© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عوض حصارنانيی

 

 

 

 

 

برای خواندن داستان "کبک مست" در اينجا کليک کنيد

 

 

 

 

 

 محمد عوض حصارنايی

 

 

 

 

 

نگاهی به "کبک مست"

 

 

 

 

 

نوشته هايی از محمد حسين محمدی را خوانده ام و ويکبار هم فرصت دست داد که در محفلی که داستانهای از نويسنده گان خوب و به نام کشور را نقد ميکرد، بنشينم. اکنون او چهره شناخته شده در ادبيات داستان نويسی است. محمدی داستان ها را خوب تول و ترازو ميکند، خوبيها و کاستيهای داستانها را ميتواند برملا سازد، وقتی در باره داستانی حرف ميزند سخنانش جالب و نو است و آدم را وا ميدارد تا به آن گوش دهد و نوشته هايش را بخواند.

 

اخيراً داستانی از ايشان بنام "کبک مست" در مجله آشيان چاپ تورنتوی کانادا خواندم و متردد شدم. نه  که اين داستان از او نباشد. چه آن چيزهای که او درباره داستان ميداند و ميگويد در اين داستان به نظر نميخورد. واضحست که در داستان گرهی وجود داشته باشد و اوج و جدل از مشخصه های ديگر آنست که متأسفانه در اين داستان با آن برنخوردم. منظورم اين نيست که داستانش را نقد کنم. اين کار ديگرانی که به آن وارد اند خواهد بود.  اما چند نکته را منحيث يک خواننده خدمت عرض ميکنم.

 

داستان کبک مست از نگاه موضوع و هدف خوب تعيين شده. کشور ما جنگهای بيشماری را ديده و لمس کرده. آدمها و جنگجويان بانام و بی نام فراوان در اين جنگها شرکت داشته که هر يک در يک برهه کار رواييهايی داشته اند. اين کار رواييها مورد پسند عده ای بوده  و لی عدهء ديگری از آن منزجر و متنفر اند. چه جنگ جنک است و پی آمد آن ويرانيست. در داستان کبک مست شخصيت اصلی داستان پيرمرد است و کبک اش "قوماندانک" بگل شده! محل داستان هم گورستانی است که از گورهای کهنه و نو مملو بوده که طبعاً قسمت بيشتر گورها پيآمد جنگ اند. در واقعيت بيشتر شهرها و هر کوچه و خانه های آن در افغانستان به گورهای بزرگ و کوچکی تبديل شده اند. محل داستان اگر از اين سبب انتخاب شده باشد کار ارجناکيست.  اما کبک پیرمرد يعنی "قوماندانک" که داستان روی آن ميچرخد و ما بسيار قوماندانکها داشتيم که به قوماندانهای بزرگ تبديل شده اند. اما اين قوماندانک حال و هوا و شيمه گذشته را ندارد و طبيعتاً هم همينگونه بايد باشد که هر چيزی در يک زمان معين کارآيی دارد. اشخاص و قوماندانان و همه برای جنگ افروزان تا آن وقتی قدر داردند که برای شان مفيد باشند و در غير با مهره جديد تعويض ميگردند. اما "قوماندانک"، کبک بازان ميدانند که وقتی کبکی بگل شد ديگر بار ميدان جنگ را فتح کرده نميتواند. آيا پيرمرد از زمرهء کبک بازان به نام است و يا به اصطلاح شوقی و آماتور که اين امر را نميداند و به اميد مست شدن کبک بگل است. در مقابل از کاکه يکی دوبار نامبرده ميشود. او کبک جوان و قيمتی دارد. پس خواننده با پيرمرد همدردی داشته باشد يا با کاکه؟ کاکه کيست و نقشش در داستان چيست؟ بايد کاکه در داستان حضور ميداشت و شخصيتش معلوم ميگرديد. آيا به مفهوم کلی واقعاً کاکه است و کارهايش با شيوه های کاکه ها همگونی دارد يا که به زور اسلحه و پول "کاکه" شده است؟ چنانچه آقای محمدی خود در آن محفل نقد به اين نظر بود که وقتی از چيزی يا کسی درداستان نام برده ميشود بايد نقشی در داستان و يا درامه داشته باشد. و مثال آويختن تفنگ را آورد اگر در نمايشنامه ای بر ديوار آويخته ميشود بايد دليلی داشته باشد در غير آن آويختنش در ديوار لازم نيست. پس نقش کاکه صرف همينست که کبک نو وقيمتی خريده است؟

 

حرف ديگر در کبک مست، صرف پيرمرد است و کبکش. گفته شده است "ساليست که پيرمرد و کبکش بر سر زبانها افتاده است." وقتی چيزی از کار افتاد مانند بگل شدن کبک نام، از زبانها می افتد نه اينکه بر سر زبانها افتد. اگر از روی تمسخر و ريشخند که پيرمرد نميداند کبک بگلی دوباره جنگی شود، دليلی دارد. ديگر در داستان گره و مشکلی پيش نمی آيد و جدلي  برای رفع آن صورت نميگيرد.  يگانه مشکل پيرمرد بگلی کبکش است که تا آخر نه حل ميشود و نه چاره يی برايش سنجيده ميشود. پير مرد وعده بادام را برای کبک ميدهد که بالاخره وعده اش هم به کرسی نميشيند. اوج داستان در کجاست؟

 

 زمانی که کودک بودم مادر کلام، خداوند مغفرتش کند گنجينه ای از قصه ها برای ما بچه ها بود. (چهل و چهل و پنج سال قبل)  يکی از قصه ها را که بيشتر برای ما بچه ها ميگفت بسيار جالب بود. حال که به آن می انديشم ميبينم چقدر با محيط زيست و عصر و زمان ما همخوانی داشت و هم مشخصات جالبی از داستنهای امروزی در آن ديده ميشود که آن زمان به هيج وجهی به آنها نمی انديشيدم، چون  نميدانستم. مادرکلانم حکايت ميکرد:

 

يک آدم بود که دو تا گاو داشت و هر روز بالای زمينش ميرفت تا زمينش را قلبه کنه. ده همو نزديکی ها شيری زنده گی ميکد و اين شير هر روز ميامد و ميخواست که گاوای آدمه بخوره و آدم با عذر و زاری از شير ميخواست که گاوايشه نخوره و هر روز نان خوده بريش ميداد و از شير مهلت ميخواست بانه تا کارايش خلاص شوه باز شير گاوا ره بخوره.  و شير را چند روزی همی رقم تير کد. مگم يک روز شير گفت که ديگه حوصله کده نميتانم و صبا حتماً ميايم و گاوا ره ميخورم. آدم بسيار غمگين شد و حيران ماند که چه کنه؟ ده همو نزديکيها روباهی زنده گی ميکد و آمدن شيره نزد آدم ميديد، پيش آدم آمد و از احوالش پرسيد و آدم از مشکلی که با شير برايش پيش آمده بود قصه کد و روباه گفت اگه شر شيره از سرت خلاص کنم چی بری مه ميتي؟ آدم خوشحال شد و گفت هر روز نان مه کتت نصف ميکنم و روباه قبول کد و گفت فرداپيش ازی که شير بيايه، مره ده زير ای علفای خشک پت کو و نانه ده بين جوال بان وختی شير آمد بريش بگو که اول نانه ازجوال بخوره باد ازو گاوا ره. ديگيشه بری مه بان. اونمو بود که صباشد و باز سر زمينش رفت و روباه هم آمده بود و پيش ازی که شير بيايه، آدم روباه ره ده زير علفها پت کد وخودش شروع کد به کارش. از دور ديد که شير ميايه. اول وارخطا شد وباز خوده دلداری داد که روبای هوشيار يک کاری خات کد. وختی شير نزديک آمد، گفت: گاوا تيار است که بخورم؟ مه امروز بسيار گشنه هستم. آدم باز با عذر و زاری گفت اول برو نانه  بخو باز گاوا ره. شير پرسيد که کجاس نان؟ آدم گفت ده جوال است و برو از جوال بگی و بخو. شير رفت سر خوده ده جوال کد که نانه بخوره. سر شير ده جوال بود که روباه از زير علفا بر آمد و کت چوب  محکم ده پشت شير زد و خودش به چالاکی به سوی غاری گريخت. شير که انتظار ای کارره نداشت بسيار خشمگين شد و پرسيد که کی بود که مره زد و آدم با وارخطايی روباه ره که ميگريخت نشان داد و شير به قهرو غضب پشت روباه دويد و روباه داخل غاری رفت. و شير هم از پشتش کليشه به غارداخل کد و کليش همانجا بند ماند. اونمو وخت بود که آدم چوبه گرفت و شروع کرد به زدن شير. شير ناله و فرياد ميکد که اوره نزنه و ايلا کنه و آدم ميگفت که نی ايلايت نميکنم و شير عذر و زاری ميکد و آدم ميگفت ديگام ميايی که گاوای مره بخوري؟ شيرزياد عذر و زاری کد اگه اورا ايلا کنه ديگه هيچ  وخت ای طرفها دور نخواهد خورد. آدم که شيره خوب لت کده بود او ره ايلا کد  و شير مانده و ذله و زخمی راه فرار را در پيش گرفت وگريخت و ديگه پشت خوده هم نديد. و قتی شير رفت روباه از غار بيرون آمد و با آدم يکجايی نانه خورد. بعد ازو هر روز روباه می آمد نان آدمه ميخورد و آدم گشنه ميماند. حالی آدم به مشکل روباه گرفتار شده بود که نان شه ميخورد. يک روز بسيار غمگين و پريشان به خانه آمد و زنش پرسيد که چی شده؟  چرا پريشان استي؟ آدم قصه روباه ره کد که هر روز ميايه و نانشه ميخوره و او گشنه ميمانه. زنش پس از کمی فکر کدن گفت ای خو آسان کار اس که از غم روباه خلاص شوی.  و گفت مه ای کاره ميکنم. آدم خوشحال شد و فردا زن آدم نان فطيره که پخته کده بود به آدم داد که بخوره و هم به او ياد داد وختی روباه مييايه، بايد چه کنه. آدم نانه خورد و سر زمينش رفت و روباه آمد و مثل هر روز گفت بيا اول نانه بخوريم که مه ميرم کار دارم. آدم گفت درست است. هردو سر دسترخوان شيشتن و شروع کدن به خوردن نان. آدم که نان فطير خورده بود روده هايش شدوع کد به قر و قور و هر دفعه دهقان به شکمش دست ميزد و ميگفت که چپ باشين! روباه که متوجه گپ و قر و قور شکم آدم شده بود، پرسيد رفيق چی گپ اس؟ آدم گفت هيچ نان ته بخو. باز شکم آدم قر وقور کد و باز آدم گفت چپ باش. بالاخره روباه طاقت نياورد و پرسيد که دوست عزيز چه گپ اس و حتمی بگويی که چی گپ اس؟ آدم که فرصته مناسب ديد گفت که ده شکمم دو تا سک اس. روباه با وارخطايی پرسيد که چه ميگن؟ آدم گفت ميگن که ماره ايلا کو که همی روباه ره بخوريم. روباه بيشتر وارخطا شده بود گفت راس ميگي؟ که باز شکم آدم قر وقور کد وروباه با وارخطايی گفت دوست عزيز، تا وختی سگ های ته ايلا نکنی که مه بگريزم و از اينجا خوب دور شوم. آدم گفت خوب اس. و روباه نانه ناخورده فراره برقرار ترجيح داد بگريز که نميگريزی و آدم هم پايه بلند کرد و چند تا باده خطا داد تاباد دلش خالی شوه  و روباه پشت سر خود را هم نديد و گريخت.

 

و ما ميخنديديم و از پايان قصه خوش بوديم که آدم از مشکلاتش نجات مييافت. اگر به اين قصه که شايد در کتابی نوشته شده باشد و يا کسی همينگونه به مادر کلانم گفته باشد، ديده شود در آن همان عناصری که بايد در يک داستان باشد، وجود دارد. مشکل اول آدم با شير است که يگانه سرمايه اش گاو هارا ميخواهد بخورد که با تدبير و حيله روباه بر طرف ميشود. اما مشکل ديگری بروز ميکند که مشکل روباه است. خوردن نان آدم است که آدم گرسنه ميماند. در حقيقت مشکل گرسنگی يکی از مشکلات حادی است که مردم افغانسنان از گذشته ها با آن روبرو بوده است. آدم نميتواند به خاطر خدمتی که روباه برايش کرده اورا از خود براند که با تدبير زنش اين مشکل نيز حل ميگردد و اوج قصه در برخورد روباه با شير و جزادادن شير به دست آدم است. و اوج ديگر ترساندن روباه از سگی که وجود ندارد است. يکی از برجستگی های اين قصه در آنست که در اين آن خشونت،  يعنی کشت وخون ديده نميشود که نبايد به کودکان خشونت را آموخت. و محل آن هم محل روستايی است که با مهارت در داستان آورده شده است.

 

نمونه ديگری ذکر ميکنم. چند صباحی ازيکی از تهيه کننده گان با صلاحيت راديوی بی بی سی درس تهيه پروگرامهای تربيتی گرفتيم. وی مثالی از داستانی ميداد که در کدام صورت قابل گفتن است و در کدام صورت نی. شخصی سخت به پول احتياج دارد. اگر او به بانک برود به حسابدار بگويد که آناً سخت به پول احتياج دارد و حسابدار هم بگويد که درست است و از شخص بخواهد چک بنويسد. و شخص چک مينويسد و پول را از حساب بانکی اش ميگيرد و مشکلش بر طرف ميگردد. در اين حکايه نه مانعی پيش می آيد و برخوردی و نه او جی دارد. شخص مشکلش ضرورت پول است و ميرود از از حساب بانکيش ميگيرد. که به گفتنش منحيث يک داستان نمی ارزد. اگر او به بانک برود همان روز حسابدار مربوطه نيامده باشد ويا در چک و حساب بانکيش کدام غلطی و اشتباهی رخ داده باشد ويا درحساب بانکيش پول نباشد که او نميدانسته و اينجا مشکل و مانعی ايجاد ميگردد که بايد بر طرف گردد. با بوجود آمدن اين مانع و طرز برطرف سازی آن از عناصر داستان است. که واقع ميشود و قابل گفتن است.

والسلام

 

 

 


ادبی و هنری

 

صفحهء اول