طــوفــان دل
باز می غُــرد ابر بــهار
باز می جوشد ابر خشن
مست و پر از غرور
ســیه چون شب ِ تار
خورشید رخت سفر بست
از این دیــار
دهکــده سرد و خاموش
لـمیده در بستر غـم
مهتاب ندارد مـیـل ِ
چهره بگشاید
به مـــا
ناگهان آذرخش با غمچین داغ
کوفت پــیکر ابر سیاه را
ابر ناله سر داد
کشید سخــت فـــریاد ِ
ترکــید اورا عقــدهء دل
اشک بیفشاند چون طفل یتــیم
گریست چون باران
جوی ها شد روان از سیل اشک
پرسیدم: ای ابر !
ایــن اشــک ِ روان از بر چـیـست ؟
این ناله و فـریاد چرا ؟
گفت ابر!
غــم نـهـان دارد دل من
ســخت بــزرگ
و بــسـیـار غــمــین
بـه بــزرگیی غــم تــو
بــه غــمــگــیــنیی غــم تــو
جولای 2005 دنمارک