© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داود درياباری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داود درياباری

 

دو سروده

 

 

 

 

تا، بوی تو درکوچه ی سرد نفس، آمد

جان از بدنم رفت ولی، باز پس آمد

جبریل قدمهای تو و خانه ی تاریک

چیزی بفروزید که، خوش بازرس،آمد

صد سال پریشانی و صدسال دویدن

تا آنکه ازین دشت نوای جرس، آمد

ما را چه هوای به سر و شور به دل بود

کاین سینه بهر حاثه در تیر رس آمد

هر شاخه که مرغ نگهم تکیه بر او کرد 

از شرفه ی برگا ش، هوای قفس آمد

هر لحظه ازین درگه به آن درگه دویدیم

یک دست نبگشاد در ـ ی را، که کس آمد

با رود چو از داغ تو گفتیم بخشکید

تنها دل ما بود که با درد بس آمد

 

 

 *******

 

 

اگرچه؛ معبد جان تازه، ازحضور، نشد

اگرچه؛ ساعت بیداری ام، به شور نشد

اما؛ چنان به نظر داغ، آمد- آمد، توست

که لحظه ی نگهم، از دریچه دور، نشد .!

 

به هرتکانه، گمان می برم، به کوچه تویی

چه خوابها، که به بیداری ام، عبورنشد!

چه درشگفتم، ازین دل که، ماجرای ترا،

کشید و خامشی بگزید، ناصبور نشد.!

 

بیا که، سینه ی نازای ابرهای سیاه

خجسته با نفس آذرخش و نور، نشد

 

بمان، بخاطردلخستگی-  کبوتر و باد

بخوان، که بی نفست گرم، این تنور نشد

بمان؛ چو حسرت سبزهمیشه، در نگهم

یگانه- ثروت- آبایی ام، که- چور- نشد!

 

 

 

 

 


ادبی و هنری

 

صفحهء اول