© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مير حسين مهدوی

 

 

 

مير حسين مَهدوی

 

 

 

عاشقانه در باد

 

 

چنان پر کرده ای از خون من دست و دل دامن

که معصوم اند حتی پیش تو سیاف و بن لادن

غزل های مرا مثل شمالی می زنی آتش

و فرمان می دهی تا بشکند و زن مرا آهن

تلاوت می کنم هر شب دو چشمان تو را بانو

صبا هنگام می شویم میان گیسوانت تن

و تا لب می گشایی پاسخ لبخند هایم را

دو موشک می کند پسخانه ذهن مرا روشن

 

 * * *

 

کمونیست قشنگ من! مساوات تو یعنی این

خوشی های جهان سهم تو و رنج و بلا از من

مرا از سقف آویزان نما در خاد چشمانت

پل چرخی گیسوی تو لبریز است از شیون

مجاهد جان، بیا از کوتل تکبیر پایین تر

که افتاده میان صحن چشمانت سر بی تن

مجاهد جان، به فرمان تو دیشب آتش آوردند

و با نام خدا کشتند دراین قریه، مرد و زن

مجاهد جان! فدای ناز چشمان تو عزرائیل

که از یک قریه جا مانده است تنها کفش و پیراهن

چه ملا می وزد از سمت پاکستان گیسویت

هزاران دار برپار کرده ای از بهر یک گردن

ببین ملا عمر جان! رسم ملایی کجا بوده

که اول کشتن و آنگاه هم سوزاندن و بردن

 کمونیست قشنگم! طالب زیبا! مجاهد جان!

زبانم گشته در اوصاف زیبای شما الکن

بیا تا زنده ام لبخند هایت را بزن شانه

اگر مردم بروی گور من شمعی بکن روشن

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول