پرستو
پرستوها آمدند
پيام بهار آوردند
ساختند آشيان
برفرازاي درختان
شور کردند و فرياد
اين سو و آن سو پريدند
آشيان رنگين ساختند
لانه از پرنيان
خوراک به منقار
پر زدند به سوي آشيان
به اميد جوجه ها
با چهچه و چل چل جوجه ها
با غرور به بلنداها
بر فراز آسمان
پناه بردند به آشيان
ولي دريغا!
دردا !
آشيان نبود
جوجه ها نبودند
سکوت بود و غم
اين جلادان حرفري
آشيان و جوجه هايش را
با تير و تفنگ زدند
پرستو ها کوچيدند
و سوگوار شدند
با آمد آمد بهار
باز به هواي جوجه ها
دو باره آمدند به سوي آشيان
به ياد گذشته ها
به شاخه خشکيده نشستند
گريستند زار زار
دو قطره اشک صاف
چو صدفهاي ناياب
نثار کردند بر زمين
گفتند:
از اين سر زمين انسانيت کوچيده
و انسانها فرار کرده
پرواز کردند از ترس
ديگر نيامدند
بهار آمد
ولي پرستو نيامد
پرستوها با نفرت و نوحه
پيام بردند به خيلها
نرويد به سرزمين و حشت
که عاطفه و مهر کوچيده
روز جمعه 12/1/1384