© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 

 

 

 

 

 

عزیز علیزاده
 

 

 


نردبان ترقی

 




او همیشه سر تنبه، یک دنده و خیره چشم بود. تنبل و بیکاره، آنفدر تنبل که اصلاً تنبل های سلطان محمود هم پیشش شرمیده بودند. من و او از صنف اول مکتب باهم صنفی بودیم. درصنف پهلوی هم مینشستیم. او از همان روز اول مکتب چون زخ بلوط بمن چسبید، با تنه چاق گوشتی و سفیدی که داشت. اما من کاملا ً برعکس او باریک ولاغرچون سیم و سبزه پوست. اما چرا او با من دوست شد و چرا ترجیح داد پهلوی من بنشیند؟ حالا برای تان قصه میکنم:
- ما در حدود سی شاگرد از شش ساله تا هشت ساله در یک صنف دُور و دراز اما تاریک و تنگ روی سطرنجی ها ( فرش های دست بافت) نشسته و درس میخواندیم، زیرا از توجه نیک؟! سردمـدارن دولت وقت که به مکتبی ها داشتند، میخواستند از همان آوان کودکی ما را سرسخت، آبدیده و با گرما و سرمای روزگار آشنا، تربیه کنـند، زیرا دولت در آن زمان میفهمید که ما دوره مکلفیت پیشروی داریم و اگر روی چوکی نشسته درس بخوانیم، نازدانه بار می آیم خی عسکری چه کسی بکند؟
اما این موضوع دلیل اصلی نبود که او پهلوی من میـنـشـست، همان روز اول بعد از تقسیمات شاگردان به صنف های مختلف و معرفی معلمین و سرمعلم به شاگرد های مکتب و بعدا ً بیانیه بلند بالای معلم ما درمورد دسپلین، اخلاق و خیلی چیز های دیگه برای شاگرد های صنف ما شروع شد و هنوز حرف های معلم بیچاره به آخر نرسیده بود که چپراسی مکتب نافامیده و ناسنجیده زنگ تـفـریح ره بصدا در آورد. این یک زنگ نبود بلکه یک بلا بود زیرا همه بچه ها مثل مور و ملخ از جای شان جهیدند و چون رود خروشانی که از بارندگی های موسمی طغیان کرده باشد سوی دروازه صنف هـجوم بردند. معلم تاخواست چیزی بگوید اما بمقابل طغیان بچه ها تاب نیاورد و اولین کسی بود که از دروازه صنف به بیرون پرتاب شد. او هم که روز اول رودر روی من نشسته بود تا خواست از جایش بلند شود که تنه چاق و چله او به تنه بجه ها گیر کرد و زیر دست و پای آنها بر زمین افتاد. گریان و فغانش به آسمان بلند شد طوریکه گوش های آدمه کرمیساخت. من که از معرکه خودم را کنار کشیده بودم برای اولین بار شکر خدارا بجای آوردم که مرا چون او با تنه و جـُسهء بزرگ نیافرید، فورا ً به کمک او شتافتم و او را که چون بقـهء بر زمین چسبیده بود بلند نمودم و دل آسایش نمودم، اما او پروای جان خود را نداشت و دنبال کدام چیزی سرگردان بود. پرسیدم چیزی را گم کرده ای؟
همان طور که گریه میکرد پاسخ داد:
- کلاهم چی شد کلاه مُـهره یی ام. اگر کلاهم گم شوه پدرم مره از خانه میکشه، همی دیروزکلاه را به نجاه افغانی برایم خرید. گفتم:
آرام باش من کلاه مُـهره یی ات را پیدا میکنم، اینرا گفتم و از صنف بر آمدم بیرون و در میدان مکتب دیدم که بچه های چند صنف یکجا شده و از کلاه مُـهره یی او توپ ساخته اند و از دستی به دستی پرتابش میکنند. من هم فوراً کلاه را از هوا قاپیدم و با عجله برایش آوردم. پس از این ماجرابود که او یک سانتی متر هم از مه دور نمیرفت و چون سایه گاهی اینطرف و گاهی هم آنطرف بمن میچسبید و من هم محافظ کلاه مُـهره یی او شده بودم. چند بار برایش گفتم که کلاه مُـهره یی اش را به مکتب نیاورد، اما او میگفت:
- پدرم مره لت میکنه و میگه بچه های لـُچک و ایلاگرد سرلـُچ میگردند. خنده میکردم و میگفتم:
- ببین! ده اینجه همهء بچه ها سر لـُچ استند حتی معلم و سر معلم و او باز تکرارمیکرد، نی مه نمی تانم حتی یک دقیقه هم سرلـُچ باشم. برعلاوهء مشکلی که چاقی و کلاه مـُهره یی برای او خلق کرده بود نام جالب و کم مثال نیز داشت که همهء بچه ها بار نخـست بود چنین نام جالب را میشنیدند و از شنیدن آن به خنده افتادند.
اوغـضـنـفـر نام داشت و برایش خوب میزیـبـیـد. بچه ها برایش ترانهء ساخته بودند وآزارش میدادند. غـضـنـفـر وای غـضـنـفـر، چاق و چپر غـضـنـفـر، نگو نگو قهره غـضـنـفـر- کلاه مـُهره داره، شکم کــلوله داره.
مشکل دیگه ای او گوشت های اضافهء جانش بود که اورا سنگین و تنبل ساخته بود، یگانه کسی که در مقابل آنهمه هیاهو و پرخاش بچه ها از او دفاع میکرد من بودم، نمـیدانم چرا؟ شاید هم بخاطر اینکه او خیلی مظلوم بود و دلم بحالش میسوخت، این دلسوزی مه باعث شده بود که غـضـنـفـر تمام وقت مکتب را پهلویم باشه و از من دور نشوه.
روز ها و هفته ها وبلاخره ماه ها گـذشتند و بچه ها هم آهسته آهسته با نام غـضـنـفـر خو گرفتند اما کلاه مـُهره یی او گاه گاهی بدست شان می افتاد و از دستی بدستی میگشت و غـضـنـفـر هم مانند گـُدی پـُف شدهء گاهی دنبال این بچه و گاهی دنبال آن بچه سرگردان بود.

وقتی شامل صنف چهارم شدیم او اندکی جسورتر شد و تنه اش هم قوی تر، طوریکه درمقابل آزار و اذیت بچه ها از خود دفاع میکرد، او یکروز کارد کلانی را با خود به صنف آورد و به همه نشان داد وچنین اخطاریه ای صادرکرد:
- اگر از این ببعد کسی کلاهم را بر دارد و یا آن ترانه گک را بخواند سروکارش با همین کارد خواهد بود. بچه ها وقتی کارد را بدست غـضـنـفـر دیدند ترسیدند و دست از آزار و اذیت او بر داشتند.
غـضـنـفـر هم که دید تیرش به هدف خورده شیرک شد. دست به آزار و اذیت بچه های بلند کرد که چند سال مـُخل آسایش او شده بودند و کلاه مـُهره یی نازنین اورا سنگ فلاخن خود ساخته بودند و تنه چاق و گوشتی اش را بباد تمسخر میگرفتند، بالاخره کار بجای رسید که او با تحدید و قـُلـدوری از بچه ها باج میستاند و افتخارانه برایم میگفت:
- دیدی که چطور انتقام میگیرم، اگه ای کاردک نمی بود ای بچه های حرامزاده مره آرام میماندند؟. غـضـنـفـر آهسته آهسته مشهور شد و شهرت او درمکتب و در محلهء که زندگی میکرد باعث شد که سایر بچه های پدرومادر آزار با او یکجا شوند و اورا سردسته باند ایلا گردها بسازند. روزی از روز ها که در صنف ششم درس میخواندیم او رو بمن کرد و گفت:
- بیا با مه یکجا باش، به پاس خدمات که بمه کردی میتانی معاون من باشی. باتعجب پرسیدم:
- معاون بودن یعنی چی؟ تو کدام پادشاه ویا و زیر نیستی که مه معاون تو با شم، او خندید و گفت:
- ای ساده! از این بیا و بروهای مکتب چیزی جور نمیشه، میفامی اگه کارم همیطور رونق داشته باشه هم پادشاهی از مه میشه و هم وزارت. پرسیدم:
- این چی کار پر منفعت است که هم نوید پادشاهی داره و هم نوید وزارت؟ با اشتیاق زیادی گفت:
- مرغ دزدی. با عجله و ناباوری پرسیدم:
- مرغ دزدی؟ شوخی ره کنار بگـذار، جدی حرف بزن. خندهء بلندی نموده و ادامه داد:
- هیچ وقت مه ایـطور جدی حرف نزده بودم، پنج تا بچهء دیگه هم با مه یکجا شده، روز چهار یا پنج مرغـه دزدی میکنیم و میفروشیم پنجاه فیصد پول از مه میشه و باقی مانده ره به دیگه ها تقسیم میکنم، کارک خیلی ساده، ده یک ساعت بریت یاد میتم. با عجله پرسیدم: باز پوله چه میکنی؟ خندهء معنی داری نموده و ادامه داد:
- پول که باشه، جای خرچ کردنش هم پیدا میشه, بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
- سینما میریم، چکر میریم خوب ساعت تیری است. گفتم:
- تو فکر عاقبت این کاره کـدی؟ یا نکـدی؟ اگه پدرت خبر شوه چه؟ نگذاشت حرفم به آخیر برسه سرم چیغ زد و گفت:
- علاقه ندارم در نقش معلم اخلاق برایم سخن رانی کنی! یک کلمه بگو وبس، با مه استی یا نه! فورا ً جواب دادم:
- نه! و او هم فورا ً از نظرم دور شد.
حرف های غـضـنـفـر مرا سر گیچه ساخته بود، او که تا دیروز مثل موش مرده از هرسایهء بگمان اینکه گربه است میترسید امروز رهبر مرغ دزد های شهر شده. تصمیم گرفـتم به خانه اش بروم و برای پدرش موضوع را بگویم. مه با پدرش آشنایی قبلی نداشتم، اما او از پدرش به مه چیز های تعریف کرده بود، اینکه پدرش مامور پایین رتبه شاروالی بود که جفای روزگار و تنگدستی در پنجاه سالگی چنان پیرش ساخته بود که به مرد صد سالهء مانند بود. خصوصا ًاینکه زنش هرسال یک فرزند تازه به اردوی نا مکملش اضافه میکرد حوصله اش را تنگ ساخته بود. وقتی عـقـب دروازه خانهء شان رسیدم دردل دعا میکردم که غـضـنـفـر خانه نباشه، پسرک هفت هشت سالهء دروازه را گشود وقتی چشمم به او افتاد فکر کردم با خود غـضـنـفـر روبرو هستم روزیکه اورا برای اولین مرتبه درصنف دیده بودم. پرسیدم:
- چی نام داری؟ گفت:
مظفر! باز پرسیدم:
- مظفر جان پدرت خانه است؟ با اشاره سر پاسخ مثبت داد. گفتم:
- مه با پدرت کمی کار دارم میتانی صدایش کنی؟ مظفر بدون اینکه ها و یا نه بگویه دروازه خانه را بست و رفت. بعد از چند دقیقه دروازه گشوده شد و مرد لاغـراندامی که استخوانهای چهره اش از زیرپوست سبزینه ای که داشت بر آمده بودند پیشرویم ظاهر شد. عینک های کلان و دبل چشمش با آن صورت استخوانی بیشتر به اسکلت متحرک میماند تا به یک انسان زنده. راستش را بپرسید من هم از دیدن ناگهانی چهره استخوانی و عینک های به آن بزرگی ترسیدم، زیرا اورا مانند پسرش غـضـنـفـر مردی چاق و گوشتی اما سالخـورده در ذهـنـم مجسم نموده بودم. با عجله گفتم:
- سلام کاکا جان....او بدون اینکه جواب سلامم را بدهـد چند لحظه از ناخن پا تا فرق سر مرا در زیر شیشه های دبل عینکش معاینه کرد وبعداً با صدای دبل و ضمختی که برایم غیر مترقـبه بود پرسید:
- بگو کی هستی؟ چی میخواهی؟
سخت ترسیده بودم، به لکنت زبان افتادم و به سختی سر پایم ایستادم وبا آواز لرزازن گفتم:
- مه.... مه.... مه احمد نام دارم و صنفی غـضـنـفـر استم... او همینکه نام غـضـنـفـررا از زبان مه شنید ناگهان دیوانه شد و دودسته ازیخن پیراهنم چـسبید، فریاد زنان و بدون توقف تمام دشنام های روی زمین ره نـثـارم کرد..ای حرامزاده...ای نابکار......خودت مرغ دزد بودی کم بود که پسر مره هم بد راه ساختی؟ میکشمت.....و....
از حمله ناگهانی پدر غـضـنـفـر و فریاد های گوش خراشش نزدیک بود قلبم در صـنـدوق سینه ام بکفـه، تمام نیرویم را جمع نمودم وبا یک خیز ناگهانی خودم را از چنگش بیرون کشیدم درحالیکه نصف پیراهـنم در دست های لاغر و استخوانی او مانده بود. با عجله سرپاهی هایم را از پایم کشیدم و با تمام نیرو فرار نمودم. تا آخیرکوچه هم صدای فحش و دشنامش را میشنیدم. وقتی مطمـئـن شدم که دیگه دستش بمه نمیرسه بر جایم ایستادم تا نفسی تازه کنم، قلبم به شدت تمام میپرید، رویم را سوی او که هـنوز هم دست تکان میداد، د شنام و فحش میگفت، گشتاندم و با خودم آهسته گفتم:
- مرا به این گیاه ضـعـیـف این گمان نبود. سرپاهی هایم را پوشیدم و براه خودم ادامه دادم.
دوسال دیگه هم گذشت، امتحان های صنف هشتم سپری شد، در مدت دو سال غـضـنـفـر جسور تر، بد اخلاق تر و مفسد تر شده بود، پای گریزی مکتب هم زیاد شده بود و باند مرغ دزد ها هم گسترش یافته بود. آن سال از برکت!؟ قانون جدید حکومت آن زمان بعد از سپری شدن صنف هشتم امتحان کانکور وضع شده بود، غـضـنـفـر وقتی نتایج اعلان شده را دید فریادی از شادی کشید و گفت:
- زنده باد کانکور که شرٌه مکتبه از سر مه کم کرد، حالا دیگه پدرم هم چیزی کـده نمیتانه و با عجله از مکتب بر آمد و به دوستان مرغ دزدش پـیـوست.

چند سال گـذشت، مه هم غـضـنـفـره ندیدم و به تدریج از خاطراتم زدوده میشد، تا اینکه پادشاه گردیشی آمد و تحولات شگرفی موجب دگرگونی سیاسی و اجتماعی در افغانستان شد، در مدت زمان کمی دیوار ها و جاده های شهر با بیرق های سرخ مزین شد کار سیاست و سِاست بازی بالا گرفت و مردم به گروه های متخاصم تقسیم شدند، شورش ها و بلوا ها شروع شد و گروه های مسلح چریکی با حمله های پیاپی به شهر مـوجودیت خویش را به نمایش میگـذاشتند.
در یکی از همین روزها مه با بایسکل طرف مکتب درحرکت بودم تا آخرین سال مکتبم را به پایهء تکمیل برسانم ناگهان دو مرد مسلح با تفنگ سر راهم ظاهر شدند و گفتند که مره پیش آمر شان میبرند، مه که سخت ترسیده بودم بدون اینکه بتوانم چیزی بگویم ازبایسکلم پایین آمدم ودنبال آن دو مرد جوان مسلح براه افتادم. چند کوچه و پس کوچه راه پیمودیم و داخل خانهء شدیم، از تعجب دهانم باز مانده بود وقتی غـضـنـفـر را دیدم که تفنگی دارد و قطار های مرمی روی سینه اش زیر نور آفتاب میدرخشند. راستش وقتی او ره دیدم خوشحال شدم و با آوازی که تعجب و خوشحالی در هم آمیخته بودند گفتم:
- اووووه غـضـنـفـر مانده نباشی! انتظار نداشتم ترا ببینم.... تا میخواستم به حرفم ادامه بدم که با صدای آمرانهء مرا وارخطاکرد و برجایم میخکوب ساخت.
- خا موش....کمونست....نجس... اول گپ زدنه یاد بگی باز گپ بزن مه دیگه بریت غـضـنـفـر نیستم، آمر صاحب غـضـنـفـر استم، فامیدی؟ راستش از بر خورد آمرانه غـضـنـفـر آن چنان وحشت نمودم که گپ زدن هم یادم رفت، همانطور که خیره به او میدیدم افکارم مرا به دوردست ها کشاند به یازده سال پیش از آنروز، زمانیکه برای اولین بار او را با تنهء چاق و گوشتی اش و با آن کلاه مـُهره یی دیده بودم و زمانیکه او مانند گـُدی پـف شدهء تـقلا میکرد کلاه اش را از دست بچه ها برباید. چیق ناگهانی غـضـنـفـر پرده خیالاتم را درید.
- مگر گنگه استی؟ یا زبانکیته ده خانه فراموش کدی، بگو زود چرا از دین گشتی؟
با عجله گفتم:
- چی کسی از دین گشته؟...مره میگین آمر صاحب؟
- ها توره میگم...خی کسی دیگه ایـجه است که از دین گشته و کمونست شده با شه؟! ترسم دو چند شد، خدایا مه چی میشنوم ده مکتب بعضی ها مره طعنه میتن که مه اخوانی استم، ده اینجه مره کمونست میگن، مه خو نفامیدم کی استم...
- جواب بده معطل چی استی؟!
- مه نه کمونست استم و نه هم از دین گشتم، شکر الحمدالله مسلمان استم، شما خو مره خوب میشناسین.
- دروغ میگی... اگه کمونست نیستی خی ای کتاب ها بری چیست؟
- اینها کتاب های مکتب...مه و شما خو صنفی بودیم...نگـذاشت حرفم آخر شوه فریاد زد:
- بودیم، حالا نیستیم. بعد لحظهء آرام شد و باز ادامه داد، با شه مه گپه تورا قبول میکنم که از دین نگشتی مگر سر از امروز حـق نداری مکتب بری، بیا با مه باش، امروز ما باید وظیفه خویش را درمقابل دین و وطن ادا کنیم.
درحالیکه خاموش بودم با خود گفتم:
- اگه نه بگویم، ای مرد شریر مره خواهد کشت، هر طوری که شده باید خودم را نجات دهم. گفتم:
- مه باید فکر های مه بکنم آمر صاحب، به شما خبر میتم. اوهم آوازش را کمی نرم تر ساخت و گفت:
- خوب است، مه هم به پاس دوستی های گذشته توره چیزی نمیگم، مگر فکرت با شه که سره مه چال های کمونیستی نری.
- خاطر شما آسوده با شه آمرصاحب، مه و شما خو یکی دیگه را خوب میشناسیم، بعد پرسیدم:
- میتانم برم؟
- میتانی، اما به خانه، نه به مکتب، از همین لحظه با مکتب خدا حافظی کن و کتابک های کمونیستی ره هم همیجه پیش چشم های مه آتش بزن. باعجله گفتم:
- آمرصاحب! اینجه کتاب دنیات شریف هم است خی اوره نسوزانین، او درحالیکه قوطی گوگرد را سویم پرتاب کرد فریادکشید و گفت:
- حرف های احمقانه نگو، گوگرده دربتی و همهء کتاب هاره بسوزان تا مطمئن شوم تو کمونست نیستی. چارهء جز اطاعت نداشتم، حرف اوره قبول کردم و کتاب هاره آتش زدم. غـضـنـفـر قاه قاه خندید و گفت: حالا شدی یک آدم حسابی! بعد ادامه داد:
دیگه بریت کار ندارم یک هفته بری چُـرت زدن وقت داری بعداً تفنگه بگی و بخیر شروع میکنیم.
با عجله از آنجا بر آمدم، شب تمام جریان ره به پدرم گفتم. پدرم سخت ترسیده بود و بعد از چند لحظه خاموشی گفت:
- وضع خطرناک شده، تو چند روزی از خانه بیرون نرو تا مه یک خانهء دیگه ده جای امنیت پیدا کنم، وما بعد ازچند روز از آن منطقه کوچ کردیم.

روزها گـذشت، ماه ها سپری شد و سالها یکی پی دیگری سپری میشد، من از صنف دوازدهم مکتب فارغ شدم و به ادامه ء تحصیل نپرداختم، با همکاری و مصلحت پدرم در جاده مرکزی شهر دکان گرفتم و به کسب وکار پرداختم. اما اوضاع بغرنج سیاسی و نا بسامانی های اجتماعی هر روز ابعاد گسترده تری میافت و گلوی مردم بیچاره و مظلوم را میفشرد. پاد شاه گردشی هم مـُـد روز شده بود، شب با نام یک پادشاه به بستر خواب میرفتیم و سحر گاهان بانام و نشان پادشاه بی نام و نشان دیگری بسترخواب را ترک میکردیم، حتا بعضی وقت ها به فکر گفتهء چند سال پیش غـضـنـفـر می افتادم که گفته بود: < میفهمی اگر کارم همینطور رونق داشته باشه هم پادشاهی از مه میشه و هم وزارت >. و گاهی هم فکر میکردم شاید فردا مراسم تاج پوشی غـضـنـفـر را به تماشا بـنـشـیـنم.
در یکی از روز های تابستان سروکلهء چند نفر مسلح بالباس های شخصی به دکانم پیداشد که چهره یکی از آنها برایم خیلی آشنا بود، ترسیدم و میخواستم خودم را مخفی کنم، ولی از چشم تیز بین او خطا نرفتم و اوهم مره شناخت، او غـضـنـفـر بود که با بادیگارد هایش(محا فظین) در شهر گشت و گذار میکرد، دهانم از تعجب باز مانده بود که او با چی جرئـت داخل شهری شده که کنترولش بدست نیروهای دولتی است، اما طولی نکشید که غـضـنـفـر به تعجبم پایان داد. درحالیکه بغل هایش را برای به آغوش کشیدن من گشوده بود باشور و شعف گفت:
- اووووه...دوست عزیز و رفیق ارجمند دوران کودکی ام احمد جان چقدر آرزوی دیدار تورا داشتم، اووه خانه پر پلو کجا استی؟ هیچ یادی از دوست دیرینیت هم نکدی! با تعجب و نا باوری به او نگاه کردم و من هم آغوشم را برای پزیرائی دوست؟! دوران کودکی ام گشودم. او سخت مره ده آغوشش گرفت و فشار داد و بر پشتم با کف دستش تب تب زد، پیش از اینکه مه از او بپرسم خودش به حرف هایش ادامه داد و گفت:
- بلاخره مه متوجه شدم که حق کجا است و باطل کجا، یکماه پیش با دوصد نفر مسلح به دولت انقلابی پیوستم، معاش کافی داریم و.......و خیلی چیز های دیگه گفت که برایم جالب نبود، در اخیر گفت:
- هر کار و خدمتی که باشه با دو دیده انجام میدم... یادت باشه که تو رفیق قـدرت مندی داری که اگر دست سر سنگ بانه، سنگ نرم و گوش بفرمان میشه.
گفتم:
- تشکر ازلطف شما جناب آمر صاحب! لبخند معنی داری روی لبانش نقش بست وبا بادیگارد هایش ( محافظین) ازدکان بر آمدند. بربازی روزگار خندیدم. مردی که دیروز مره کمونست و بی دین خواند و ازرفتن به مکتب منع کرد، کتاب هایم را آتش زد امروز سنگر بدل کرده و با سلاح دست داشته اش ازهمان نظام و رژیم دفاع میکند که تا چند روز پیش طرفدارانش را به مرمی میبست.
دیگه اوره ندیدم اما از مردم شنیدم که غـضـنـفـر بعد از دوسال خوش خدمتی، سنگر عـوض کرده و به یاران قبلی اش پیوسته.
یکسال بعد از آن باز پادشاه گردشی شد و طوفان سیاسی و جنگ های میان گروهی سرتا سرکشور ویران شده افغانستان را فرا گرفت، اما از آمر صاحب غـضـنـفـر اطلاعی و خبری نشد تا اینکه روزگار سیاه مردم سیاه ترشد و قمچین بدستان برسرنوشت مردم حاکم شدند، یکروز خادمان دین مرا بجرم گناه کبیره نداشتن ریش دستگیر کردند و به کمیته امرباالمعروف و نهی از منکر بردند، محتسب ِ بایک بلست ریش و تسبیح درازش روی دوشک لم داده بود، وقتی اورا دیدم وحشت سراپایم را فراگرفت و فکر کردم حالا امر اعدامم صادر خواهـد شد، اما محتسب مـذ کورآن افراد را که مرا در بند کشیده نزد او برده بودند بزبان پشتو امر بیرون رفتن داد و مرا با اشاره دست دعوت به نشستن نمود، ترسیده و لرزیده نشستم و منتظر فتوای خادم دین بودم که ناگهان آواز آشنای ازمیان دولبش که با ریش انبوهی پوشیده شده بود بلند شد، او این بار برخلاف بار نخست فرشتهء نجاتم شد، این فرشتهء نجات کس دیگری به غیر ازغـضـنـفـر نبود که حالا بنام ملا غـضـنـفـر تغیر نام داده و آمر کمیته امرباالمعروف و نهی از منکر بود، وقتی افراد تحت امر او شعبه را ترک کردند خنده بلند بالای نموده و گفت:
- بالاخره امروز میتانم حق دوستی تورا ادا کنم. با حیرت وتعجب پرسیدم:
- شما کجا و اینجه کجا آمر صاحب؟ انگشتش را به علامـت سکوت بالای دهـن پوشیده با ریش انبوهش ماند و گفت:
- فکرته بگی او ساده! آمر صاحب مُـرد وبجایش ملا صاحب تولد یافت فامیدی؟ ملا غـضـنـفـر! بعد از لحظهء سکوت پرسیدم:
مگر شما پشتو حرف زده میتانـیـن؟ یادم است درمکتب هیچ علاقهء به مضمون پشتو نداشتین، خندید و گفت:
- اووه ساده! اگه ضرورت باشه زبان شیطانه هم خواهم آموخت. بعـد قلم و کاغـذی گرفت و روی کاغـذ نوشت: الی یکماه ازداشتن ریش شرعی معاف است، یک مُـهر جانانه هم بالای کاغـذ ماند و با من خـداحافظی کرد. با عجله از آنجا دور شدم و در دل خوشحال بودم که ملا غـضـنـفـر را دیدم صاحب کاغـذی شدم که مدت یکماه مرا ازضربات کبل، دُرٌه وشلاق معاف میکرد، در اینحال باخودم فکرمی کردم:
- عجب دنیای، از مرغ دزدی به محتسبی ارتقا یافتن واقعا ً کار سادهء نیست!!
مـدتی گذشت، ریش من هم به اندازهء ریش ملا غـضـنـفـر ا بلند شده بود که بمب افگن های بی 52 و شـنوک پادشاه گردشی نوی را ترتـیب دادند و پادشاه جدیدی را با فراشوت های که با بیرق 50 ستاره ای مزین شده بود به ما تحـفه دادند. ماهـم خوشحال از اینکه با ریش های بلندی که به ما تعلق نداشت وداع کردیم.
مدتی شـده که عادت جالب دیگری پیداکرده ام، وقتی طیاره های بی 52 بر فراز شهرما پرواز میکنند چشم هایم را به آن میدوزم و فکر میکنم غـضـنـفـر را خواهم دید که تاج پادشاهی بر سرش و با فراشوتی بسوی زمین خواهد آمـد، اما اتفاقا ً دیروز وقتی پرواز طیارهء را تعقیب میکردم، چشمم به عکس بسیار بزرگی افتاد که روی بلند ترین تعمیر شهر نصب شده بود، عکس مـذکور مردی را نشان میداد که چـپـن زیبای ابریشمی بـتـن داشت ولنگی ابریشمی گران بهای هم به سرش پیچیده و کبوترسـپیـدی درحـا لیکه خوشهء گندم را به منقارش گرفته درحال پرواز دیده میشود. در زیر تصویر با خط مشقی و زیبای نوشته شده است:
- الـحاج غـضـنـفـر مردی که هـمهء عمرعـزیز خود را وقف خـدمت گـذاری به مردم کرده، او کاندید پارلمان آینده کشور است، رای خویش را به صنوق او بریزید زیرا او آرزو دارد مثل همیشه و تا آخیر عمر درخدمت مردم باقی بـمـاند.
درحالیکه چشم هایم را به عکس بزرگ غضنفر دوخته بودم زیر لب گفتم:
- بالاخره به مرادش رسید و تا پادشاهی چند قـدمی بیشتر فاصله ندارد.



 اگست 2005 دنمارک

 

 

 


ادبی و هنری

 

صفحهء اول