© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صالحه رشيدی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صالحه رشيدی

 

 

 

انتظار

 

در دهکده سبز

وزش باد

پيکر درختان بيد را نوازش ميداد

در قطار درختان

و خروش امواج دريا

محو زيبايي طبيعت شده بودم

هر طرف سبز بود

هواي گوارا تن من و درختان را

نرم نرم مي بوسيد

 

و در ميان انبوه درختان و سبزه ها

نفسهاي شمرده و آشنا

در کنارم

 

آه! چه دلپذير و روحبخش

کسي که سالها در انتظارش بودم

در چند قدمي مرا استقبال ميکرد

و نفسهايش مرا نيرو ميداد

و سايه هاي راستين او به دنبال من

در انتظار پيام و نامه هايش

و لي خودش

سايه وار مرا دنبال ميکرد

 

و چه احساس شگفتي برايم دست داد

فارغ از و سوسه و تشويش

فارغ از وحشت

نزديک به عاطفه  و مهر بودم

 مدتها خواب از چشمانم ربوده شد

خواب چشمانم را نوازش داد

در تپش هاي قلب و نفس هايش خوابيدم

با جبران  گذشته آرام آرام نيروي دوباره يافتم

در يغا!

روز زود گزشت

قصه ها نا تمام ماند

باز هم در گوشه ها

 تنها نشستم

چشم انتظار او

 

 

 

راز نهان

 

احساس نهفته عشق را نمي توان اظهار کرد

بايد منتظر بود تا فرصتي که بيان شود

بيان يک اعتراف

بيان يک نگاه

بيا ن عاطفه

بيان احساسات

بيان يک تصادف

بيان يک راز نهفته

بيان يک عشق ناتمام

بيان يک حادثه نيمه تمام

بيان يک عشق از وراي هوس

صداي درد ناک قلب من

تپش قلب من

بيان يک راز نهاني است

بيان قلم در تحرير

بيان تضاد در تفکر او

بيان صادقانه يک احساس

بگذار!

همه چيز

هميشه نهان باشد

 

 

19   September, 2005

 

 

 

 

 

 

 

 


ادبی ــ هنری 

 

صفحهء اول