© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شــــبگير پولاديان

(عکس از کابل ناتهـ)

 

عبدالجليل شـــبگير پولاديان

 

 

 

 

به ياد آن گياه مرده در مرداب

 

 

 

 

کنار چشمه سرسبز ست می گويند:

بهاران باز می آيد

پرستو از سفر باز آمد آواز می خواند

کلاغی در هوا در حلقه های دود ناکِ ابر

سرودِ اوج را مستانه در پرواز می خواند

و بادِ هرزه بر هر کوی و برزن می زند فرياد

که فصل نوبهاران شاد

بهارِ شادخواران شاد

و اما من گياهِ مرده در مرداب

با من از بهاران قصه کمتر گوی

زمن بگذشت ديگر نوبهارانم

من اکنون لاشهء پوسيده در خاک سيه

وامانده از کشتارِ عامِ روزگارانم

خيالی بود، خوابی بود

که مارا هم بهارانی ست

چو مينويی که پس از رستخيز اين جهان کهنه خواهد بود

(چو مينوی که در افسانه خواهد بود)

بهاران می رسد از ره

زمستان های سنگين رخت می بندند

و فصل روشن از سرچشمهء خورشيد می آيد

درختان جامه می پوشند

ز ديبای پرندِ هفت رنگِ روزگاران

به جای آب شير گرم می جوشد

به رگ های کبودِ جويباران

و جنگلزار ها در اشتياق تند روييدن

زرافشان گيسوانِ سبزِ خود با مشک می شويند

در باران

و در جام ِ بلورِ روزگارِ رام و بی تشويش

نگاران بادهء گلرنگ می نوشند

سرمستانه با ياران

خيالی ماند خوابی ماند در کابوس

ز تصوير خيال انگير بر ديوارِ سايهء ذهنم لرزان

که گويی چلچراغ وهم

از تاق بلند آرزو ها بود آويزان

دگر من آن گياهِ سبز در باغ شگفتن نيستم

ديارِ خواب پوشانده ست ژرفای لجنزاران

بهارينا بهاران کو؟

به من زان نوبهارانی که می گويند کمتر گو!

که من تا زمهرير اين زمستان در زمين دارم

به روی پهندشتِ هفت اقليم وجودم

زمستانی هنوز از چار فصل قطب پا برجاست

زمستانی که گويی که انجمادِ آقتاب مرده در شب هاست

 نه «سرمايی سپاه رنج» بيرون می برد

زين شهر بی سامان

نه نوروزی علم بر می زند در دشت و کوهستان

و من اينجا گياه مرده در مرداب

بهارانم بهارِ آتش و خون است

بهارانم بهار ابر سرخ گريه در باران افسون است

سحرگاهان که الواح سحر آغشته شد در خون

بهارِ من بهاری بود خونين تر ز «پوليگون»

من آنجا در بهار خون و آتش

قامتم را راستای سروِ باغ راستان کردم

من آنجا

در گريبانم

گلی از جنگل رگبار بنشاندم

من آنجا خويش را بر فرش سرخ ِ خاربن ها

مهمان کردم

بهارينا

پس اين سايهء سردِ زمستانی

که پوشيده زمين را دوزخی از چار فصل مرگ و ويرانی

ازان ترسم که ديگر بار

شفافِ آسمان را در بلور روشن دريا نخواهی ديد

درفش آفتاب از قله های کوهساران برنخواهد خاست

 و باران شانه بر گيسوی جنگل ها نخواهد زد

سرودِ آفرينش در گلوی باد خواهد ماند

و لبخند سرود انگيز و شاد باده ها

از ساتگين ميگساران بر نخواهد خاست

شميم غنچه های خفته در خونم

ز خاک تلخ از گلفروش سرخ مرغزاران برنخواهد خاست

بهارينا زمن بگذشته ديگر نوبهارانم

من اکنون لاشهء پوسيده در خاک سيه

وامانده از کشتارِ عام ِ روزگارانم

بهارينا

به فردای ز فردا ها

(اگر باشد بهار راستين آيد)

به يادِ سوگوارِ اين گياهِ مرده در مرداب

مرا در دشت های لاله ياد آور

مرا در مرغزاران نشاطِ آهوان مست

مرا در بيشهء آزادِ مرغان هزار آوا

مرا در شادخندِ آن شرابِ تلخ ِ ديرين ساله ياد آور!

 

هامبورگ / المان

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول