© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 

 عزیز علیزاده

 

 

 

 

سایه های ســیاه

 

 

 

 

 

 

  ناگهان از خواب پریدم، نمیدانم چرا؟ شاید خواب وحشت ناکی دیده بودم که مثل همیشه یادم نبود و فراموشش کرده بودم شاید هم کدام علت دیگری باعـث شده  بود که سراسیمه از خواب پریده بودم، درست یادم نیست.و اما سحرگاهان بود، نور کمرنگ خورشید از لابلای پرده ضخیم  که مقابل پنجره آویزان بود بداخل اتاق تابیده بود و من هم از برکت همین نور میتوانستم اشیا و موجودات داخل اتاق را تشخیص دهم.

یا دم نبود که چه وقت و چه گونه به آنجا آمـده بودم ، از جایم بلند شدم و بالای تخت خوابم نشستم، به مغزم فشار آوردم که بیاد بیاورم من کجا هستم ، اما حا دثه های مختلف آنقدر پی هم اتفاق افتاده بودند  که دیگر مغز من گنجایش یاد داشت های بیشتری را نداشت. به اطرافم نظر انداختم تا  اگر ازدیدن اشیا و موجودات داخل اتاق چیزی دست گیرم شود.

اتاق نسبتاَ کوچکی بود که غیر از تخت خواب من سه تخت خواب دیگر هم داشت و روی هر یک از تخت خواب ها کسی خوابیده بود. دو نفری که در دوکنج اخیر اتاق خوابیده بودند آنقدر در خواب عمیقی بودند که حتی صدای نفس های شان هم شنیده نمیشد. واما فرد سومی چنان خُر و پُفی داشت که با هربار نفس کشیدن تخت خوابش هم میلرزید و تو گویی زمین لرزهء اورا حرکت میداد. شاید هم از وحشت صدای خُر و پُـف او بوده که ترسیده و از خواب پریده بودم.

بازهم در گودال چرت هایم فرورفتم تا افکارم را جم و جور ساخته و بیاد بیاورم که من کجا هستم؛  ناگهان آواز یکی از هم اتاقی هایم که بمن سلام و صبح بخیر گفت رشته چرت هایم را درید و مرا از دنیای پندار و تخیل به دنیای حقیقی آورد.

من که منتظر چنین چیزی نبودم با عجله چشمهایم را بسوی  دور دادم که آواز را شنیده بودم. چشمم به مرد افتاد که سرش را تا گردن از زیر لحافش بیرون آورده، دوچشم میشی و خواب آلودش را بمن دوخته بود و پی هم فاژه میکشید.  

جواب سلا م اورادادم و منتظرواکنش او ماندم. همان گونه که به طرفش خیره میدیدم و چشم در چشم او بودم خاموش ماندم.

او  باز فاژه بلندی کشید و پرسید:

- مستقیم از وطن آمدین وطندار؟ یا از کدام جای دیگه؟

لحظه به فکر فرو رفتم ، راستش متوجه هدف او نشدم .از وطن آمدی؟ یعنی چه؟ گفتم: ببخشین متوجه نشدم چه فرمودین؟

با عـجله از جایش بلند شد لـحـافـش را دورش پیچید در حالیکه باز هم فاژه میکشید بالای تخت خوابش نشست و گفت:

- نام من یعقوب است من از مزار شریف هستم، از لحجه شما فهمیدم که باید از هرات باشین ؟! بله هرات شهر خوبی است من مدت کمی آنجا بودم . شهر تاریخی مردم مهمان نواز ....اما حیف ...

حرفش را نا تمام گذاشت و خاموش شد. گفتم:

- شما لطف دارین بله من از هرات هستم، مزار شریف هم شهر زیبای است، بویژه در موسم بهار با لاله های سرخش.

با اشاره سر حرفم را تایید کرد و گفت: نام شما هم جمیل است بلی؟

تعجب کردم و گفتم: بلی جمیل، ولی شما ...

نگذاشت حرفم تمام شود با عجله گفت:

- تعجب نکنین، اینجادردهلیز یک لیست است که همه روزه نام تازه واردان و نام کشور شانرا مینویسند، دیروز بعد از نماز پیشین وقتی من وارد اتاق شدم شمارا دیدم که خواب بودین، خواستم بدانم از کجا هستین از روی لیست فهمیدم که نام شما جمیل است و افغان هستین.

تعجبم بیشتر شد و پرسیدم :

- یعنی اینکه غیر از خود افغان ها کسان دیگری هم اینجا هستند؟

گفت:

- بلی، از کشور های مختلف، عرب ها، ایرانی ها، روسها، تامیلی ها و ووو...همین دونفری که با من و شما هم اتاقی هستن، تامیل هستن که از کشور سریلانکا آمده اند.  طوری که میشنوین خر و پف یکیش آدمه دیوانه میسازه دیوانه ...

کاملاً سر گیچه شده بودم از حرف های او چزی نفهمیدم، گفتم:

-ببخشین یعقوب جان، فکر من بسیار خراب است، پریشان هستم اگر راستش را بخواهین همین لحظه مه نمیفهمم  کجا هستم.

 یعقوب سخت تعجب کرده بود و با ناباوری سوی من میدید.

 گفتم:

-  تعجب نکنین، راست میگم، از مدتی است که مرض فراموشی دارم من با ید حالا در زندان باشم، با شما یکجا...ولی برای من هم تعجب آوراست که چرا مرا از سلول زندان به اینجا آ ورده اند؟  آیا این یک بیمارستان است؟ من بیهوش بودم؟

 یعقوب خنده بلندی کرد و گفت:

- شما واقعاً آدم جالبی هستین! اینجا نه زندان است و نه هم بیمارستان.

با عجله میان حرفش دویدم و پرسیدم:

- خی کجا است ؟ لطف کنین و بگوین تا از این سر در گمی بیرون شوم.

یعقوب از جایش بلند شد لحافش را بالای تخت خوابش  گذاشت دستی به موهای ژولیده اش کشید و در حالیکه با دست دیگرش پرده را  از بالای پنجره عقب میزد گفت:

-  ببینین تا باور کنین اینجا زندان نیست.

با عجله از جایم بلند شدم به بیرون نظر انداختم ، یعقوب با اشاره دست محلی را بمن نشان داد و گفت:

- به آنجا نگاه کنین، آن بیرق را میبینین؟

گفتم: بلی یک بیرق سرخ با یک صلیب سفید.

گفت : بلی این بیرق صلیب سرخ دنمارک است، مه و شما در دنمارک هستیم نه در زندان و یا بیمارستان، اینجا مرکز پزیرش مهاجرین است.

هردوچشمم را به بیرق دوختم به بیرق سرخ و بزرگی که شمال نسبتا تندی آنرا تکان میداد, و چند لحظه به آن خیره شدم.  بنظرم رسید که بیرق از خون رنگ گرفته,  بنظرم رسید که روی آسمان هم خون گرفته درخت ها, سبزه زار ها و ساختمان های که به اطرف بیرق بدون تحرک ایستاده بودند همه یکدم سرخ گشتند, سرخ برنگ خون, رنگی که از چند سال بدین سو در هر جای میدیدم و از دیدن آن به وحشت می افتادم.  پرده را از دستم رها کردم احساس کردم سرم گیچ شده چشمانم سیاهی میکردند,  به یعقوب خیره شدم اوهم سرخ برنگ خون گشته بود. برجایم نشستم و سرم را میان دو دستم گرفتم و فشار دادم  پلک های چشمهایم بدون اراده ای خودم روی هم قرار گرفتند, صدای انفجار و هیاهوی مردم گوشم را کر میساخت, صداها هرلحظه بیشتر و بیشتر میشدند مردم هرسو میدویدند زن ها, اطفال,  پیرمردان, بعضی ها باسر و پای لچ. جنازه  هابا تن های پاره پاره هر طرف پراکنده بودند. چهره های وحشت نا کی را میدیدم که با چشمان برنگ خون و ریش های انبوه با شمشیر های برهنه  ای که در دست داشتند مردم را تعقیب میکردند و سر از تن های شان جدا میکردند.

مردی را دیدم که با دندان های بر آمده اش در حالی که خون از تیغ برهنه اش میچکید به من حمله کرد, میخواستم فرار کنم اما پاهایم سست شده بودند و بدنبالم نمی آمدند. ناگهان تیغ آن مرد بیرحم و خشن بر گردنم فرود آمد, ازدرد فریادی  کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.

   بنظرم آمد کسی قلبم را فشار میدهد ترسیدم و باخود فکرکردم شاید من هنوز زنده ام,  و نمرده ام ... نه ! آن مرد با تیغ خون آلودش سر از تنم جدا کرده بود ! فکر کردم شاید آنمرد خشن می خواهد قلبم را از صندوق سینه ام در آورد, شاید اودوست داشت گوشت آدم بخورد. آهسته و ترسیده پلک هایم را از هم دور کردم, پلک هایم لرزش خفیفی داشتند و بعد از چند لحظه چهره های مبهم و ناشناخته ای را دیدم که بالای سرم ایستاده بودند, ویکی از آنها قلبم را مالش میداد. کوشش کردم پلک هایم را زیادتر بگشایم اما قدرت و توان کاملاَ از من سلب گشته بود, بعد متوجه شدم آن مرد ِ که بالای سرم نشسته بود با انگشتانش به دو طرف صورتم کوبید و با زبان که برایم نا آشنا بود چیزی گفت, دردلم گشت نکند من حالا به آن دنیا هستم و مردم آن دنیا به چنین زبان حرف میزنند.

اما به تعقیب آن آواز آشنای شنیدم که گفت:

- وطندار! داکتر صاحب میگه که صدای مره میشنوی؟  سرم را به علامت مثبت آهسته جنباندم و خاطرم جمع شد, فهمیدم که من تا هنوز در دنیای قرار داشتم که شرارت پیشه گان بر آن حکمروایی میکردند, نه فرشته های آسمانی و یا.....در این حال بر خود فشار آوردم و چشمانم را گشودم طوریکه میتوانستم چهره هارا تشخیص دهم. دو داکتر با چپن های سپید، یکی از آنها در حالیکه تبسم ملیح و مهربانانه ای روی لبانش نقش بسته بود از من چیزی پرسید با همان زبان نا آشنای که چند لحظه پیش شنیده بودم و شخص دیگری حرف های اورا برایم ترجمانی کرد, کجایت درد میکند؟ آهسته و با حرف های شمرده پاسخ دادم:

- هیچ جایم درد نمیکند, کمی احساس کسالت دارم فکر میکنم تا یکساعت دیگه حالم خوب شوه. ترجمان با عجله حرف هایم را به داکتربرگرداند و داکتر هم از جایش بر خاست,  بکس سامان هایش را جمع وجور کرد و گفت: بهتر است برای چند لحظه به هوای آزاد بروید اگر باز کدام تکلیفی برای تان پیدا شد حتماَ بمن مراجعه کنید و دستش را برای خدا حافظی بسویم دراز کرد. بخود حرکتی دادم تا از جایم بر خیزم اما او دست چپش را روی سینه ام گذاشت و برایم فهماند کمی استراحت نمایم.

داکتر ها با ترجمان از اتاق خارج شدند, یعقوب که سر جایش خاموش نشسته بود با عجله ازجایش بلند شد نزدیکم آمد و با آوازی  که  معلوم میشد سخت ترسیده است گفت:

- وطندار! شما خو دل مه ترکاندین, چرا از دیدن بیرق حال شما بهم خورد؟  گفتم:

- خودم هم نمیدانم, ببخشین از اینکه باعث زحمت و درد سرشما شدم. یعقوب لبخندی زد و در حالیکه با دست چپش موهای سیاه ونسبتاَ بلندش را جمع و جور کرد گفت:

- این چه حرف است وطندار! کدام زحمت ما و شما آواره شدیم بیچاره شدیم, وطن ما, خاک ما چور شد چپاول شد و به ملک های بیگانه فروخته شد. مردم کشته شدند چه بلاهای که نبود و نیست که سر ما نبارید. شکر خدا که جور شدین, شاید یکروز من هم به کسی ضرورت داشته باشم که دستم را بگیره و از پرتگاه نیستی نجاتم دهه, مه اینجه ده دیار غربت کسی را ندارم نه پدر, نه مادر و نه خواهر و برادربه جز خدا و چند تا وطندار. یعقوب خاموش شد و احساس کردم عقده گلونش را فشار میدهد شاید هم میگریست,  آهسته میگریست قلبش میگریست. دلم بحا لش سوخت او هنوز جوان بود, حتماَ آرزو داشت در کنار فامیلش باشد, زن بگیرد صاحب اولاد شود؛  اما این جنگ لعنتی چه مصیبتهای ر ا به ما به ارمغان آورده.  با آواز صمیمی و مهربانانه ای گفتم : غصه نخور دوست عزیز، خداوند مهربان  است یکروز نه یکروز این جنگ افروزان و جنایت کاران تاریخ به محکمه عدالت کشیده خواهند شد و بجزای کردار شان خواهند رسید. من و تو و همه پرستوهای آواره به آشانه های رها شده و به یغما رفته باز خواهیم گشت و همه چیز را از نو خواهیم ساخت.

-  بلی راست میگوین دعا میکنم خداوند صدای من و شما را و تمام هم میهنان مارا که قربانی  دست های ستمگران شده اند بشنود و طلیعه خورشید آزادی بر وطن ویران شده ما بتابد.

- الهی  آمّین ! بعدا ادامه دادم اگر اجازه ات با شد میخواهم بروم بیرون از اتاق در هوای آزاد شاید حا لم بهتر شود. یعقوب لبخندی زد و گفت :

- بلی، امید وارم انشأالله حتماَ خوب میشوین،  اما من شب ناوقت به تختخواب آمدم, دلم میخواهد قدری بخوابم, فراموش نکنید که درست سر ساعت نهُ  صبحانه توضیع میشود.

بدون آنکه حرفی بزنم بسوی یعقوب نگاهی کردم  و از اتاق بر آمدم؛ وارد دهلیزی نسبتاَ تنگ امّا طویل شدم که در طول آن دروازه های اتاق ها در یک ردیف قرار گرفته بودند. هرچند بر خود فشار آوردم که بیاد بیاورم من آن دهلیز را دیده ام یانه اما مغزم کار نداد. ازدهلیزبه بیرون بر آمدم, شمال نسبتاَ تند اما گوارا بود به اطرافم نظر انداختم ساختمان های یک منزله هرطرف سر بلند کرده بودند؛ کمی آنطرفتر چند ساختمان دومنزله هم دیده میشد, اما مثل اینکه همه خالی از سکنه باشند هیچ جنبنده ای بچشم نمیخورد، شاید هم وقت بود و همه در خواب بودند. چند متر آنطرف چشمم به دراز چوکیی افتاد که کنار باغچهء کوچک اما پر از گل لم داده بود روی آن طوری نشستم که چشمم بیرق سرخ را نبیند, زیرا وحشت داشتم که باز هم دچار کابوس شوم.

این کابوس ها از مدتی شده بود چون سایه سیاه ای مرا تعقیب میکرد بعد از آن روز وحشتناک که راکتی در چند متری ام منفجر شد و تعداد زیادی از مردم بیگناه را شهید ساخت. به دراز چوکی تکیه دادم, چشمانم را بستم تا شاید مغزم دوباره بکار افتد و همه چیز را بیاد بیاورم و از آن همه سردرگمی رهایی یابم . آن روز دوباره پیش چشمم مجسم شد, تن های خونین با اعضای جدا شده ازهم, فریاد و هیاهوی مادران که پشت مرده و یا زنده فرزندان شان با پاهای برهنه و سرهای کنده اینسو وآنسو سرگردان بودند؛ آواز نفرین پیر مردان که بر تولید کننده گان و استفاده کننده گان چنین سلاح های مرگباری لعنت میفرستادند, هارن  گوش خراش و کر کننده موتر های که صاحبان شان از ترس اینکه مبادا باز هم راکت دیگری بدانجا اصابت کند تلاش داشتند از معرکه فرار نمایند صحنه را مبدل به یک روز جهنمی ساخته بود, من نام جهنم را شنیده بودم ولی با خود جهنم آنروزآشنا شدم.

- لعنت بر جهنم افروزان؛ لعنت بر جنگ افروزان ! آواز زنی را میشنیدم که با تمام نیرو فریاد میزد و موی های سرش را میکند و میگفت:

- آخر چرا اینطور شد؟ دست کدام ظالم بود که مرا به ماتم تو نشاند؟ آخر فردا شرینی خوری توست ! به لحاظ خدا بلند شو, نامزادت منتظر است, آخر من امروز خینه به آب تر کـده ام........

اوه خدایا ! دیگه توانایی نداشتم آن صحنه هارا به تماشا بنشینم, چطور میتوانستم فراموش کنم آن فریاد هارا, آن ناله هارا !!!؟؟؟

 

    از ترس اینکه رشته ای خیالم از هم گسیخته نشود  چشمانم را هرچه محکمتر بستم و دنبال خیالم براه افتادم ... چند نفر آمدند  پنج – شش ویا هم بیشتر،  از وحشت که با آمدن ناگهانی خود آن هم از راه دیوار خانه آفریده بودند نتوانستم بفهمم چند نفر بودند. مرا از خانه کشیدند. آه...  جای زخم  برچه های تفنگ های شانرا حس میکنم،  صداهای را میشنیدم صدا های معصومانه چند طفل را که فریاد میزدند:

- پدرم  را نبرید؛ پدرم را  ایلا کنید او گناهی نداره.... این صداها, صداهای فرزندانم بودند که با فریاد های معصومانه ای شان میخواستند دل آن جلادان را سر رحم بیاورند و پدر شانرا از چنگال خونین آن دژخیمان مرگ آفرین نجات دهند, آیا کسانیکه سالها درس بیرحمی و شقاوت خوانده بودند صدای فریاد چند طفل بیگناه و معصوم را  میشنیدند؟ نه, هرگز نه،  آنهاهم آن صداهای توام با فریاد را نادیده و ناشنیده گرفتند دست هایم را باریسمانی پشت سرم محکم بستند و مرا به موتری انداختند و به جرم آزادی خواهی به کنج تاریک زندان رها ساختند.

آه...لعنت به تو ای جنگ ! آیا من میتوانستم فریاد و زاری چند موجود بیگناه را که یگانه یار و یاور شان من بودم, یگانه نان آور خانهء شان من بودم  فرا موش کنم ؟ اوه خدای من ! اگر آزادی خواهی گناه باشد پس چرا تو بنده گانت را آزاد آفریدی؟ اگر اینطور نیست پس چرا مارا با دست ها و پاهای در بند با قـفـل وزنجیر  نیافریدی ؟  به همه حق زندگی و حق زنده بودن دادی؟ آیا غیر از تو که آفریدگار همه عالم و آدم هستی؛  کسان  دیگری را هم حق داده ای که بنا به لزوم دید خود جان انسان های دیگر را بگیرند؟ آنهارا شکنجه کنند و هر بلای را که خواسته باشند سر شان بیاورند؟  آن هم به نام تو، آیا این تهمت ناروای نیست که آنها به آفریده گار خود میزنند؟ اگر که اینطور باشد  پس عدالت کجا شد؟

اوه خدایا ! خدای من؛ من چه گناه ای را مر تکب شده بودم که بنده گان تو مرا دربند کشیدند؛ از خانواده و فرزندانم جدا ساختند؛ شکنجه ام دادند و دندان هایم را خورد کردند. مگر این دهـن که آنقدر لگـد کوب شد روز پنج بار ذکر تو را نمیکرد؟ مگر این دست های که همیشه به تعظیم تو و برای ندای تو بلند بودند باید اینطور بیرحمانه شلاق میخوردند و  شُک برقی میدیدند ؟

اوه خدای من مرا ببخش من بنده گناه کار تو ام, قدرت و توانایی خاموش بودن از من صلب شده, هوشم را, عقـلم را و اراده ام را بمن باز گردان.من میخواهم بدانم کجا هستم و چرا همه چیز فراموشم شده.

   هـمانطور که چشمانم را بسته بودم و غرق رویاهای تلخ گذشته ام،  بخواب رفتم, وقتی چشمانم را گشودم که نور خورشید جهان تاب هرطرف بسترش را پهن کرده بود و حرارتی خوش آیند پهلویم را نوازش میداد و برای اولین بار بوی خوش گل بته های که کنار شان روی دراز چوکی نشسته بودم بمشامم رسید و از آن حظ بردم احساس که مدت ها شده بود از آن بی نصیب شده بودم بمن باز گشته بود. ناگهان چشمم به یعقوب افتاد که با لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود، دستش را  تکان میداد و بسویم می آمد، نزدیکم که رسید گفت:

- ساعت هشت و نیم است، نیم ساعت  بعد صبحانه است, دست و رویت را شسته اید؟ گفتم: نی تنها دست و رویم را نشستم, بلکه نمازصبح هم قضا شد و بعد پرسیدم راستی امروز تاریخ چند است؟

یعقوب به ساعت بند دستی اش نگاهی کرد و گفت:

امروز تاریخ 25 اگست است. با عجله پرسیدم.

- اگست سال 2000؟

یعقوب که معلوم میشد از من بیشتر تعجب کرده گفت:

- بلی, سال 2000 مگر میخواستی کدام سال باشه؟

- سال 2000 را،  فکر کردم نکند یکی دوسالی خوابم برده باشد.

یعقوب مهربانانه خندید و گفت:

- اینه انشأالله حال شما خوب شد, شوخی هم میکنن. و بعد به دستم اشاره کرد و پرسید؟

- جمیل جان ! ساعت شما جنتری نداره؟ با عجله دستم را بلند کردم و یک قاب ساعت طلایی رنگ را درمچ دستم بسته دیدم ووقتی به صفحه اش نظر انداختم ساعت هشت و چهل دقیقه را نشان میداد و جنتری هم 25 اگست را. گفتم واقعاَ من خودم ساعت دارم و از تو پرسیدم،  یعقوب خنده بلندی کرد وبا شوخی ادامه داد:

مانند ملا نصرالدین که  سر خرش سوار بود و از مردم سراغ آنرا میگرفت.

 ناگهان گوشهایم صدای کردند؛  سر جایم میخکوب ماندم و آواز پدرم  بگوشم طنین انداخت که وقت خداحا فظی ساعت بند دستش را به مچ دست من بست و گفت:

- پسرم این ساعـت یادگار من نزد تو باشد؛ تو راه درازی پیشروی داری بدون شناختن وقـت مسافرت کاری است بس مشکل؛ آن هم مسافرت قاچاقی. برو خدا پشت و پناهت, از طرف من، مادرت، خانم و اولاد هایت پریشان مباش، زمانیکه به مقصد رسیدی احوالت را بما بفرست تا خاطر ما هم آسوده شود. درحالیکه گونه هایم را میبوسید قطرات اشک مانند دانه های باران از چشمان کم نو رش جاری شدند و او ماهرانه آن اشک هارا که بهای چون دُر و گهر داشتند با شاخه دستارش پاک کرد و اما لرزش شدید گونه هایش را نمیتوانست از من مخفی نگهدارد. بلی این آواز لرزان پدرم بود که نه از مجرای گوش هایم آنرا میشنیدم، بلکه از مغز سرم بر میخواست. تقریباً همه چیز یادم آمد واز این سبب خوشحال شدم و بدون اراده خودم تبسمی روی لبانم نشست و آن تبسم تقریباً به خنده ای نسبتاً بلندی تبدیل شد، خنده که یادم نبود برای آخرین بار چه وقت لبانم را از هم گشوده بود.

یعقوب مات و مبهوت بمن میدید و نمیدانست چه شده, او با چشمان از حدقه بر آمده، با تعجب و حیرت پرسید:

- باز شما را چه شد؟ این خنده خود سرانه برای چیست ؟ من فکاهی ملا نصرالدین را ده دقیقه پیش گفتم شما حالا میخندید؟ اگر حال شما  بهم خورده شعبه داکتر نزدیک است فقط چند قدم فاصله دارد.

با هیجان گفتم :

- نه یعقوب جان ! وار خطا نشو صحت من خوب است، من آواز پدرم را شنیدم و این را مدیون تواستم که ساعـت را نشانم دادی. بلا خره یادم آمد، حواسم بمن باز گشت.حالا  بریم که هردوی ما گشنه استیم فقط چند لحظه منتظرم باش تا دست و رویم را بشویم بعداَ برایت قصه میکنم.

   بعد از صرف صبحانه به دعوت و رهنمایی یعقوب کنار میدان فوتبال نشستیم که نسبتاً خلوت بود و میتوانستیم گپ های دل  خویش را به یکدیگر بگوییم.

    تمام ماجراهای چند سال اخیر زندگی ام را برای یعقوب قصه کردم، ماجرای کابوس های وحشت ناکی که از چند سال بدینسو دامنگیرم شده بود و خواب آرام را از من ربوده بود، چگونگی زندانی شدنم را بدست مشتی بیگانه پرور و بیگانه پرست  که ادعای اسلامیت و تطبیق قوانین شریعت دوره های نخست ظهور اسلام را میکردند، و اینکه من چقدر از جنگ نفرت داشتم و دارم از جنگ و جنگ افروزان بیزار بودم و هستم همه را مفصل برای یعقوب تعریف کردم و در اخیر گفتم:

-  خداوند به دادم رسید، بی جهت نگفته اند که دعای سحرگاهی نزد خداوند درجه بالا تر دارد و  زود تر اجابت میشود، من همین صبح از خدایم خواستم که حـواسم را بمن باز گرداند و او چنین کرد.

یعقوب تمام ماجرا را با دل و جان شنید، با یک حوصله خردمندانه شنید و هیچ حرفی بزبان نیاورد، مثل اینکه هرگز درزندگی اش حرفی نزده باشد و یا گنگه باشد. من هم وقتی قصه ام تمام شد فکر کردم بار سنگینی از شانه های ناتوانم بر داشته شد،  بنظرم آمد سبک شده ام، سبک و بی وزن مانند پر گنجشکی که با یک شمال آرام به هوا پرواز میکند. یعقوب وقتی دید من خاموش شدم و حرف دیگری برای گفتن ندارم،  آه سوزناکی کشید و گفت:

- بلی این هم یک تراژیدی دیگه، اینجه ده ای غـم سرا غیر از قصه های غم انکیز چیز دیگه ای نیست که بشنوی، هرکسی که اینجه آمده و پناهنده شده، غم داره، درد داره، رنج دیده و عـذاب کشیده.

   یعقوب خاموش شد من هم خاموش بودم مثل اینکه دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشیم، سکوت بود و درد طاقت فرسا که در صندوق سینه هردوی ما مدفون بود و شراره آتش آن مارا از درون میگداخت و درد آنرا فقط خود ما حس میکردیم و بس.

بلاخره اوسکوت را شکست، خیلی آرام و بدون اضطراب گفت:

- فقط چند روز پیش دونفر از وطندار های هراتی شما هم آمده اند که قصه های پر غصه دارند، مه شمارا با ایشان معرفی میکنم و شاید هم قبلاً با هم آشنایی داشته اید.

از آن همه لطف که یعقوب در برابرم داشت تشکر کردم و گفتم: حتما ً با ایشان و همه هموطنان که مثل من دور ازآغوش گرم  میهن خویش قرار دارند و جور زمانه مجبور به مهاجرت شان کرده معرفی میشوم تا با شنیدن درد دل یکدیگر بار گران خاموشی را از شانه های خویش کم کرده باشیم.

یعقوب به ساعـتـش نگاه کرد و گفت: بریم که ساعـت دوازده است و وقت نان چاشت. براه افتادیم از آنجا تا طعامخانه فاصله زیادی نبود، وقتی وارد طعامخانه شدیم یـعقوب به گوشه اشاره کرد و دو مرد را که مقابل هم نشسته بودند و غـذای شانرا صرف میکردند نشانداد که حدودا ً چـهل ساله بنظر میرسیدند. من و یعقوب نیزغـذای خود را خوردیم و بر آمدیم، اما آن دومرد ِ که یعقـوب برایم تعریف کرده بود سرکدام موضوع با هم گرم گفتکو بودند و یـعقوب به شوخی گفت: افغانها وقتی شکم شان سیر شود بحث سیاسی میکنند.

روی دراز چوکی نشستیم و من دو چشمی به دروازه طعامخانه میدیدم تا بیرون آمدن آن دو مرد وطندارم را ببینم، انتظارم به پایان رسید وآن دومرد از طعامخانه بر آمدند. نزدیک بود از تعجب فریاد بزنم وقتی دیدم هردوی شان معیوب هستند و هردو از داشتن پای راست محروم بودند. آنها مستقیم بسوی ما می آمدند، با عـصا های زیر بغلی شان. این هم محصولی بود از جنگ، خشونت و برادر کشی که از چند سال بدینسو چون مرض طاعـون دامنگیر کشور ما شده بود.

لعنت به تو ای جنگ! تو درد آفرینی، من از تو نفرت دارم با همه وجودم از تو بدم می آید، دست از سر ما بردار, مارا دیگه طاقت و توانی نمانده, بخدا خسته شده ایم،  از وجود تو بیزاریم ازکشور ما ریشه ات را دور کن با صاحبان نابکارت یکجا...

هنوز دنباله اندیشه هایم ختم نشده بود که آن دو به ما رسیدند و یعقوب برای شان سلام داد و گفت: ای دوست ما تازه از وطن آمده اند، هردوی شان با صمیمیت دستم را فشردند وبعد از احوال پرسی مختصر روی دراز چوکی نشستیم و من سکوت کردم و دنبال اندیشه های میگشتم که تا چند لحظه پیش با من بودند.

ناگهان یکی ار آنها بمن گفت: به چه فکر میکنی وطندار؟ گفتم:

به مصیبت جنگ به بلای که سر ما نازل شده و هر گوشه دنیا که میرویم چون سایه های سیاه مارا تعقیب میکنند، سایه های سیاه ایکه چون قوم آجوج و ماجوج از مرزهای  شمال، جنوب و شرق کشور بر ما تاختند و همه هستی و وجود مارا به تاراج بردند. بطور مثال من بشما می اندیشم  و این جنگ لعنتی  که پاهای  شمارا هم از شما گرفت اگر این جنگ نمیبود....

او نگذاشت حرفم به آخر برسد، میان حرفم داوید و گفت: هیچ کس نمیتواند مثل من و دوستم از مصیبت جنگ آگاه باشد و بتواند آنرا  به تصویر بکشد، ما پرورده این مصیبت هستیم، باتمام رگ و پوست خود این مصیبت را لمس کرده ایم. اگر حوصله و طاقت شنیدن قصه با چنین تراژیدی بزرگ را داری خودت را برای شنیدن آماده کن، اما پیش از همه جیز باید معرفی شویم. بر نادانی و کم فکری خودم خندیدم و گفتم: ببخشید وقتی شمارابا عصا و پاهای بریده  دیدم همه چیز یادم رفت، نام من جمیل است.

- نام من بشیر و نام دوستم نذیر است.  

گفتم: چه نام های باوزن و قافیه مثل غـزل شاعـران ! همه خندیدند.  من ادامه دادم طبق معمول در میهن ما نام برادران را با چنین ردیف های میگذارند. نذیر که تا حالا خاموش بود و از دوستش کم حرف تر بنظر میرسید میان حرفم دوید و گفت:

- نام برادران ؟ ما ازدو برادر هم بهم نزدیک تر هستیم ما دوست هستیم واژه دوست یک واژه خیلی ها بزرگ است اگر این دوستی واقعی و بی آلایش باشد. گفتم:

- شما راست میگویین، این یک حقیقت است، اما امروز دوستی هم تجارتی شده،  خصوصا ً در شرایط جنگ. ما و شما شاهـد دوستی ها و دشمنی های بزرگی بودیم و گروه های مختلف با سنجش معیار منفعت گا هی اینطرف و گا هی آنطرف سقوط میکردند، ولی مه همین حا لا میفهمم چه میخواهین بگویین و آن اینکه این دوستی، دوستی قلب ها است  که معیار آن عواطف انسانی است وپای بند هیچ محدودیتی نیست  و آن دیگر دوستی سیاسی - نظامی که بامعیار های منا فع کوتاه مدت اندازه میشه.

فرق بین این دو معیار از زمین تا کهکشان است.

  یعقوب آرام نشسته بود و به سخنان ما گوش میداد وقتی دید ما همه خاموش شدیم و هرکسی غرق دنیای خود است، سکوت را شکست و گفت:

-  واقعا ً شما آدم های جالبی هسـتین مه از بسیاری حرف های شما سر در نمی آورم، شما گپ های فلسفی میزنین که دانستن آن برای مه که دست ظالم جنگ نگذاشت تحصیلات مکتبم را تمام کنم محال است اما بسیاری از این حرف هارا درک میکنم.وبعدا ً ادامه داد: حالا بریم که نمار پیشین است ناوقت نشه، بریم جماعـت میکنیم که ثواب بیشتر ببریم. همه حرف یعقوب را تایید کردیم و از روی دراز چوکی بلند شدیم، من گفتم فردا یکجای مناسب مینشینیم، زیرا من سخت علاقه دارم سرگذشت بشیر جان و نذیر جان را بشنوم.

   آنشب برایم شب دراز و پایان ناپذیری بود مانند شب یلدا، تنها فرقی که با شب یلدا داشت، شب روشن,  مهتابی وگرمی بود اما من گرمی و سردی را حس نمیکردم، تخته به پشت بالای تخت خوابم افتاده بودم چشمانم روی سقف اتاق گاهی اینطرف و گاهی آنطرف میلغزیدند و در جستجوی چیزی بودند که خودم هم نمیدانستم, شاید هم درجستجوی حقیقت بودند، حقیقت که در این جهان پهناور بندرت میتوان به آن تصادم نمود.

اوه خدایا ! شش ماه طی طریق و سفر، قبول خطر مرگ، توهین تحقیر و هزاران ستم ناروای دیگه تا به یک جای امنی برسی چقدر طاقت فرسا است این زندگی !؟......اوه بیچاره بشیر و نذیر! چقدر مشکل است که انسان از داشتن اعضای بدنش محروم باشه....آه ه ه  پلک هایم سنگینی میکنند......

بعد از صرف صبحانه یکجا با یعقوب,  بشیر و نذیر کنار میدان فوتبال کمپلی را روی سبزه ها پهـن نمودیم و چهارنفری بالای آن نشستیم. بشیر و نذیر عصا های شانرا در کنار شان گـذاشتند و برای چند لحظه سکوت بر قرار شد و بلاخره بشیر گلونش را صاف نمود در حالیکه چشمانش را به موره های درشت تسبیح اش دوخته بود به حرف آمد.

- برادر ها ! و دوستان ! برای اینکه بتوانم  شما را  بهتر فهمانده باشم که چرا مصیبت جنگ به من و دوستم نذیر جان ضربه وحشت ناکی زده است، نخست  باید قصه رویداد های زندگی ام را کمی قبل از پیدایش ما روی این کُرهء  خاکی آغاز نمایم.

- فامیل های من و دوست من نذیر از مدت ها قبل با هم دوست بودند، یعنی پدر های ما دوستان دوران طفولیت بودند، آنها جوان شدند تشکیل خانواده دادند، فاصله ای زمانی هم میان عروسی های شان خیلی اندک بوده. وقتی من و نذیر در رَحِم مادرهای مان پیدا شدیم پدران ما این مژده را بیکدیگر دادند و قرار گذاشتند که اگر یکی از ما دختر و دیگری پسر باشد، وقتی بزرگ  شدیم مارا باهم وصلت دهــند. اما این کار مطابق به میل والدین ما نشد, طوریکه میبینید ما پسر بدنیا آمدیم و بزرگ شدیم، مکتب رفتیم, درس خواندیم, تربیه معلم خواندیم و معلم شدیم. بعد از تولـد ما هردوی ما صاحب خواهر شدیم که پدران ما،  در همان روز اول خواهرمرا بنام نذیر جان و خواهر نذیر جان را بنام من شیرینی تقسیم کرده بودند که بعد از فراغـت از تحصیل هردو وصلت سر گرفت و حالا هرکدام دارای چهار فرزند میباشیم.  

در تمام دوران زندگی از زمانیکه به اسطلاح دست چپ و راست خودرا شناختیم من و نذیر همیشه یکجا بودیم در غم و شادی، در خوشی و ناخوشی.  مثل دوبرادر حتا هاضر بودیم  جان خویش را برای یکدیگر قربان کنیم. دوسال از وظیفه معلمی ما گذشته بود که طاعـون سیاست بر کشور ما سایه افگند، این سایه های سیاه به ما هم تأسیرگذاشت و راه مارا از هم جداساخت.

دو دوست دوران طفولیت، دورفیق و همدم، وبلاخره دو خویشاوند نزدیک در دوجبهه متضاد قرار گرفتیم، مقبابل هم سنگر کندیم و سلاح های مانرا به سینه یکدیگر نشانه گرفتیم  طوریکه هاضر بودیم خون یکدیگر را بجای آب بنوشیم. من قسم یاد  کرده بودم که اولین مرمی فیر شده  ام را  در مغز نذیر جای خواهم داد.

   بشیر بسیار احساساتی حرف میزد، صدایش را لرزش خفیفی گرفته بود. من و یعقوب خاموش بودیم و تمام سیستیم فکری مانرا جمع نموده بودیم تا حرف های بشیر را بشنویم. نذیر نیز خاموش بود چشم هایـش را به نقطه دور و نامعلومی دوخته بود, دودسته و سریع دانه های تسبیح اشرا با سر انگشتانش میگشتاند. 

 صدای گریه ناگهانی بشیر سکوت چند لحظه ای را شکست او در حالیکه زار زار میگریست تکرار میکرد:

- من هاضر بودم بخاطر خوش خدمتی به دیگران بهترین دوستم را, شوهر خواهرم را قربانی کنم. اوه خـدای مـن! مرا ببخش! ممنون در گاه تو ام که بمن قدرت دادی تا سایه های سیاه را از خود دور برانم.

دوباره سکوت بر قرار شد و بشیرهم  قدری  آرام گرفت, خود را جمع و جور کرد و به حرف هایش ادامه داد:

- یک روز بطور ناگهانی دهکده که من با برادران همرزمم در آن زمان سنگر داشتیم از طرف نیروهای دولتی و هم پیما نان اشغالگر شان به محاصره  در آمد. ما طوری غافلگیر شده بودیم که همه راه های گریز بسته شده بود, تلاشی خانه بخانه شروع شده بود, مقاومت و تیر اندازی بی فایده بود, هرکسی به راهی متواری شده بود. من هم ناگزیر تفنگم را مخفی نمودم و در کاه خانه ای  که خیلی تاریک بود در یک آخور پــنـهان شدم, صدای قدم های سربازان دولتی را میشنیدم؛ صدای قدم ها بمن نزدیک و نزدیک شده رفتنـد و ناگهان نور خیره کننده چراغ دستی ای چشم هایم را خیره ساخت و به تعقیب آن آواز آشنای بگوشم رسید که به سربازان دستور داد از آنجا خارج شوند، آواز آشنا گفت که اینجا کسی نیست همه فرار نموده  اند بروید و جاهای دیگه را جستجو کنید. سر بازان دوان دوان از کاه خانه بر آمدند و صدای آشنا بیخ گو شم گفت : همینجا خودت را مخفی کن تا شب نشده جای نری که کشته میشی، قوای زیادی به دهکده آمده  از جمله اهداف یکی تو هستی، سربازان پشت تو میگردند من مراقب هستم که کسی اینجا داخل نشود آسوده باش، او چراغ دستی اش را خاموش کرد و با سرعت دور شد. اوه خدای من!  این چه کار عجیبی بود که من دیدم، من تصور خیلی بدی از دوست دوران کودکی ام داشتم، با تمام و جودم از او  و همسنگران او نفرت داشتم به خونش تشنه بودم،  اما او امروز مرا از مرگ حتمی نجات داد. بلی آن آواز،  آواز نجات بخش نذیر بود که با یک لحظه دیدن چهره ام بعد از تقریبا ًده سال دوری و دشمنی مرا شناخت و به سربازان دستور داد خارج شوند. بعد از آن واقعه من به ارزش دوستی پی بردم و بر خود عهد بستم دوستی را با دوستی تلافی نمایم. در تاریکی شب از مخفیگاهم بر آمدم تا از دهکـده خارج شوم اما بخت بامن یار نبود به ماین ضد پرسونل بر خوردم که از طرف افراد خود ما هنگام عقب نشینی جا گذاری شده بود و یک پایم را از دست دادم و بعدا ً اطلاع یافتم که دوستم نذیر نیز بر اثر خُمپاره که نزدیک پایش کفیده بود یک پایش را از دست داده است. این مصیبت در یک روز ودریک جنگ بالای هردوی ما اتفاق افتاد. تنها سنگرها متفاوت بود.

    او سکوت کرد، سکوت که یک دنیا راز در آن نهفته بود. این چه بازی ای  بوده که سرنوشت با این دو کرده بود؟ دو دوست, دورفیق, دوبرادر را مقابل هم قرار داده بود.  ای جنگ بر تو نفرین !  از تو نفرت دارم؛  با تمام تارو پود وجودم از تو بیزارم.

بشیر ادامه داد: وقتی ما پرچم پیروزی؟! مانرا به احتزاز در آوردیم وظیفه من بود تا از دوست خودم در مقابل حوادث و خطردفاع میکردم، خودم را به او رساندم و اولین پرسشم این بود که چرا او مرا نجات داد؟ نذیر پاسخ داد:

- آیا من میتوانستم بسوی یگانه دوستم نشانه برم و خواهرم را بیوه و خواهرزاده هایم را یتیم سازم؟

از آن روز به بعد عهد کردیم دیگه از هم جدا نشیم، همان کردیم دوران کودکی, نوجوانی و جوانی یکبار دیگر زنده شده بود.

اما این دلخوشی دیری نپایید,  سایه های تاریک و شوم جنگ و برادرکشی درهرگوشه میهن بلاکشیده ما پهن شد ودر یکی از همین روز های شوم بدست مزدوران بیگانه بجرم آزادی خواهی دستگیر وبه کنج زندان تاریک و نمناک پرتاب شدیم. هردوی ما یکجا و در یک سلول. ما که ده سال دشمن خونی یکدیگر بودیم و در سنگر مخالف بسوی هم نشانه میرفتیم، حالا در یک موضع قرار گرفته بودیم و دشمن مشترک داشتیم تا بلاخره بنوعی خویشتن را از چنگ آن یاغیان نجات دادیم و از مرزهای غربی کشور عبور و بلاخره دست سرنوشت ساز تقدیر مارا حواله ای این دیار ساخت، دیاری با فرهنگ بیگانه و زبانی نا آشنا.

بشیر باز هم سکوت کرد، سکوتی توام با ملیون ها پرسش اما  بدون پاسخ. آیا او میتوانست به آن همه پرسش های مبهم پاسخ دهد؟

پرسشهای با چرا؟ کیها؟ به چی منظوری؟ ووووو. نه هرگز ! به همه این پرسش ها فقط و فقط آن نیروهای اهریمنی میتوانند پاسخ بگویند که پس پرده قرارداشتند و  دارند و این بازی پلید سیاسی را روی تخته شطرنجی بنام افغانستان آغاز وبه فکر انجام آن اند  و مردم  مظلوم افغانستان فقط نقش پیاده را در این بازی اهریمنی  به عهده دارند، فقط نقش پیاده را و دیگر.....هیچ.

 

 جولای 2005 دنمارک

 

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول