© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکـــرم عثمان

 

 

 

 

 اکــــرم عثمان

 

 

 

 

يکسال پس از هجرت ليلا صراحت روشنی

نماد مقاومت و جاودانگی

 

 

 

 

 

يکسال پيش، درست در همين روز ها ليلا صراحت روشنی راهيی هجرت آخر شد.

برخی بر آنند که او به آخرين رباط بود و نبود! رسيده است اما شماری برآنند که او کماکان منزل می زند و از مرحله ای به مرحلهء ديگر صعود می کند.

 

هنوز طعم جوانی و آزادی را نچشيده بود که دژخيمان وزارت امنيت دولتی وقت، پدرش «سرشار شمالی» را از او دزديدند و او به مناسبت سرود:

 

ز شام شهر تباهم ستاره دزديدند

سـتاره های مرا آشکاره دزديدند

 

در آن دوران، «فرياد» بود و «فرياد رس» نبود. گوش گران زمانه وقتيکه از شهادت سرشار شمالی شنيد خود را به کری زد. از اين گوش تا آن گوش کسی نخواست  آن خبر را بشنود و بشنواند که سرشار شمالی را زير شکنجه به قتل رسانده اند. ليلا از اين مصيبت بزرگ آگاه شد ولی تنهای تنها قورتش کرد چه نه همدردی و نه همصدايی از سر ترس جرئت همصدايی با او را داشتند. تمام آنهايی که سرشان به تن شان می ارزيد سخت از تيغ «دموکليس» در هراس بودند و آرزو نداشتند که بی هنگام زير ساطور قصاب سر از تن شان جدا شود. پس ليلا خود بر گليم عزايش تنها نشست و به اصطلاح گلمداری! کرد. شايد خواهران کوچکترش در راست و چپ او نشسته بودند ولی آنگونه که ليلا غم را حس و لمس می کرد آنها هنوز درک کاملی از درد نداشتند. غم شاعر از ديگر غمها از زمين تا آسمان تفاوت دارد. ليلا آن ضياع بزرگ را با تمام مسامات بدنش حس کرد و بيشتر از چشمهايش، در درونش گريست و هيچ فريادش از صندوق سينه به بالا نخزيد.

 

ديگر خانوادهء کوچک او به اصطلاح تخم اسپند شد. ليلا راه اروپا را پيش گرفت و يکی از خواهرانش راهيی آستراليا شد. «اقيانونس آرام» برای بيچاره خواهر ليلی ناآرام و مرگبار شد و آن مسافر را به کامش کشيد. ليلا بازهم از دور و از پشت هزار ها کوه و کتل زانوی غم در بغل گرفت و اشک ريخت. در هالند ترس از گريستن تهديش نمی کرد. اين بار خوب سير گريست و اشک ها و شعر هايش درياوار جاری شدند.

 

شعر شناس و وصافی در بارهء او نوشته است:

شعر های صراحت روشنی از زبانی صميمانه و انديشه ای ژرف برخوردار است و تعبير های نو و شورانگيز در شعر های او ديده ميشود. درک روشن وی از لحظه های سياه تاريخ سرزمينش و مردمی که سالها به انتظار بهار، عشقها و آرزو های شان به دار تعصب و کينه ورزی آويخته شده و صدای بر نکشيده می ميرند، چنان است که گاه شعر هايش را از هرگونه تفسير بی نياز می سازد.

 

آخر امر بيماری سرطان گريبانش را گرفت و در مقام مصاف با او برآمد. ليلا تا آخرين دم جنگيد و از سرودن باز نه ايستاد. شايد «سرطان» به جنگ شعر هايش آمده بود و ميخواست بر لبهای ترانه سرای او مُهر خاموشی بزند اما شعرهايش در رگ رگ تاريخ  ادبيات ما جاری شد چندانکه که هيچ مرگی را چه طبيعی و چه غيرطبيعی با او يارای مقابله نبود.

 

او کماکان جاريست چه بخواهيم و چه نخواهيم.

 

رازق فانی شاعر شناختهء زمانهء ما چند روز پيش از هجرت و رحلت او به عيادتش در شفاخانه شتافت و او گفت که بی کس و کوی نيست چه يگانه خواهرم از من پرستاری میکند.

 

ليلی بر تنهايی و بيکسی نيز غلبه کرده بود.

 

يادش بخير که شاعر زنی کم نظير بود و از بهترين های روزگار ما.

 

و اين هم شعری از او:

 

 

زشام شهر تباهم ستاره دزديدند
ستاره های مرا آشكاره دزديدند
چو فوج فوج ملخ را به باغ ره دادند
كليد باغ به دست شب سيه دادند
شبی كه بركه ی ماهش به تشنه گی پيوست
شبی كه روزنه های ستاره اش را بست
شبی كه شعله اش ار بود برق خنجر بود
شبی كه جام سكوتش شكسته باور بود
شبی كه خيل ملخ را ه بر بهار زدند
پرنده را به درختان خسته دار زدند
و سبزه ها ز سموم سياش پژمردند
و نغمه ها به گلوی پرنده ها مردند
شبی كه گر سحرش بود سخت خونين بود
جبين باور خورشيد تلخ و پر چين بود
فلق به شهر من آتش به دوش رخ بنمود
كه شعله هاش درختان سبز شهرم بود

چه دزد ها كه دليرانه و چراغ به كف
سوار اسب جنون و كليد باغ به كف
ز شام شهر تباهم ستاره دزديدند
تبسم سحرش آشكاره دزديدند

 

 

 

 

 

 

 


صفحهء قبل

 

 

صفحهء اول