© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

رامين انوری

 

رامين انوری

 

 

 

 

قهوه خانه

 

 

من ميان قهوه خانه... تو نمی دانم کجا

خيلی هم بدقول بودی پيش من ديگر نيا

 

ساعت سه بود حالا پنج بعد از ظهر شد

می گريزم زندگی را پا بپای لحظه ها

 

خسته بودی از من اين را درک می کردم ولي

حال ديگر خود هم از خود خسته ام. اما چرا؟؟

 

گفته بودی: "تا جهان باشد من و چشمان تو"

آمدم روز دگر، نشناختی. گفتي: شما؟؟

 

من دگر در آخر خط پا نهادم شايد اين

آخر ما بود و شايد آخر اين ماجرا

 

من ميان قهوه خانه انتظار و انتظار

تو ولی بی من سفر کردی، نمی دانم کجا...

 

 

 

 

 

و من هنوز همانم...

 

 

و من هنوز منم، عاشق تو... اما تو

فريب خورده ای پس کوچه های تو در تو

 

و من هنوز همانم که با تو از هيجان

نفس نفس زده گفتم: تويی خدای من و...

 

خدای شعر من و عاشقانه های دلم

و تو قدم زده رفتی، يکی يکی، دو دو

 

چه بی رقيب شدی در جهان طنازی

نياز من چه فزون کرد ناز تو بانو!

 

و من هنوز منم، آنکه گفت دنيايش

ز تو شروع و به پايان رسيده هم در تو

 

تو تا بهار رسيدی و عاشقت اينجا

به بوم سرد خزان ريشه کرده تا زانو

 

اگرچه دير زمان می شود ز رفتن تو

هنوز ياد تو دل را کند گهی بدخو

 

 

 

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول