانجا ميتوانست كه حوادث و واقعات را بيطرفانه و خونسردانه مشاهده نموده و گزارش نمايد. بعدها وقتی رولف را بهتر شناختم، دانستم كه اين دوربين فلمبرداری ميان او و حوادث حقيقی فاصلة تخيلی ايجاد ميكرد. و همين فاصلة تخيلی بود كه  او را از چنگ  احساساتش بركنار ميداشت. 

 

رولف كارلی از اول تا آخر در كنار اَزُوسِنه مانده بود و همه مراحل را فلمبرداری كرده بود.: كمره اش يك ثانيه از روی دخترك كنارنميرفت، چهرة گندمی اش، چشمان اشك آلودش، مو های غلو و فشرده اش لحظه به لحظه درميان رولهای فلم جاميگرفت. درين قسمت عمق خندق خيلی زياد بود، وكوچكترين لغزش باعث فرورفتن ابدی وی در زير انبارهای گل ميشد. درابتدا طنابی را برايش  انداختند، اما اَزُوسنه واكنشی نشان نداد. مجبور شدند  تا با چيغ و فرياد برايش بفهمانند كه بايد ريسمان را به دست گيرد. اَزُوسِنه يك دست خود را كشيد و كوشيد آن را به دست گيرد ؛ اما بيشتر در گِل فرو رفت.

رولف كارلی بكس دستی اش را با همه وسايل ديگر خود را رها كرد و در لجنزار درآمد. و در مايكروفون خود كه همكارش برايش دراز كرده بود صدا ميزد، كه هوا رو به سردی ميرود، و اندك اندك بوی گنديدن اجساد به مشام ميرسد.

 

رولف كارلی نام دختر را پرسيد، و او  برايش نام گل را به زبان آورد: ازوسنه، يعنی:  ( سوسن سفيد ). رولف كارلی برايش تكرار در تكرار ميگفت كه هوش كنی خود را قطعاً تكان ندهی. در حاليكه خودش تا كمر غرق در گِل  بود، خواسته و ناخواسته با دختر حرف ميزد، تا اورا مشغول ساخته باشد. در اطراف شان هم هوامثل لای و گِل مكدر و تيره شده ميرفت. ازان گوشه يی كه او در گِل داخل شده بود، غير ممكن بود كه خود را به ازوسنه برساند. ازينرو راه خود را به طرف دختر از جهت ديگری باز كرد، جای پايی در گِل پيدا كرد، و وقتی خوب نزديك دختر رسيد، طناب را گرفت و در زيربازوهايش گره زد، سپس كوشيد كه دخترك را بلند كند. و در عين حال برايش از همان لبخند های مخصوص خود زد. رولف كارلی برای دختر اطمينان داد كه همه چيزدرست و روبراه ميشود، درضمن برايش گفت: كه تا او را از گِل نكشيده اند، در كنارش خواهد ماند.  وقتی كه طناب محكم دور بازوهايش قرارگرفت، رولف بالای افرادی كه دركنار خندق ايستاده بودند صدا زد تا طناب را بكشند، تازه طناب به كشش افتاده بود كه فريادهای پيهم دخترك، مانع كشيدن بيشتر طناب شد. با يك كوشش دوباره شانه ها و بازو هايش از گل بيرون شد ؛ اما بازهم ممكن نشد كه دخترك را از گل بيرون بياورند. كسی متوجه شد كه شايد پاهايش در جايی، در زير ويرانه های خانهً شان گير افتاده باشد ؛ اما دخترك برايشان گفت كه پاهايش  نه تنها در زير آوار های خانة شان  بلكه در بين اجساد خواهران  و برادرانش نيز بند افتاده است. رولف كارلی برايش گفت كه هيچ تشويش نداشته باش، بالاخره ازينجا نجاتت ميدهيم. اين حرف ها را در حاليكه صدای گرفته و شكسته يی داشت تكرار ميكرد و دختر او را خاموشانه نگاه مينمود. درهمين ساعات اولية مجادله، رولف با همه وسايل دست داشته و نداشته اش، آخرين كوشش ها و تلاشهايش را به خرچ داد تا دخترك را از آن خندق گِل بكشد. اگر برای طناب ميانداخت ويا چوبی را به سويش درازميكرد، همه و همة اينها  نه تنها به ناكامی ميانجاميد، بلكه باعث رنج و عذاب جسمی دخترك زندانی نيز ميشد. بازهم كمك و همكاری دو عسكر را خواست، كه نتيجه نداد. از هر طرف صدای خواستن كمك  و ناله و فرياد بلند بود. ازوسنه قادر نبود كه خود را تكان بدهد، حتی به مشكل تنفس ميكرد. مگر تن به نا اميدی نميداد. مثل اين كه به رازسرنوشتش پی برده بود. اما ژورناليست ميخواست، به هر قيمتی كه  شده او را   از چنگال مرگ نجات  دهد.

 

يك تاير كهنه را برايش پرتاب كردند، كه آن را مانند يك حلقة نجات در زير بازوهای دختر جا داد، يك تخته چوب كهنه را نزديك سوراخی كه دخترك در آن فرورفته بود گذاشت، بعد روی تخته ايستاده و خود را  به او نزديكتر ساخت. نميتوانست كور كورانه زير پاهای زندانی كوچك را صاف كند، ازينرو دو بار پی در پی سر خود را زير آب گِل آلود فروبرد، و هر دوبار با خشم و اندوه زياد سر گل آلود خود را  ازآب  بيرون كشيده و ريزه سنگهای گل آلود را از دهنش تُف ميكرد. بالاخره به اين نتيجه رسيد كه بايد يك پمپ پيدا كنند، تا  آبهای های دور و بر دخترك را بيرون بكشد. به همين منظوركسی را فرستاد كه از طريق راديو همين اعلان را پخش كنند. برايش خبر آوردند كه به اثر كمبود وسايل نقليه،  ممكن نيست كه پمپ قبل از صبح فردا بدينجا برسد. صدای اعتراضش به گوش هيچ كسی نرسيد و هيچكس يك لحظه هم شريك پريشانی و هيجانش نشد. باز بايد ساعات متواتر انتظار ميكشيد.

 

يكی  از داكتران نظامی كه به كمك كارلی، دخترك را معاينه كرد، برای كارلی گفت كه هنوزقلب دخترك  خوب كار ميكند و اگر زياد سرما نخورد شايد بتواند كه تا فردا صبح زنده بماند. رولف كارلی برايش تسلی ميداد كه « تشويش مكن، حوصله داشته باش، حتماً فردا صبح پمپ را حاضر ميكنند.» و ازوسنه برايش ميگفت: « مرا تنها نماني» رولف درجوابش ميگفت: « هرگز تنهايت نميگذارم». رضاكاران برايشان يك پياله قهوه آوردند و رولف قهوه را جرعه جرعه به دخترك نوشاند. ازوسنه كه با گرمی قهوه  كمی سر حال آمده بود، شروع كرد به حرف زدن از خودش، از زندگيش، از خانواده اش، از مكتبش، از خانه اش كه پيش از اين فاجعه شباهت به چه داشت. ژورناليست با يك خوشبينی زود رس و بی موقع متيقن شده بود كه آخر نی آخر  پمپ خواهد رسيد وآبهای كثيف را بيرون  خواهد ريخت و ازوسنه را از زير آوار ها و خرابه ها بيرون خواهد كرد و دختر را با يك هليكوپتر به شفاخانه منتقل خواهد كرد. درانجا ازوسنه آهسته آهسته جان خواهد گرفت و رولف هر روز با تحفه های رنگارنگ به ديدنش خواهد رفت. رولف با خود ميگفت كه ازوسنه سن و سال گدی بازی را ندارد، پس چه تحفه يی خوشنودش خواهد ساخت، شايد يك پيراهن ؛ اما باز هم باخود ميانديشيد كه با دنيای كودكان چندان آشنايی ندارد. در زندگی اش  يك ليست طويل  آموختنی ها را آموخته بود، ولی هيچكس برايش از اين جزييات  مهم زندگی چيزی نگفته بود. رولف برای اين كه لحظات انتظار را پر كرده باشد، شروع كرد به تعريف نمودن حكايات و واقعات زنده گی خودش. وقتی كه ديد كه همه ذخيرة قصه هايش تمام شده است، قصه های تصوری ميساخت تا هر طور شده فكر ازوسنه را مصروف نگه داشته باشد. گاهگاهی چشمان دخترك خواب آلود ميشد اما رولف بازهم با او حرف ميزد. هم برای اين كه به ازوسنه بفهماند كه در كنارش مانده است و هم لحظات زجر دهندة شك را ناديده گرفته باشد.    

 

من از هزاران كيلو متر دورتر، تنها در روی صفحة تلويزيون ميتوانستم كه ازوسنه و رولف را نگاه كنم. چون از انتظار كشيدن زياد در خانه حوصله ام سر رفته بود، راهی دفتر تلويزيون شدم، همان دفتری كه وقتی رولف آخرين كار های خود را روی راپورتاژ هايش تمام ميكرد، هر دوی ما دران دفتر شبها را صبح ميكرديم. با آمدن به دفترش ميتوانستم خوبتر از حال و احوالش ـ كه در اين سه روز كشنده و مرگبار اتفاق افتاده بود ـ آگاه شوم. به تمام كسانيكه در پايتخت از قدرت سياسی و اجتماعی برخوردار بودند مراجعه كردم: از سناتور های جمهوريت گرفته تا جنرالهای قوای نظامی، تا سفرای امريكای شمالی و بالاخره رئيس كمپنی نفت. با التماس و استدعا از همة شان فقط يك پمپ ميخواستم، برای بيرون راندن آبهای گِل آلود ؛ اما در عوض، تنها چند وعده و وعيد مبهم بدست آوردم. بعد شروع كردم به پخش نمودن اعلان  های عاجل از طريق راديو و تلويزيون. ميشد كه كسی از بين مردم برای ما  كدام پمپ كمك ميكرد. در فاصلة بين دو اعلان، ميرفتم به شعبة پخش اخبار كه تصاوير و جزئيات و تحولات حادثه را ازدست ندهم. اگر چه  از رولف كارلی دور بودم ؛ اما همان شكست و ناتوانی يی را كه او احساس ميكرد، من نيز احساس مينمودم. كوشش ميكردم  از طريق تخيل خود را به او وصل كنم، تا خود را تنها احساس نكند و شهامت خود را از دست ندهد. در همة اين احوال گاهی خسته و ناتوان ميشدم، گاهی گريه ميكردم، و گاهی هم چشمهايم گويی از انفجار يك ستاره مرده از مليونها سال پيش،  خيره و  كور ميشدند.

 

 دراولين خبر های تازة  صبحگاهی، تصاوير دوزخی را ديدم، كه دران اجساد انسان و حيوان يكجا باهم در سيلابی كه ازبرف كوهها در مدت يك شب دوباره جاری شده بود، شناور بودند. اززيرگِل نوك چند درخت وبرج يك كليسا كه پناهگاهی برای مردم شده بود، ديده ميشد. صد ها نفر ا ز رضاكاران،  داوطلبان و محافظان امنيتی در تلاش بودند كه از زير مخروبه ها بازماندگان را پيدا كنند. يك دسته از مردمان بی خانمان كه بی شباهت به اشباح سرگردان نبودند، برای يك كاسه سوپ گرم  صف بی انتهايی بسته بودند. خطوط تلفون راديو به علت پيامهای مردم كه برای اطفال يتيم و بی سر پناه، جای بود و باش پيشنهاد ميكردند، بكلی مصروف شده بود. آب نوشيدنی، تيل سوخت، و ديگر مواد ضرورت اوليه آهسته آهسته رو به كمبود ميرفت. داكترانی كه مجبور به قطع كردن اعضای عفونی  بدن بودند و آنهم بدون بيهوش كردن، لااقل  اندكی سيروم، مسكن و آنتی بيوتيك درخواست ميكردند ؛ مگر تقريبا‎‎ همه راههای حمل و نقل مسدود شده بود و ادارات رسمی كه درحالت عادی نيز برای سهولت مردم كاری نميكردند، هنوز هم كار ها را به عقب ميانداختند.

ازوسنه كه خود را به تاير رابری تكيه داده بود، از شدت سرما و گرسنگی ميلرزيد. فشار انتظار بی پايان و عدم تحرك او را كاملا از پا در آورده بود. مگر با وجوداين  بازهم قوة درك و گفتار و صدای خود را از دست نداده بود. صدايش خيلی شكسته و متواضع بود مثل اين كه مسئول اينهمه بربادی و تباهی او بوده  باشد و صدايش به اين ميمانست كه ميخواست از همة اين بی نظمی و اختلال معذرت بخواهد.  در زير چشمهای رولف كارلی حلقه های سياهی ترسيم شده بود، ريشش كم كم رسيده بود و خيلی ضعيف و ناتوان به نظر ميرسيد. كمره اش را ترك كرده بود، ديگر برايش ممكن نبود كه اين طفل معصوم را از دوربين يك كمرهً فلم برداری نظر كند. كار فيلم برداری و راپورتاژ را به ديگر راپورتر ها  واگذاشته بود  و خودش اسف بارترين و رقت انگيزترين مسئوليت را متقبل شده بود.  بامداد، كوشش های دوباره اش برای يافتن موانعی كه پاهای دخترك در آن گير افتاده بود، باز بی نتيجه ماند. از ترس آن كه پاهای زندانی معصوم را با افزار و وسايل ديگر نيازارد، با دستش ميپاليد. ازوسنه جوشانده يی  از كيله و جواری را كه به كمك  رولف نوشيده بود، همان دقيقه استفراغ كرد. يكی از داكتران برای  رولف كارلی گفت كه دخترك تب شديدی دارد ؛ ولی از داكتران هم چيزی ساخته نبود، چون آنتی بيوتيك را در آن شرايط اضطراری،  تنها برای مواردی چون گنديدن زخمها اجازه ميدادند وبس. بعد هم يك كشيش به نوبة خود از دخترك ديدن كرد و برايش دعا خواند و يك « مدال مريم مقدس» در گردن كوچكش آويزان نمود. و پس از چاشت، آسمان و ازوسنه هر دو، يكی پی ديگری شروع به گريه كردند.

 

 رولف كارلی برايش گفت: «  انرژی ات را در گريه كردن مصرف نكن، آرام باش، همه چيز براحتی سربراه خواهد شد، بالاخره به هرترتيبی كه باشد، ازاينجا بيرون ميكشمت.»

 

راپورتر ها، با سؤالات و كمره های خود  دوباره پيدا شدند، واين بار ازوسنه حتی قدرت جواب دادن را هم نداشت. و در همين احوال بود كه گروپ های ديگری از سينما و ازتلويزيون با سيم های كيبل، رولهای فيلم، كستهای ويديويی، كمره های لنز دار، با وسايل روشنی انداز، با جنراتورها و بطريها، با چارجر ها و...  به محل حادثه آمدند تا تصاوير رقت بار ازوسنه را به تمام كنج و كناردنيا پخش كنند. و رولف كارلی در همة اين احوال باز هم به درخواست يك پمپ ادامه ميداد. تصاويری كه با وسايل پيشرفتة تخنيكی پخش ميشدند، به مراتب روشنتر و واضح تر بودند. و من ميتوانستم كه از عقب صفحةتلويزون شاهد هر گونه جان فشانی دوستم كه برای رهايی زندانی كوچك ميكرد، باشم. شاهد وقتيكه رولف كارلی برای از ياد بردن دردش، از همان قصه های كه درزير پشه خانة سپيد مان من برايش گفته بودم، برای ازوسنه ميگفت و شاهد وقتيكه ازوسنه به رولف كارلی طرز دعا خواندن را ميآموخت.

 

شب دوم هم آغاز شد. رولف كارلی كوشش ميكرد كه آهسته آهسته ازوسنه را خواب ببرد و برايش افسانه های قديمی اطريشی را كه از مادرش ياد گرفته بود، ميگفت. يك قسمت زياد شب را به حرف زدن و قصه گفتن سپری كردند. رمق در جان هر دوی شان نمانده بود، معده های شان خالی بود و از سرما ميلرزيدند. و به همين ترتيب عقده های چندين سالة رولف كارلی كه گذشتهً غم انگيزش را در خود حمل ميكرد، كم كم باز شد. و امواج دردی كه در عميق ترين و مخفی ترين اقشار  حافظه اش جای گرفته بودند، خود را به آهستگی آزاد نمودند. و تمام موانعی را كه سالهای متمادی شعور و ذهنش را منگ كرده بود، از بين بردند. اما  دستر خوان خود را يكدمی هم برای ازوسنه هموار نكرد، چون همه چيز را برايش گفته نميتوانست. ازوسنه قدرت درك همه موضوعات را نداشت. مثلا شايد نميفهميد كه آن طرف ابحار، ديگر بر اعظم ها وجود دارد، كه ساعات و اوقات شان با اينجا فرق ميكند. شايد ازوسنه قادر نبود اروپا را در جنگ دوم جهانی مجسم نمايد. و باز هم، از شكست و فرار اطريشی ها در مقابل قشون سرخ شوروی برايش چيزی نگفت، و نه از آن بعد از ظهری كه روسها رولف كارلی را با فاميلش و ديگر باشنده گان مجبور به ترك قريهً شان كرده بودند و به كمپ تجمع اسيران جنگی برده بودند. كار شان درآنجا  عبارت بود از حفر گودالی برای  اجساد زندانيانی كه از گرسنه گی مرده بودند. چه ضرورتی بود كه به ازوسنه بگويد كه سفيدی اندام های بيروح  شان كه مثل چوب سوخت انبار شده بودند، به چينی شكننده  ميماند. چگونه و چرا از طنابهای دارو حلقه های شكنجه به اين طفل در حال احتضار، سخن بگويد؟ و نه از آن شبی كه مادرش را كاملاً برهنه، با موزه های نيمه سرخ ـ كه از شدت اهانت  و تحقير بخود ميپيچيد و گريه ميكرد ـ ديده بود. روی بسياری موضوعات خاموش ماند و دهان نگشود. اما برای اولين بار در جريان اين همه ساعات، هر آنچه را كه روحش كوشش كرده بود پاك كند و دور بيندازد، خود رولف آن را با تمام وجودش احساس ميكرد و ميچشيد. ازوسنه هم همه ترس و وحشتش را به رولف كارلی سپرده بود و در حقيقت او را مجبوربه مقابله با ترس های واقعی و چندين ساله اش كرده بود. حالا  درين گودال نفرين شده چطور ميتوانست كه از خودش و ازترس هايی كه آوان كودكی اش را زهرآگين كرده بودند،  فرار كند؟

 

خودش را در سن و سال ازوسنه ميديد، كه در يك گودال دست و پا ميزند، زنده بگور شده بود و تنها سرش از آب بيرون مانده بود. و در نزديكی خود متوجه پا ها و موزه های پدرش شد كه درحال بازكردن كمربندش بود، و آنرا در هوا ميچرخاند و مانند يك مار از غضب  فش فش ميزد. همان درد به طور دقيق و مشخص در بدنش زنده شد. دوباره خود را در همان الماريی يافت كه پدرش بخاطر خطاها و اشتباهات كوچكش اورا زندانی ميساخت. و درانجا مدت درازی انتظار ميكشيد، و چشمهايش را محكم ميبست  تا در تاريكی غرق نشود و گوشهايش را با دستهايش ميبست تا ضربان قلبش را نشنود، همة وجودش به شدت ميلرزيد و خود را به اندازة يك مشت دست، كوچك ميكرد. در درون حافظة غبار آلودش باز به خواهرش برميخورد، كاترينا. طفلی آرام و معلول عقلی كه همة  زندگی خود را در زير ميز آشپرخانة شان پنهان كرده بود. به اميد آن كه پدرش تولد نا ميمون و نا خجسته اش را فراموش كند. باز خود را با او در زير ميز آشپزخانه ـ كه با سر ميزی كلان سفيد پوشيده شده بود ـ ديد. هردوی شان خود را در آغوش يكد يگر فشرده بودند و رفت و آمد پا های پدر خود را  تعقيب ميكردند. بو های متنوع به دماغش خورد، بوی كاترينا مخلوط شده با بوی عرق خودش، بوی سير و سوپ و نان گرم كه تازه از داش بر آمده بود و بوی تند و زنندة پوپنك گنده شده. دست خواهرش را در دستش ديد، صدای نفس زدن تند خودش را شنيد و تماس مو های ملايم خواهرش را به صورتش احساس كرد، و نگاه بيگناه خواهرش  كاترينا آه كاترينا   قامت خواهرش مانند يك پرچم نزدش مجسم شد، كه در يك كفن سپيد پيچانده شده بود، و بالاخره رولف كارلی توانست كه به مرگ خواهرش كه  تا اين مدت خاموش مانده بود، بگريد. به اين كه او را تنها مانده بود، بگريد. همة اين موفقيتهای ژورناليستی، بالا رفتن رتبه هايش و نام و نشانش همه و همه برای رولف كارلی فقط يك پوشش بود، مثل يك سنگر بود كه درعقب آن خود را پنهان كرده بود، تا ترسهای بسيار قديمی و چندين ساله اش را  فريب بدهد و زير كنترول خود داشته باشد، و ببيند، تا شايد حقايق زندگی اش در نظرش قابل پذيرش تر جلوه نمايند. شجاعت خود را در حال امتحان بود، روز های خود را با ديو هايی مقابله ميكرد كه شب هايش را آشفته و مشوش ميساختند. ولی حالا، حقيقت روشن شده بود و راه گريز برايش نمانده بود. حالا خودش ازوسنه شده بود، غرق در لای و گِل، و وحشت فعلی اش با وحشت دوران كودكيش هيچ شباهتی نداشت. چنگال آهنينی بود كه گلويش را ميفشرد. در حالی كه از گريه خفه شده بود، مادرش را ديد، با لباس خاكستری و دستكول پوست تمساحش كه به سينه ميفشرد، همانطوری كه  كنار كشتی بزرگ برای آخرين بار به خداحافظی اش آمده بود. روزی كه رولف كارلی به طرف قارة آمريكای جنوبی حركت ميكرد يعنی 30 سال پيش. اما امروز، مادرش برای اين نيامده بود كه اشكهايش را پاك كند، آمده بود تا برايش بگويد: « بيل را بردار و زمين را بكن و مرده ها را  در ذهن و روحت دفن كن، جنگ به پايان رسيده. »

 

در اولين ساعات صبح ازوسنه برايش گفت:« گريه نكن، من خوب استم، هيچ جايم درد نميكند. » و رولف كارلی با تبسمی برايش گفت:« من ازخاطر تو گريه نميكنم، من به حال خودم ميگريم، من همه جايم درد ميكند.»

 

روز سوم فاجعه، با يك صبحی رنگ پريده و ابر های انبوه و ضخيم سياه كه دره را در بر گرفته بود، آغاز شد. ريئس جمهور با لباس نظامی، خود را به مناطق مصيبت زده رسانده بود، تا نشان دهد و بگويد كه اين فاجعه يكی از بزرگترين فاجعه های قرن به شمار ميرود. همة ملت ماتم دارند. كشورهای همسايه و برادر كمك های خود را پيشنهاد كرده اند، و حالت اضطراری و نظامی فرمان داده شده است.  آنهايی كه با استفاده از موقع با لباس شخصی دست به چور و چپاول و غارت ميزنند، بدون هيچگونه پرس و جو و دلسوزی توسط نظاميان تير باران خواهند شد. وبه گفته هايش اينطور افزود: « بيرون آوردن همه اجساد از زير لای وگِل و سر شماری همه مفقودين كار بس دشوار و نا ممكن ميباشد، ازينرو تصميم به اين گرفته شد تا درة غرق شده را مانند حضيرة بزرگی بشماريم. اُسقف بزرگ كليسا نماز عمومی و مجللی را برای آرامی روح تمام رفتگان بر پا خواهد نمود.»  پدر ملت سری به خيمه های نظامی زد،  تا بازماندگانی را كه در آنجا روی هم انبار شده بودند با چند حرف و وعده دلداری و دلگرمی دهد. پس ازان راهی شفاخانة غريبانه شد تا در آنجا چند كلمة تشويق آميز به داكتران و پرستارانی كه از شدت كار بی انتها و كمبودی وسايل از پا  درآمده بودند، گفته باشد و پس ازان به طرف محلی روان شد كه ازوسنه ميان مرگ و زندگی دست و پا ميزد. با دستی شُل و بی حال به ازوسنه سلام سياسی كرد. و مايكروفونهای راديو و تلويزيون صدای حساس و پدرانه اش را كه به ازوسنه ميگفت: « شهامت تو برای همة ملت يك مثال و نمونه است، كه...» در اين اثنا رولف كارلی حرفش را قطع كرد تا از او يك پمپ بخواهد، و او برايش وعده داد كه خودش شخصاً در اين باره كوشش خواهد كرد. رولف همانطور روی دو زانو نشسته بود.

 

*   *   * 

 

در اخبار شام، روی صفحهً تلويزيون ديدم كه رولف در همان حالت زانو زده ديده ميشد. متوجه شدم كه چيزی در او تغير كرده بود، قوای دفاعية خود را از دست داده بود و خود را كاملا به اندوه و بينوايی سپرده بود، و آمادة پذيرش هر نوع مصيبت ديگر نيز بود. اين دخترك  حساس ترين قسمت  روحش را تكان داده بود، كه پيش از آن، نه دخول برای خودش ميسر بود، و نه برای من از آن چيزی گفته بود. رولف كارليی كه ميخواست ازوسنه را دلداری بدهد، ازوسنه،  خود  تسلی بخش و دلگرمی او شده بود.

 

من ديدم و فهميدم كه رولف از كوشش بيجا برای نجات دختردست كشيد و پس از اين، تنها چيزی را كه با دقت زياد مراقبت ميكرد، جان كندن او بود. من در همة لحظات اين سه روز و دو شب با آنها بودم، و ازان طرف زندگی، هر دو را ورانداز ميكردم. هنوز هم با آنها بودم، وقتی كه ازوسنه به رولف ميگفت: « در اين سيزده سال زنده گی ام، هيچ پسری به من ابراز دوستی نكرده است. ترك كردن زندگی بدون شناخت عشق خيلی  تأسف بار است. » و رولف كارلی برايش قسم خورد كه او دوستش ميداشته باشد، آن قدر كه تا حال هيچ كس را دوست نداشته،  بيشتر از مادرش، از خواهرش، بيشتر از همه زنهايی كه شبها را در آغوشش گذشتانده اند، و حتی بيشتر از من، همسر و همراهش. رولف برايش ميگفت كه ازدادن هيچ چيز دريغ  نخواهد كرد، اگر  او را به جای ازوسنه در آن گودال زندانی كنند. كه حتی زندگی اش را در بدل زندگی ازوسنه مبادله خواهد كرد، و بعد هم خم شد و بوسه يی بر روی پيشانی اش گذاشت. نميشد دران لحظه روی احساسات ملايم و ظريفانه اش نامی گذاشت. من دران لحظه احساس كردم كه هردويشان يكجا خود را از طناب نا اميدی رهاكردند، يكجا از گِل بيرون شدند، و يكجا بر فراز هر چه هواپيمای بال دار بود و لاش خوار بود و لجنزار گنديده بود و آه و ناله و اسف بود، به بالا پرواز نمودند. بالاخره مرگ را پذيرفتند. رولف كارلی آهسته و شمرده دعا كرد كه دخترك به زودی جان به حق بسپارد، چراكه دردش غير قابل تحمل شده بود.

 

من، بالاخره موفق به دريافت يك پمپ شدم كه بايد صبح وقت به كمك يك جنرال، توسط يك هواپيمای نظامی  ميرسيد. مگر در غروب اين شام سوم، زير شعاع روشنی انداز ها و مقابل صد ها كمرة ژورناليستان، ازوسنه در حالی كه نگاهش غرق در نگاه دوستش بود، دوستی كه او را تا آخرين لحظه تنها رها نكرده بود، پيمان تسليمی را امضاء كرد. رولف كارلی حلقة نجات را از زير بازوانش كشيد، چشمهايش را بست، چند لحظه محكم او را در آغوشش فشرد و بعد او را در گودال رها كرد. و  سوسن سپيدكوچك آهسته آهسته در زير گِل غليظ فرو رفت و ناپديد گشت.

 

*   *   * 

 

حالا كه دوباره نزد من برگشته يی، همان مرد سابق نيستی. بيشتر اوقاتت را  در استديوی تلويزيون ميگذرانی و من ترا درانجا همراهی ميكنم. هردوی ما تصاوير ازوسنه را پيهم ميبينيم. آنها را آنقدر به دقت ميبينی، تا بتوانی يك چيزی، يك وسيله يی را در آن تصاوير پيدا كنی، كه ميتوانست ازوسنه را آن روز نجات دهد. وسيله يا چيزی،  كه آن روز و همان لحظه  در ذهنت  راه نيافته بود. يا اين كه ميخواهی خودت را و روحت را،  برهنه در آئينه ببينی. كمره هايت را در يك الماری دفن نموده يی، ديگر نه مينويسی و نه آواز ميخوانی، ساعات متمادی روبروی پنجره، به منظرهً كوهها مينشينی و در كنارت من انتظار ميكشم كه اين سفرت را در عمق خودت به پايان رسانی و از رنج زخمهای قديمی ات رهايی يابی.

 

            ميدانم روزی كه دوباره از دنيای كابوسهايت برگردی، آن روز ميتوانيم دست در دست هم، سر از نو با هم گام نهيم.

 مثل هميشه.

ـ  پايان  ـ

 

 

 

 

 


ادبی ــ هنری 

 

صفحهء اول