© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 

 

 

عزیز علیزاده

 

 

چند روز پیش مضون را زیر عنوان < اگر پیکرهء بودا برجا میبود > که به قلم توانای صبورالله سیاه سنگ نگارش شده به خوانش گرفتم. پیش از خوانش این مضمون من که با آقای محسن مخمل باف از طریق رسانه ها آشنایی دارم، صادقانه باور داشتم که او انسان دلسوزی است که با وجود همه مشکلات ِ که در زاد گاهش وجود دارد، آرزومند آن است که به ستمدیده های کشور همسایه مدد رساند.اما وقتی از دروغ پردازی ها، تحقیر وتوهین نامبرده نسبت به ملت افغانستان خبر شدم، از شما چه پنهان آن احترامی که نسبت به آقای مخمل باف در کنج قلبم داشتم یکباره زبانه کشید و به نفرت تبدیل شد. اما بعد از مدت کوتاهی آرام شدم و باخودم فکر کردم نفرت داشتن در مقابل کسی کار درستی نیست، و چنین اشخاصی حتا ارزش نفرت را هم ندارند. باید نوشت، جواب قلم را با قلم باید داد، من با آقای صبورالله سیاه سنگ از نزدیک آشنایی ندارم اما ایشان را به صفت نویسنده توانا و ارجمند کشورم میشناسم و با نوشته های شان از نزدیک آشنایی دارم.

 آقای مخمل باف! مگر شما آگاه نبودید؟ کشوری که زادگاه و پرورش گاه راد مردان چون خداوند گار بلخ مولانا جلال الدین محمد بلخی، ابو سینای بلخی، سنایی غزنوی مولانا جامی، خواجه عبدالله انصاری و صد ها نابغه و شهیر دیگر باشد نمی تواند در حال حاضر از وجود قلم بدستان آگاه همچون آقای سیاه سنگ خالی باشد و دروغ پردازی های بی مانند شما برملا نگردد.

البته حساب مردم شریف ایران از حساب شما جدا است، چه مردم افغانستان و مردم ایران در طول سده ها روابط تنگاتنگ فرهنگی، زبانی و مذهبی داشته اند و در روزهای سیاه و بد به یکدیگر رسیده اند.

اینک طنزی را به آقای سیاه سنگ به پاس خد مت شان، در دفا ع از ارزش های فرهنگی مردم کشورما و برای سایر هموطنان تقدیم میدارم تا آقای مخمل باف بداند: کسانیکه به افغانستان در طول سده ها پای تجاوزگر خویش را مانده اند، پایشان قطع اگر چشم طمع دوخته اند چشم شان کور و اگر زهر قلم ریخته اند نوک قلم شان شکسته است.

آقای مخمل باف! این رباعی را برای شما نوشتم آنرا بخوانید اگر مطلب را نفهمیدید از دیگران مدد جویید.

 

شمشیر بران چه زخم کاری دارد

 در وقت نبرد مدد و يــــاری دارد

لیک زخــــم زبان دارد زهر بد تر

 از تیــغ که او خــون جــــاری دارد

 

 

 

برای خواندن نوشتهء صبورالله سياه سنگ در اينجا کليک کنيد

 

 

 

طــــنــز

 

 

دایـــهء مهربان تر از مادر!

 

 

 

 

 

ساعت دوبجه شب – آواز گریه!

 

- آه... بابا جون خدا مرگم بده چه ته ؟ چرا گریه میکنی ؟

- من گریه نمیکنم سمیرا جون دخترم.

- گریه نمی کنی؟ پس چی داری میکنی؟

- اداشو در میارم

- اداشو در میاری ؟ در این نصف شب ؟ وقتی من داشتم خواب طلایی میدیدم ؟ برای چه؟

- کدوم خواب طلایی ؟ نکنه گنج طلا یافتی ؟

- نه! گنج طلا نیافتم، خواب میدیدم که تو افغانستان رفتم یه فیلم ساختم، فیلمم کاندید جایزه شد، همینجا بود که تو ادای گریه در آوردی و من از خواب پریدم. فکر کردم صدای خودمه و از شادی دارم گریه میکنم.

- ببخش عزیزم! میدونی پس از اونکه، اون کتابه رو نوشتم....

- کدوم کتابه را میگی ؟ بابا جون! اونیکه میگن دروغ قرنه ؟

- تو از کجا میدونی دخترم ؟

- من از کجا میدونم ؟ اینو همه میدونن. توو ایرون همه روزه ده ها مقاله نوشته میشه، تو کشور های دیگه هم صد ها مقاله،

کوس رسواهی مون هر جا داره صدا میکنه تو خبر نداری. چند بار بهت گفتم بابا جون ایـنـقـد زیاد نوشتن فایده نداره، کمی هم بخوون تا بدونی تو دنیا چه میگـذره، مگه تو مطالعه دوست نداری هی مینویسی و مینویسی.

- خوب من فکر میکردم نا خوونده همه چیزو میدونم، از کجا میدونستم....اگر تاریخ میخوندم خوب بود، همسایهء مونو میتونستم بهتر بشناسم و ضرورت به نوشتن این کتابه نمیشد.

- خوب حالا بگو این ادا در آ ورد ن ها بخاطر چیه ؟

- میدونی! بعد از اوون کتابه که بعضی شون بنام دروغ قرن و بعضی شون بنام دروغ شاخدار میشناسن، حالا توو افغانستان هم منو شناختن، بمن اعتماد نمی کنن، حالا ادای گریه رو در می آرم و میرم پیش مردم ایرون به گـدایی، این ادا هارو اونجا هم باید در آرم، اشک تمساح بریزم و بگویم: آی انسانهای بارحم!! مردم افغانستان از گشنگی دارند میمیرند، بچه ها شون اینجوریه اون جوریه، فهمیدی چی میگم ؟ بیجهت من آرتیسته نشدم!! تا مردم باور کنند و کجکول منو پر کنند. بعد هم با مقداری از این پول ها میریم افغانستان و من بمردم میگم که این دروغ های که من نوشتم کاملا ً دروغ بوده، اونها هم منو میبخشند و همه چیز آروم میشه... به نظر تو خوبه؟

- نه! خوب نیست، خیلی هم بده، با اون دروغ های شاخ داری که تو نوشتی به این آسونی خلاص نمیشی، خیلی ارزون میخواهی گنا ها تو بخری! باید یه فکر دیگه کرد.

 - چه فکری ؟ من کلافه شدم بگو تو رو به خدا، کمکم کن.

- اون نامه ای که به رهبر نوشته بودی چی شد؟ جواب اومد ؟ یانه!

- نه! تو اون نامه نوشته بودم که من بخاطر زجری که مردم افغانستان میکشند هر روز اشک میریزم طوریکه میبینید نامهء

را که به شما فرستادم از اشکم کاملاً خیس شده.

- بعد چی شد ؟ قبول شد ؟ پولو گرفتی ؟

- نه! چون من طبق عادت دروغ گفته بودم ونا مه ام رو با آب خیس کرده بودم، رهبر فهمید و برایم نوشت: ای کاذب خدا نا ترس، دروغ گو دشمن خداست. پیش رهبر هم رسوا شدم.

- ای وای!!! تو نمیدونیستی که اشک یه بو داره و آب دیگه بو؟

- نه! از کجا میدونستم، مگر تو میدونی اینو؟

- آره که میدونم، شب که تو خانه می آیی با یه بو میدونم، مورفین زدی یا تریاک. ما زنها از شما مرد ها بو رو بهتر میشناسیم، اگر با من مشورت میکردی خوب میشد.

- خوب حالا بگو چی خاکی بسرم بریزم ؟

- یه دقیقه صبر کن دارم فکر میکنم....یافتم بخدا یافتم..

- چی رو یافتی ؟ زود تر بگو....

- میگم... صبر کن...تو خواب طلایی مه خراب کردی ؟یا نکردی ؟

- آره! این به اون چی ربطی داره...

- معلوم داره که ربط داره..... میشد که اوون خوابه راست میبود و جایزه میگرفتم، حالا هم اگه قول بدی که ده فیصد اون پول که من فکر شو کردم بمن بدی...میگم.

- این حرف ها چیه... صد قول میدم...

- مثل اوون قول های قلابی نباشه... خوبه ؟؟

- آره گفتم خوبه... بهات قول میدم، یه بار اگر گناه کار هم بشم، قول به راستی میدم.

- باشه... با ور میکنم... میتونی بمن بگی چند جایزه تو نوبل وجود داره؟

- نمیدونم.. خیلی جایزه ها......

- باشه.. من میگم.. خیلی جایزه ها وجود داره، مگر یک جایزه تا حال به فکر شون نرسیده و اون جایزه دروغ ساله، تو که دروغ قرنه تو اوون کتابه نوشتی من اطمینان دارم جایزه مال تو میشه...اون هم یه ملیون دلار....

- یه ملیون دلار؟ اوه خدای من چی میشنوم...نجات یافتم..نجات... زود اون ماشین حسابه روو بگی یه ملیونه ضرب بزن ببین چند ریال میشه....

- باشه...صبر کن....این ماشین حسابه خرابه کار نمیــده.

- نه! خراب نیسته... یه ملیون دالر به ریال خیلی زیاد میشه ماشینه طاقت نداره. باشه وقته ضایع نکن، عاجل به کمیته جایزه نوبل ایمل بزن و کتاب ره هم پست کن من باور دارم که چنین کتابی با چنین دروغ های بزرگ و شاخ دار طی دوهزار سال اخیر هیچ کسی نتوانسته بنویسه....همه جایزه ها مال منه.

 

25 جولای 2005 دنمارک

 

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول