© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکـــرم عثمان

 

 

اکــــرم عثمان

 

 

 

 

عقاب نابينا

 

 

 

کابل ــ سرطان 1342

 

 

 

 

«هندوکش» عمامهء سفيدی بر سر بسته، پرشکوه و خاموش به زير نگاه ميکرد. رشته های سيمابگون برفهای مذاب از گريبان يخچال های ابدی سر کشيده چون گلوبندی هزاران در هزار بر پهلو و سينهء عريض صخره های سياه می درخشيد. کوهپايه ها بی خيال به گرما و سرمای روزگار مانند مردانی که صورت شان با ناخن حوادث بسيار چين و خراش برداشته باشد متفکر و زبان بسته زانو زده بودند.

در کوهستان همه چيز در حال روئيدن و مردن بود و در طول چندين بهار بارانی و پائيز طوفانی عقابی نيز پا به شباب گذاشته بود که کسی پدر و مادرش را نمی شناخت و کوه نشينان گمان می بردند که او مولود هندوکوه سپيد مو و کهنسال است.

عقاب تنها زندگی می کرد و خواهر و برادری نداشت که با او در شکار و يغما شريک شوند. با آنکه در قصری به جلال «هندوکش» بسر می برد و از پرنده ها باج ميگرفت هميشه نارام و دلخسته بود و غم يک آشنای دلپسند در سينه اش موج می زد. از غوغای رودخانه های کوهستانی که از ميان سنگلاخ های سياه بر ميخاست، از غريو وحشتناک پلنگان تيرخورده و عاصی که دنبال دشمن چابکپای شان می دويدند، و از صفير مستانهء باد ها که در گوش هايش می خليد، آيت زيبايی و جمال ماده عقابی را ميخواند که در خيالش جان گرفته بود و هميشه مشغولش ميداشت. در روز های کفن پوش زمستان که آفتاب در بند پرده های ضخيم ابر می بود و دانه های برف همقد و همانند شگاف های زمين را پر می ساخت و به روی ناهموار دامنه های وسيع گرد نازکی فرو می ريخت، عقاب بی اختيار از مسند بلندش اوج ميگرفت، از چتر شيری رنگ آسمان فراتر ميرفت و در فضای پر از شادی و نور بال های ستبر و توانايش را تکان ميداد و در ميحطی وارسته از مشرق و مغرب، در پندارش غرق می شد و در سودای يک عشق موهوم وجودش را از ياد می برد.

روزی هوا آرام بود و ابر های تنبل و خواب آلود بر روی سنگها نشسته بودند، عقاب ميل پرواز نداشت و مانند مجسمه يی بيجان بر سر سنگی ايستاده بود. صيادان، ملتهب از هوس شکار بر کمينگاه ها برآمده نفس های شانرا به قصد سيد جانوران دوپا و چهارپا حبس کرده بودند و صدای انفجار گلوله ها در وقفه های درازی بگوش می رسيد.

برخی جانوری را به خاک می انداخت و بعضی که تيرش به خطا می رفت لبهايش را از خشم و حسرت می جويد و بر طالع خود نفرين می فرستاد.

در جمع صيادان اربابی نيز کمين کرده بود که عاشق خون و نابودی بود و از آوان جوانی جان مرغان زيادی را گرفته بود.

او با خود عهد بسته بود که تا عقابی را بخاک نيندازد از تلاش و شکار دست نگيرد. آن روز که ديگران دنبال آهو، کبک و کبوتر می گشتند، او، از راه های پر پيچ و خم کوه، بسوی قله ها ميرفت و چشمان کوچک و شيادش را به نقطه های مختلف دقيق مينمود. قريب چاشت که هوا روشن شده بود و از پاره گيهای ابر، آسمان کبود و شيشه مانند معلوم می شد، صياد مانند سوسماری بی آنکه صدايی از پا های گربه مانندش برخيزد با اطمينان زياد ماشته را فشار داد. گلوله با آواز مهيبی صدا کشيد و هنگام اصابت به عقاب به صدها ساچمهء کوچک و خلنده تقسيم شد، عقاب چنان پنداشت که گويی ستيغ های به هم پيوسته و زنجيری با سرعت سريعتر از سانيه گرد سرش ميچرخند و روشنی لحظه به لحظه از نگاهانش فرار می کند، ساچمه ها چشمانش را کور کرده بود و از بغلش خون گلناری می چکيد. او کاملاً بيهوش شده بود. رمقی برای حرکت نداشت و چون نعش نيمه جانی در دريايی از سکوت و سياهی غرق شده بود.

وقتی به حال آمد و خواست چشمانش را باز کند ملتفت شد که جهان به رنگ شبهای ظلمانی درآمده، نه ستاره يی در آسمان می درخشد و نه ماهی بر طارم سپهر جلوه ميکند.

از آن به بعد، مدتی يک پای عقاب با رسن سفت و کلفتی بسته بود و به غير از کت کت ماکيان ها و عوعو سگ ها و شيهه اسپان چيزی نمی شنيد، ارباب که به آرزويش رسيده بود در حضور جمعی از پسران و دخترانش که گرد او جمع بودند، می خنديد و از حماقت و دروغ گزاف های بزرگی ميگفت.

عقاب که هرگز حوصله شنيدن صدا های ناخوشايند و کريه را نداشت هرچه کوشيد که طناب را پاره کرده و از حلقهء مزاحم و پر غوغا خود را نجاب بخشد موفق نشد و به ناچار در حالتی نيمه اغما بر روزی زمين دراز کشيد و گردن بلندش را که هيچگاه بويی از کرنش نبرده بود، در پای جمعی انسان خودسر و خودپرست گذاشت و از رنج بنده گی و ناچاری به زاری درآمد.

از آن پس، عقاب در بند و زندان بود و مانند اسيری نابينا بار دقايق و لحظه ها را بدوش می کشيد و قطره قطره آب می شد. برای او ديگر زمانی وجود نداشت. لحظه ها و دقايق و روزها همه در سياهی مداومی خلاصه شده بود. هميشه شب بود و هميشه سکوت. با آنکه نفس می کشيد و زنده بود با دنيا و تمام هست و بودش بيگانه بود. سرش را خموشانه به زير می گرفت. منقارش را از غصه به خاک می سائيد و با خيالش از احاطهء کوچک حويلی با می کشيد. آنگاه مغرورانه اوج می گرفت و صفير زنان از فراز خانه های شهر می گذشت و سرانجام ميان علفزاری فراخ و بيکران جفت زيبای خود را باز می يافت و از شميم طربناک هوای واديها، بيخود ميشد. چنين خيالی هميشه به او جان می بخشيد، آنوقت ها انبساطی در پر هايش پيدا می شد، دلش از شوق نامعلومی به تپش می افتاد و با گردنی مستقيم و راست مثل اينکه از بلند جايی به هوا شود، بالهايش را چون چتری عريض می افراشت و مانند موج نيرومندی به هوا می جهيد، لحظاتی بيخودانه اوج می گرفت تا اينکه سرش به ديوار يا  درختی می خورد و پر شکسته و خون آلود به زير سقوط می کرد. آنوقت دقايق درازی از فرط درد بر روی خاک بيهوش می ماند و از جا نمی جنبيد. هنگامی که دوباره از زمين بر می خاست طاقت پرواز نمی داشت و مثل خروسی آفت زده و ناجور، کشان کشان از جايی به جايی می رفت و کرمک های آب و دانه های درخت را کورمال کنان می چيد و کماکان خصلت حقيقی خود را از دست ميداد. ولی روشنايی عشق همچنان از دلش لبريز بود، با وصف کوری وقتی در خود فرو ميرفت و ديدگان تارش را به آسمانی که در آن ستاره گان و ماه مرده بودند، ميدوخت، مانند روز های بينايی با احساسش بازهم خود را عقاب عاشق و آرزومندی می يافت که با بالهای سفيد و توانا، بر دوش ابر ها سوار است و از بلند ترين نقاط آسمان با اشتياق يک موجود آزاد و شيفته، محبوب گمشده اش را به خود ميخواند و خوشبختی خود را باز می يابد.

بعد از مرور چند ماه که زمين يخبندان شد و از او مشت پری بيش نماند بازهم کوه و آزادی را فراموش نکرد، ساعت ها روی يکپاه زير باران و برف می ايستاد و گوش به سرود های پگاهی و نيمه شبی می داد.

او، از اهتزاز و زمزمه هر بادی در می يافت که طوفان با چه خشمی از پست و بلند کوه ها به زير می غلتد و سکوت دره ها را برهم ميزند. در آن دقايق سينه اش را به پيش می کشيد و مانند شبهای آزادی بادی در گلو می انداخت و از نعرهء طوفان لذت می برد.

آخر امر در يکی از روزهای بارانی که آفتاب ناپيدا و مرغانچه از آب گل آلود پر بود او مثل هر روز سعی کرد که به کمک پاهای لرزان و ضعيفش به بيرون بخزد و از گرمای روز بهره برد اما هرچه کوشيد نتوانست روی پنجه های ناتوانش بلند شود، آب کثيف و گل آلود از کناره بام بر سر و گردنش می ريخت و مجرای تنفسش را تنگ و تنگتر می ساخت.

عقاب نمی دانست که بر او چه ميگذرد، گمان می برد که زير پايش حفرهء عميقی ايجاد شده و همه اشيا با آهستگی در آن فرو می روند.

بالاخره نيمی از وجودش را چون پر کاهی سبک يافت. خيال کرد چيزی را از دست می دهد که بسيار نمی ارزد. همه در های گيتی برويش باز شده بود، مثل روز های آزادی زمين و زمان در نظرش نامحدود می آمد. گمان می برد که دست نسيم نوازشگر و مهربان با پر های او بازی ميکند و در سراسر دنيا قفسی باقی نمانده که طايری از آن فرار نکند و فرياد آزادی را بر نياورد.

ستيغ ها، زنجير از پای ابر های گريزان گرفته بودند و رودخانه ها سرودگر و خندان از قيد قلاع سخت و ناهموار کوه ها می رستند و در دل دشت های وسيع گم می شدند. عقاب، ديگر بندی نمی ديد که از آن هراسان باشد و پرواز نکند. مثل گذشته چون مظهر کامل آزادی از قيد زندان و حصار های بلند شهر به آهستگی اوج گرفت، بلند و بلندتر رفت و آخر کار بی آنکه نيازی به کالبد بی جان داشته باشد به جايی رسيد که ديگر نشانی از بنده گی و ستم نبود.

 

 

*******

 

 

 

 

 

 


ادبی و هنری

 

صفحهء اول