سلام به خورشید !
سلام ! ای شـبهـای مهـتابی
درود! ای آسمان پُـرســتاره
من عـاشق دیدار شـما هستم و خواهم بود
امــا حـالا
به چیزی بیشتر از این نیاز است
دل تنگ مرا
به گرمی خورشید
و نور امـید بخـش آن
ای مهــتاب !
ای سـتاره هـا !
این شب سـیاه را به نور خورشید
تحویل دهــید
ای خورشید جـهان تاب !
بتاب.... بتاب.... بتاب
برای دل بیـقرارمن
نور گرم خویش را پـنهان مکن
از مـن
من بتو و نور تو نیاز دارم
بتاب تا خون منـجـمد شده رگـهایم
بــجـوش آیـد
کُــل...... کُــل...... کُــل......
و حـرارت آن مـرا نیـز در خود
ذوب کند
زیرا
مــن باشـنده سـرزمیـن یـخـبـندانم
درین سرزمین
هـمه چـیز را یـخ بسته
خـوردنی ها....، نـوشیدنی هـا.
لـبـخـند طـفـلکی ...
و
گریـهء کودکی را
یخ زده
عـشق....عــا تـفـه....
مــهـر....مُـــحــبـت
هـمه در یــخـبندان های قـطـبی
جـامد
و بی حرکـت اند
هـمه..... هـمه.... هـمه....و هـمهء مــا
محـتاج خورشید گرمیم، زیرا
ما حـاصل رنج زمانـیم
ودر گـرو انـجـماد زمـان گـیر کرده ایم
27.07.05
دنمارک