دو سروده
تا، بوی تو درکوچه ی سرد نفس،
آمد
جان از بدنم رفت ولی، باز پس
آمد
جبریل قدمهای تو و خانه ی
تاریک
چیزی بفروزید که، خوش
بازرس،آمد
صد سال پریشانی و صدسال دویدن
تا آنکه ازین دشت نوای جرس،
آمد
ما را چه هوای به سر و شور به
دل بود
کاین سینه بهر حاثه در تیر رس
آمد
هر شاخه که مرغ نگهم تکیه بر
او کرد
از شرفه ی برگا ش، هوای قفس
آمد
هر لحظه ازین درگه به آن درگه
دویدیم
یک دست نبگشاد در ـ ی را، که
کس آمد
با رود چو از داغ تو گفتیم
بخشکید
تنها دل ما بود که با درد بس
آمد
*******
اگرچه؛ معبد جان تازه،
ازحضور، نشد
اگرچه؛ ساعت بیداری ام، به
شور نشد
اما؛ چنان به نظر داغ، آمد-
آمد، توست
که لحظه ی نگهم، از دریچه
دور، نشد .!
به هرتکانه، گمان می برم، به
کوچه تویی
چه خوابها، که به بیداری ام،
عبورنشد!
چه درشگفتم، ازین دل که،
ماجرای ترا،
کشید و خامشی بگزید، ناصبور
نشد.!
بیا که، سینه ی نازای ابرهای
سیاه
خجسته با نفس آذرخش و نور،
نشد
بمان، بخاطردلخستگی- کبوتر و
باد
بخوان، که بی نفست گرم، این
تنور نشد
بمان؛ چو حسرت سبزهمیشه، در
نگهم
یگانه- ثروت- آبایی ام، که-
چور- نشد!