© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

محمد موسی شفيق

 

 

 

 

 

 

محمد موسی شفيق

سان ميشل ـ پاريس

1955

 

عبقريان

 

 

 

برگرفته از کتاب «عبقريان و افسانه های ديگر» که در سرآغاز آن چنين می خوانيم:

اهدا به نسل امروز ما که در باديهء سرگردان زندگانی به عذاب و لذت انتقال مبتلا شده.

 

 

 

 

او بيهوده می پنداشت همه کسان خانواده استعداد مافوق و خارق عادت دارند. از اينجاست که واژهء عبقريان در گفتگو های نيمه جدی و نيمه هزل ما بی مقدمه و بی ارادهء هيچ يک از دو تا، جا گرفت. او بلکه تا دير ها نميدانست چنين يک کلمهء وجود دارد. در ذهن او، در سردابهء عنعنات پارينی که از کودکی تا جوانی با خود داشت، نقش تمام کسانی که نسبتی به خانوادهء مادر او ميگرفت، بشمول پدرش چنان می نمود که گويی حتماً موجودات دارای امتياز هستند. امتيازی که طبيعت در اهدای آن به ايشان، از ميان همه فرانسويان، منت آنها را پذيرفته بود. او با آنکه خود را شاگرد چابکدست و چابک فهم اکادمی زبانها و علوم شرقی پاريس می گرفت هنوز برای گمانی که در مورد خانواده فريب آنرا خورده بود، نامی در زبانها سراغ نداشت. از آنرو چون گنجسکان بهاری که با پر و بال خود می خندند، هنگامی که بار اول اين کلمه را شنيد روی او، دهن او و چيزی که از ابرو برای خود باقی گذاشته بود همه يکجا از مسرت شگفت. از همان شامی که در اپارتمان مشرف به مديترانه روی صندلی راحت دوستان مشترک ما با او عکسهای البم خانوادگی اش را تماشا می کردم و ناگهان دريافتم که تا چه حد در بارهء دودمان خود کودکانه تعصب  دارد، ديگر هرگز رشتهء آزاردادنش را بدين مناسبت از دست ندادم. ولی اين آزاردادن ماننه همه کار های بيهوده که آدم بدان می پردازد آخر مرا به يک بيهودگی ديگر: فکر کردن در بارهء دودمان او ـ واداشت. در حاليکه بنا بر اصول خوش زيستن، مرد نبايد هرگز پيرامون کسان و خانوادهء مهرويانی که می شناسد به تفکر بپردازد، اينک نيروی دماغ و قوت خيال من برای بيش از يک ساعت کامل قربان کاوش در بارهء آن هاست. و اين نيرو بدون شک صد ها مورد بهتر داشت که بدان صرف ميشد.

 

شتابی که همواره در تسلط بران نيروی زياد خود را صرف می کند چون آرايش غليظی بر سر و صورتش پيدا بود. چند لحظه قبل از وقت معين ديدم در هجوم عابرين از آن سوی نسبتاً سرد شانزه ليزی بدين سوی گرم و پر محبت آن می خرامد. همينکه از پشت شيشه های روشن برآمدگی کافه بر متن پياده رو، نظرش به چهرهء منتظر من خورد هم از ديدن من در چشمانش برق خوشی دويد و همين اينکه منتظر او هستم.

در برابر او د خود هيچ نوع احساس سراغ نکردم. «نيس» دختری بود به مشکل می توان در بارهء عمر او حدس راستين زد. اندام ظريف و باريکش به آدم احساس هفده تا هژده سالگی ميداد؛ و نظر های پخته، آداب معاشرت نسبتاً صيقل شده و آثار گذشتنی های فزيکی و روحی که بر جسم و کرده های او پديدار بود اين خط را تا بيست و حتی بيست و پنج می کشانيد. طرز فکر و بيان او نيز مددی درين راه بهم نمی رسانيد. گاهی به پختگی غوره نمای دخترانيکه نو از تعليمات عالی فارغ ميشوند فکر می کرد و حرف ميزد، و گاهی جرئت داخل شدن در چنان  اباحث پيچيدهء روانی، اجتماعی و سياسی را داشت که جز دختران مدارس ثانوی کسی به چنان تهور دست نمی زند مگر در مراحل بعدی کسب دانش. در زندگی دوچيز حتماً برای او بی ارزش بود: يکی حفظ اسرار کس و دوم کار. دو چيز ديگر هم برايش حتماً باارزش بود: يکی طنازی و دوم يک نوع لاقيدی که متاسفانه باعماقش راه نداشت. من با زندگی او از دير آشنا بودم. ولی آشنا و بس. خودش فکر می کرد هرگز به زوايای اندرون حيات او سری نزده و از بيخ و خو روح و دماغ او آگهی نداشته ام. اگر از هيچ رهگذر ديگر نباشد تنها به علت تنبلی طبع خود، من هم بی ميل نبودم حرف او را بپذيرم و دامن گفتگو را کوته کنم. مگر با اين هم در وجود او و در مجرائيکه زندگانی او اختيار کرده بود برای انديشهء من و حتی برای احساس من نقاطی بود تحريک کننده و کاوش انگيز.

 

بر حسبيکه معمول اوست، سخن بايد حتماً با ذکر يکی از افراد خانواده آغاز شود. در دختر عمهء خود «مارتين»  که اکنون در برازيليا بسر می برد مکتوبی داشت نسبتاً دراز و بحد کافی معمولی. اما در ميتالوجی خانواده ثبت است که از عبقريان کسی نمی تواند معمول و عادی باشد. چشمان «نيس» گرد شد و در يک بهم خوردن پلک ها ديدم جای خود را به يک وکيل دعوی مصمم و لجوج ميدهد. در همان دقايقی که او مکتوب دختر عمه را بسوی من می خواند و برآن داد تبصره می داد من به ياد معلم نسبتاً پير خود افتاده بودم که ديگر سالهاست در آغوش خاک افتيده. در صنف ما جوانی بود با ريش و سبيل انبوه و خطوط بيهودهء چهره، که خانهء او در ده معلم سالخورده قرار داشت. استاد بيجهت به اين فکر افتيده بود که اگر اين جوان از عقل و درايت عاری دانسته شود خواهی نخواهی اين دانستن بر مقام خود او هم سايهء تاريک خواهد افگند. از آنرو هيهات که استعداد محصل بهيچ وجه حاضر نبود با معلم خوش بين و نيت بخير کمک کند. در روز امتحان همينکه معلم پارچهء مشکوک را بدست خود می گرفت، ناراحتی عبيجبی بر او مستولی می گشت، و در يک تلاش مضحک برای يافتن يک اساس ساختگی جهت کمک با محصل هم قريه، بروت های سپيد خود را با دستان عصبانی زير و رو می نمود و در حاليکه بسوی پارچه بدقت نظر می افگند بآواز بلند ميگفت: اين محصل عجب خطی دارد، او حتی ازخاطر همين خوش نويسی خود مستحق عاليترين درجه است. نيس مکتوب را روی ميز گذاشت و پيالهء قهوهء خود را برداشت. من نتوانستم باو مستقيماً اعتراف کنم که در تمام مدت مکتوب خوانيی او من مشغول استاد و همصنف خود بودم. ولی وقتی از خط دختر عمهء خود ستودن گرفت گفتم عجب خط خوبی دارد و بی درنگ يک خندهء بی جلو سردادم. او هم بدون آنکه فرصت سوال و تفکر را بدست آرد مجبور شد با من يکجا بخندد. جريان های نيرومندی که صادق باشد به ديگران مجال مقاومت را نميدهد. بعد از آنکه موج خنده درگذشت بلافاصله به شرح زندگانی دختر عمهء خود آغاز کرد: او بعد از آنکه از سقوط ازدواج دوم خود اطمينان حاصل کرده بود ديگر حتی با خانوادهء خود هم نتوانست زندگی کند و از آنرو در امريکای لاتين يک حيات آزاد و تنها را پيشه گرفته است. همينکه آزادمنش، صريح، بی ريا و با جرئتش قلمداد کرد، يقين است در کنج دهان و گوشهء چشمان من ديباچه ای از تبسم، نگاه او را متوقف ساخت. با اشارهء چشمان کوچک و زنده دل خود از من پرسيد: يعنی چه؟ گفتم: هيچ؛ بجزاينکه می خواستم بگويم از عبقريانست و بايد چنين باشد. فصل دومی از يک خندهء قهقهه و بيباک چون تابستانی در وادی سيمای او به يکبارگی شگفتن گرفت. او از آن دهانهايی داشت که به هنگام خنده به آبشار های آفتابی می ماند. اگر حرف مرا کس می شنيد در مکاتب بدختران رسم خنده کردن را می آموختند. اکثريت زنان به هنگام خنده يا گرفتار يک نوع عصبانيت چهره می شوند و يا هم خنده را ميگذارند مانند اشک تنها از يک کنج دهان شان بيرون شود و بس. تو گويی يک عمل ناخواسته را به اجبار انجام ميدهند. در شرق که زنها اصلاً نبايد بجهر و آواز بلند بخندند اين نوع تشنجهای چهره که محصول يک پيکار حاد بين خواسته های طبيعت و خواسته های اجتماع و تربيهء اسارت پيشهء آنست، خنده زنان را هنوز هم بدآيندتر ميسازد. در محافل خانوادگی و شب نشينی های دوستانه حتماً ديده ايد که زنان شرقی به دو مرحله می خندند: در مرحلهء اول بعد از شنيدن نکته يا بذله ای خنده بر دهن مينگرد و همينکه علامهء قبول را دريابد بعد به قهقهه اجازهء سرازير شدن ميدهد. خندهء «نيس» چون گل شفتالو می شگفت و سراسر دهن کشاده و لب های پر گوشت او را به يکبارگی فرا ميگرفت. باو گفتم: دختر عمه ات آزادمنش، صريح، بی رياء و باجرئت است، درست؟ گفت: بلی، بدون شک. گفتم: اگر دست تصادف با او ياری نميکرد و در خانواده ای غير از عبقريان بوجود می آمد اين روش های او زياده روی ها شمرده می شد، و امروز در کنار اين ميز قمرمز رنگ  و در شيشه خانهء سرراهی اين کافهء طناز ــ من و تو مجلس غيبت او را چاق می کرديم و میگفتيم: بی جلو، بد زبان، پررو و گستاخ است. برای اعمال انسان معياری جهانی و مطلق وجود ندارد. و اگر هم عمل بذات خود بهنگام بوجود آمدن، مجرد و مطلق باشد چون نگاه کسی که آنرا، خواسته يا نخواسته، بچنگ رصد خانهء قضاوت خود ميدهد، رنگ اندرون خود آنکس را دارد  از آنرو اطلاق و تجرد آن عمل بذات خود نتيجه ای جز در عالم مطلق وجود يا وجود مطلق  بار نمی آورد.

 

حرف که پيچيده شد، نيس را ديدم ماننه همه دختران تنبل نسل می خواهد بگويد: من حوصله ام سر رفت. اين را باگويد و از آن حتی بنام آزادی احساس بر ارزش خود نيز بيفزايد. هر وقت در گونه های لطيف  او درشتی پيدا می شد ديگر می دانستم صحبت ملايم و نازک ما نزد او به يک درس ثقيل در يک صنفی که معلمش نه رنگ و نه رخ قابل ديدن دارد و نه هم ملکهء لطيفه گويی، مبدل گرديد. ولی نميدانم چرا با وجود نشانه های انزجار که در چهره و حتی در سراسر انگشتان ظريفش نمودار بود، چون رهنمای سياحين در خرابه های باستانی به پرروئی و حوصلهء کامل دوام دادم. برايش افسانهء مردی را گفتم که از علف نخوردن گاو خود نزد دوست خردمند و چاره ساز شکايت برده و گفته بود: همينکه زمستان آمد اين حيوان آشنا با علف های سبز، از خوردن علف خشک اباء می ورزد. دوستش برای او مشوره داد تا برای گاو عينکی سبز بخرد و هنگام خوردن علف به چشم هايش ببندد. در يکی از ممالک مشرق زمين مردم از ناسازگاری احکام قضات با واقعيت های آشکارای زمان و محيط شان شکايت داشتند و بر سبيل مثال می گفتند: تمام فيصله هائيکه در مورد خاطا های رانندگی اتوموبيل صادر می شود تقريباً در همه احوال راننده را به جزای بسيار شديد محکوم می سازد. ارباب امور در زمينه کاوش کردند و معلوم شد تمام قضات اتوموبيل را بردابه قياس کرده اند و به رانندهء آن جزائی را می دهند که برای راکب حيوانات بهنگام صدور تقصير ار عمر ها مقرر بوده است. نيس بودن شک در زير شيشهء رنگی اسطورهء عبقريان و يا هم زاويه ايکه زبانها و علوم شرقی و تفاوت محيط برآن بنظر او بخشيده بود دختر عمهء خود را يک موجود کاملاً متفاوت از موجودات ديگر می ديد.

 

مدرسهء زبان های شرقی که نيس در آن درس می خواند جزء پوهنتون سوربون نبود ولی طابع آن شمرده می شد. صنعت شهادتنامه گرفتن در اروپا ازين گونه فرقها و اصتلاحات را بيشمار عرضه می کند. از نوع اين مدرسه در اروپا به تعداد زياد يافت می شود. وجود همهء آنها مرهون يک نوع فقر ثقافتی و يک نوع احتياج روحی و مخصوص اروپائيان می باشد. فضای اندرون اين سراهای دانش که اتفاقاً مردان پر نفوذ و سرشناس يوروپ يا پشت سر آن قرار دارند و يا هم در داخل تشکيلات آن، بيشتر به فضای کليسا های کاتوليکی می ماند تا به يک گهوارهء آموختن و آموزش. نمونهء مجسم فراغ يافتگان آنرا در وجود آن متخصص زبان در نمايش نامهء معروف «بانوی زيبای من» می توان ديد که دختری از اقوام کاکنی لندن را شهزاده خانم هنگری تشخيص می دهد  و در هيچ کنج دنيا کنفرانسی نيست که بدان دعودت نمی شود و در آن حضور نمی يابد. اکثر شاگردان و استادان اين مدارس برای همديگر زبان ياد می گيرند و در بارهء آن مقاله و کتاب می نويسند. درست مانند اکثريت زنهای شيک پوش که غالباً خود را برای ديگر زنان می آرايند تا برای مردان. وقتی لباس، آرايش گيسو يا صورت شانرا از يک زاويهء نگاه مردانه به نرمش و ادب کامل و حسن و صفای نيت مورد انتقاد قرار بدهيد، صادقانه و بی تحمل پاسخ می دهند: تو آگه نيستی، خانم های ديگر مثلاً آن خانم و اين خانم همه به همين طرز می پوشند و همينگونه خود را می آرايند.

 

نيس که خود به پيروی از سنت بيگانه پرستی خانواده های اشرافی فرانسه از هنگام کودکی با حيات در بريتانيا آشنايی داشت و سالهای متمادی را در مدارس زبان و ثقافت عمومی که تحت نظر پوهنتون کيمبرج در انگلستان اداره می شود سپری کرده بود، شاگردی گفته می شد که قبای اين مدرسه ـ مدرسه زبانها و علوم شرقی پاريس ـ را بر بالای او راست و بی خلل دوخته بودند. او مانند آن شاگردان ممالک مسلمان که با ثقافت و دين مردم خود از راه مطالعه آثار شرق شناسان آشنا می شوند، فرانسه را از روی نوشته های نويسندگان انگليسی می شناخت. باری از دوگول صحبت می کرد و همينکه دوسه جمله پيش رفت پی پردم که از کتاب دوست من استاد پوهنحی اقتصاد  و علوم سياسی پوهنتون لندن که در مورد جمهوريت پنجم نوشته برای من ترجمه می کند. من با ين نوع شرق شناسی و با ين نوع خود را به چشم ديگران ديدن يا خود را به همت ديگران کشف کردن و دريافتن بسيار خوب آشنا هستم و ميخواستم برای نيس چند مثالی از مشاهدات شخصی خود بياوم. اما ديگر حوصلهء او سر رفته بود. ديگر او نمی خواست هرزه گويی دماغ مرا تحمل کند. انوثت در زير پوست او بی تابی داشت، دستان ظريف خود را يکجا بر روی دستهای من پيچاند. رگ سخن به يکبارگی بريده شد. انديشهء من درشتی خود را از دست داد. تماس انگشتان دراز و جوان او با پوست خشن من از زير مو های غليظ پشت دست، موجی از نرمش نوازشگری را در سراسر پيکرم يله کرد. قطره های خنده که از کنج دهان خواستگار او و از گوشهء چشمان سياه پشتش سرازير بود هاله ای از ملايمت بدور من آفريد. ملايمتی که تنها در حضور يک زن زيبا می توان آنرا احساس کرد. از خشونت بحث برون آمدم و متوجه شدم نيس چه زحمتی نيست که در آراستن سر و صورت بر خويش روا نديده. گيسوانش در برزخی از آرايش زنانه و مردانه قرار داشت. گده های مو از گوش های ظريف او، که در زنان به ندرت زيبا ديده می شود، بمهارت دور افتاده بود. سبزه های نازک پهلوی بناگوش خود را برسم آن هائيکه ميدانند چگونه دلربايی کنند بحال خود گذاشته بود. پيراهن سبک نخی به تن داشت و از سراپايش شرنگی می چکيد که زن را برای ريختن آن آفريده اند...

 

شام تنگی بر شانزه ليزه سيطره داشت. در پاريس بعد از اينکه روز پشت لب سياه کند شيطان به پوست زندگی می درايد. آدم فرق اين شهر معصوم و پر گنه را از ديگر شهر ها که يا هم آلوده اند و يا هم بی رنگ و بی بو فقط بعد از غروب می تواند بفهمد. و چنان هم نيست که تنها فکر بازشدن لانه های عشرت شبانه آن همه تندی و مستی را در رگ های پاريس ميدمد. با آغاز شان بی مقدمه بيقراری گناه سر تا پای آدم را فرا می گيرد. نيس که مستی شام می تپيد بی جهت و ناگهان يادی از سارتر کرد و من بحال آن بيچاره دلم سوخت. جوانان زياد در سراتاسر دنيا چون تعبير ديگری برای مشيت خود نيابند آنرا بدو حواله ميدهند. نيس نخواست از سوال هميشگی خود بگذرد. از من پرسيد: چرا بمن علاقه داری؟ گفتم: چگونه ميدانی بتو علاقه دارم؟ گفت: کی گفتم که ميدانم؟ جوابش را به خنده ای دادم که ميانش چون دهل خالی ولی رنينش معنی داشت. حقايقی که در روابط بشری ارزش واقعی دارند همانند که از دسترس تحليل و دستبرد منطق دورند. ولی اگر با او اين را در ميان می نهادم يقيناً برای ثبوت اين گفته هم از من حجت می خواست. همينکه برای پاسخ اصل سوال او آمادگی گرفتم نيس را ديدم که رميد و به خود پيچيد و خميازهء مبهمی درکشيد.

 

درست چون خوابيده ايکه در يک سحرگاه بهاری نو بيدار می شود و از نور خورشيد در زير ملافه می ترسد و رم می کند و به پهلوی ديگر می غلتد، صحبت را بخاطر او عوض کردم و از فارسی او که مدرسهء زبانها و علوم شرقی  مشغول تحصيل آن بود پرسيدم تا کجا رسيد؟ گفت: بالاخره راه آشنايی با حافظ را دريافته ام. تعجب کردم ولی بلافاصله دو سه بيتی از ديوان او سرود. صدای نرم او آميخته بود با اندی از عدم اطمينان، برگی از بيگانگی و لحنی از سبکروحی حروف در زبان فرانسه. خوش شدم که خوش و راضی است. بنظرم خوشبخت از آن خورد که هنوز در سطح زندگی می زيست: در سطح انديشه، سطح احساس و سطح تعلق. تعلق به هر چيزيکه باشد. خود ارزش می آفريد و خود هم آنرا رخصت عدم می داد. از بسياری از اين جهات به انسان های وحشی و بدوی می ماند که در شهر وجود شان هيچ نوع پوليس وجود ندارد. شام در چشمان کوچکش سايه انداخته بود و تنگنای نيمه تاريک  درون ديدگانش درست چون سرنوشت مبهم می نمود. نوک انگشتان خود را باز درون مو های غليظ پشت دست من آهسته فرو برد و آهسته تر از آن گفت: استاد متون ما آدم سختگيريست و... ميان حرفش دويدم و گفتم: چه ميشود، همه زنها از آدم های سختگير زير دل خوش شان می آيد. گفت: غلط محض! اما بهر حال اين که موضوع بحث نيست. او يعنی همان استاد متون از من متنی از فارسی معاصر را جهت تحليل و تجزيه خواسته. بعد دريچهء چشمان خود را از روی پشت دست من برداشت، زيرکانه جدی شد و دو انگشت دراز خود را ميان پيرهن و پوست گردن من جا داد و گفت: مگر نمی شود متنی برايم تهيه ببينی؟ در زير پوستم رعشه ای از دويدن ديوانهء خون تند شده می رفت. دستم بسوی جيب دراز شد و اين نامه را که در آن روز ها از پاريس به يگانه مالک زندگانی خويش در ويرانهء بابلستان نوشته بودم برايش خواندم:

 

«پاريس.

9 مارچ.

 

گرانبها،

پير مشرق دو جريان بهم متضاد را حتماً در چنين يک حالتی بهم يکجا سروده که اکنون بر جزيرهء مشاعر من در اين شب تنها و لبريز از عميق ترين تلاطم خوشبختی سيطره دارد:

قدح پر کن که من در دولت عشق

جوان بخت جهانم گرچه پيرم

چنان پر شد فضای سينه از دوست

که فکر خويش گم شد از ضميرم

او نه تنها تا ديروز بلکه تا همين لحظهء پيشتر در آن قطب ديگر اين رستاخيز مستی قرار داشت:

بفريادم رس از پير خرابات

به يک جرعه جوانم کن که پيرم

برآ ای آفتاب صبح اميد

که در دست شب هجران اسيرم

 

حافظ از دسترس ـ نمی ميخواستم بگويم از دستبرد ـ زمان، بدان خاطر دور است که او برای عشق سرود می گويد نه برای عاشق و معشوق عصر و مردم خود. در اين شهری که بيشتر بزنی پخته در نيمروز عمر در سراپردهء گناهان ميماند، من ناله ای را که او قرنها پيشتر نميدنم از کدام صحرا، يا  ده و قريه ای سروده، از اعماق  اندرون خود دميده می يابم:

بياد يار و ديار آنچنان بگيريم زار

که از جهان ره و رسم سفر براندازم

 

بهر حال شب است و من به کسی ميمانم که در قطب  جنوب زورقش را طوفان خشمگينی شکسته و هفته ها نشانی از نور و زندگی نديده باشد و ناگهان در همان ظلمت و جمود و يخبندان، برقی از طليعهء اميد برويش سمنزاری از آرزو و جمعيت خاطر بيافريند.

 

پيام سه چهار روز پيش ترا گرفتم. نخست لرزه ای تفسير ناپذير بر  اندامم نشست، بعد موجی از تب بعد رستاخيزی از سرور و بعد هم يک طوفان و يک آرامش مجدد ـ که اين همه چنين يکجا فکر ميکنم تا کنون بر انسانی تسلط نداشته تا شيوهء تعبيری برای آن آفريده ميشد. يک حالتی که انسان را تا به اعماق حقيقت ـ که من در اين لحظه چون سياره ای  آنرا تصوير ميکنم ـ برونش می برد. حيات به نادرترين، دقيق ترين و فراگير ترين معنی های آن، حيات بطوری که نه ديده شده و نه شنيده و نه هم چشيده شده.

 

اين جا در اين سفر، بر دنيای دماغ و قلب و روح و جسد من ايک امتحان عجيبی می گذرد. تو گويی همه را در يخچالی گذاشته اند و بجز همان يک معنی و مفهوم زندگانی، يارای احساس ديگر همه چيز ازين همه داشتنی هائيکه وجود را تشکيل ميدهند پس گرفته شده. ميدانم اين همه گفته بدان می ماند که روزی من از مولانا می خواندم و يا هم  از «جان پول سارتر» و کلمات و عبارات شان را نا مرتب و نامفهوم می يافتم. چون ياوه های تب محرقه و سرسام. ولی اگر درست بگويم اين گفته ها را که ميخوانی در حقيقت مجموعهء هردو  است. در آن، عمق سير مولوی در گردون آرام و متلاطم روح بزرگ و منبع لامحدود آن؛ و در آن، نظر تند، سرد، بی پروا و گستاخ سارتر که از فرط يخ بودن و برودت خود چون زمهرير می سوازند و از همه قشر های ريا و دروغ در ظاهر و باطن زندگانی انسانی، در ماحول و در اندرون انسان نه چون نور بلکه چون گلوله می گذرد. آری اين هردو درين گفته هائيکه امشب می خوانی يکجا گرد آمده و يکجا ديده می شوند. و شايد هم اولين باری باشد که آن دو در يک دل، در يک دماغ، در يک روح و در يک جسد چنين يکجا گرد آمده و چنين هم بدست تعبير سپرده می شوند. تنها يکبار و تنها برای تو...."

 

شيرين اين قرن از فرهاد خود آرزوی شکافيدن بيستون را نمی کند. او گره های زندگانی روزمره را بدست اين فرهادان سراسيمه در کافه ها، در جاده ها، در تياتر ها، در مدرسه ها و در ميله های شبانه و روزانه سپردن و بازکردن می خواهد عيب مهرويان بعد از جنگ دوم جهانی آنست که هم خسرو می خواهند و هم فرهاد. و از هر فصيله چند چند تا. چونکه گرده های زندگانی بيشمار است. و همه را هم در يک وقت. چونکه «ترس از دست دادن» خاصيت اين دهه و شايد هم چندين دههء ما باشد.

 

نيس نامه را از دستم پراند و...

 

هفتهء ديگر اصل ورق پاره های خود را از صندوق پست دم اپارتمان خويش دريافتم.

 

 

پايان

 

 

 

 


ادبی ــ هنری 

 

صفحهء اول