© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ناتور رحمانی

 

 

 

 

 

 

 

 

ناتور رحمانی

 

 

 

 

دل تنگ

 

 

 

دلبر طنازی سر تا پا قشنگ

مست و بیباک از شراب لاله رنگ

خرمن موی طلايی اش پريش

حلقه ها وا کرده دخت افرنگ

موج ها در بحر آبی يی نگا ش

هوس توفان دارد بی درنگ

آن لبان بوسه خواه ای قرمزش

تشنه گان بوسه را شهد شرنگ

دُر و مرواريد رديف در پشت لب

کان گوهرا فريبد سنگ به سنگ

مرمر پوست  لطيف اش بی مثال

نور مهتاب شب های تيره رنگ

ساغر گردن بلورين و شفا ف

چلچراغ گنبد هفت اورنگ

آ ن دو جام  واژگون سينه اش

سر زده ا ز چاک سيمين آذرنگ

موکمر، بالابلند،آهو خرام

دل فريبد ، دل ربايد رنگ رنگ

 

******

 

من غريب سرزمين دوردست

خسته ا ز هنگامه های صلح و جنگ

در حصار دردناک قصه ها

تلخ کام و  دلگير و خلق تنگ

در کنام خلوت تنهايی ها

من همان تير خورده ام زخمی پلنگ

ظاهرم خاموش چو دريای وطن

ژرفنايش پرتلاطم پر نهنگ

رفت برباد مال و ملک  و زنده گی

ناگهان باريد بما آ سمان سنگ

گرد گشتيم سرمه سان در گيرودار

زير جبر و ستم آ سياب سنگ

خوشی و آرامش ما را گرفت

غرش تانگ، وحشت توپ و تفنگ

چهره ای مام وطن پژمرده شد

رخت بست از پيکرش آن آ ب و رنگ

صد چمن باغ و بهار برباد رفت

پاره پاره  شد  ز توفان ارژنگ

خطه ای زيبارخان تير کش

گشت خراب د ست و فکر الدنگ

من درين انديشه ها آويز شده

همچو محکومی آويزان اوشنگ

 

******

باز شب ، باز خستگی، باز بيکسی

باز  کنج کافه ای شهر فرنگ

قهوه  نوشی يک کمی زايل کند

از جبين بد بيارم آژنگ

من همان آواره ای برباد شده

غرق سودای بزرگ نام و ننگ

 

******

 

ناگه موج خنده ای گوشم گرفت

چون غزل اندر نوای نای و چنگ

اين صدای قلقل   مينای مست

ميتراويد از دهان غنچه رنگ

شيشه ای مات دو چشم خسته ام

درز شد بشکست ز ديد آن قشنگ

اين همان است آبی چشم عيسوی

بر خونريزی شده عريان به جنگ

پُر ز ناز  و عشوه از کافه برون

رفت آن  ماهپاره اما لنگ لنگ

اندکی بعد تر من هم  برون شدم

در دل تاريکی شب بی درنگ

در کنار جاده زير تير برق

ديدم يک جفت  بوت  زيبا و قشنگ

دور ترک بديده آمد پيکری

آ ن عيسايی زاده ای مست و ملنگ

پا برهنه روی جاده رهنورد

ساق سمينش به شب ميزد چنگ

می خراميد مثل ماده آهويی

جست ميزد بيقرار از سنگ به سنگ

ديدم آن لعبت  دو پای ناز  خود

کرده آزاد از  اسار  بوت تنگ

 

******

 

نيش اشکی گوشه ای چشمم نشست

ا ز فراق يار  وامانده   به جنگ

دل درون  سينه از غم ميفشرد

تا برون آيد  از آن  زندان تنگ

خلق من تنگ ا ست چو بوت آن صنم

کی شوم فارغ از اين آشوب و جنگ

او  رها کرد پای از افسرده گی

دور ا نداخت آن بوتان  سخت و تنگ

کی توانم من که دور اندازمش

خلق تنگ، روزگار تنگ آدرنگ

درد درد بی  وطنيست (نا تور)

خون ميريزد ز  قلبت  رنگ رنگ

 

 

 


ادبی و هنری

 

صفحهء اول