© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيزالله ايما

 

عزيزالله ايما

 

 

 

دردِ روشنی

 

 

 

 

 

 به یاد می آورد، که تن بی جانِ پدرش را می آورند، تن سرشارِ « روشنی» را. « روشنی» را « تاریکی»، هنگام فرمانروایی اش میکشد. آن شب گلولهء سنگک شده و سفتِ درد، چکه چکه از چشمان لیلا که درِ اتاق تنهایی را بسته و تمام شب، های های گریسته، می ریزند.

  به یاد می آورد، که هنوز سپیده سر نزده و شب به پایانش نرسیده؛ می گویند، کشندهء پدرش در آن سوی مرز ها با مردِ دستار سیاهی  پیمانِ به آتش کشیدنِ شهری را می بندد. از آن پس، آسمان را باز دودِ سیاهی فرا می گیرد. به جای باران، موشک و گلوله باریدن آغاز می کند. یک شهر قامت، به خاک می افتد. خانه های ویران و گور های آباد، نمای شهری می شود. و آن گاه که لیلا در میان سرو های به خاک افتاده، تن یگانه آزاده اش را غلتیده به خاک و خون می بیند؛ فریاد می زند، از درد:

« ای سرو

 ای غرور سبز

آیا شکوهِ قامتِ سبزت را

دست کدام فاجعه بشکست؟»

 

از هیچ سو پاسخی نمی شنود و می پندارد:

  که

« نخل ها ایستاده اند

تأریخ به عقب برنمی گردد.»

 

به زودی با چشمانِ روشن خود می بیند و آهی کشیده می گوید:

« اینک مخنث کهنسال

ـ تأریخ ـ

صفحه می گرداند

می گرداند

می گرداند

به عقب»

 

و همه چون او می بینند، « بهار بسمل وار به خون می غلتد» و « عقربه هابه عقب می چرخند» و « آفتاب، گیج و منگ در نو سان میان شمال و جنوب راهش را گم می کند.»

 لیلا که ازین همه بیگانه گیِ بی مانندِ تأریخ بیم دارد، می گریزد؛ « می گریزد از بیگانه گی.» او می داند که دنبالهء این بیگانه گی، « هنگامهء عظیمِ تباهی ست.»

ده و شهرِ زادگاهش را آتش می زنند؛ « شعله ها کلبه ها را می بلعند» و تاکستان ها را می سوزند.  دیگر« همهء کابوس هایش سرخِ سرخ می شوند.» از پشت پنجره های غربت،« پیکر سنگینِ شب را با تمامِ هیبتش می بیند.» دردِ سوختنِ نهال ها و درخت ها را از دور حس می کند وهیچ کس « عریانی اش را همچون تاکستان های سوخته،» در سرمای  سختِ درد، « با شالِ گرمِ نگاهی نمی پوشاند.»

 « رؤیایش، چون رؤیای درختانِ سرزمینش بی تابی» می شود و « خوابش،  چون خواب زلالِ درختانِ دهکده اش، بی آبی.» « جیره بندیِ هوای» میهنش « نفسِ غربتش را می فشارد.» « جغدان، تاجِ خورشید را از فرقِ آسمایی اش می ربایند؛ شب سنگ شده می ماند. تمام آینه ها می شکنند و می ریزند.»

نگاه می کند، به تصویر هایی که حراجِ همهء هستی سرزمینش را به نمایش می گذارند؛ نگاه می کند:

 چرکین جامه گان پشمینه رو، در گرد و غبارِ پیکرِ بودای کهنسالِ فروریخته و تکه تکه شده، می خندند و چه شادمانه!   و همزمان، دور از بامیان، در بلخ و یا جوزجان، چشم دوربین به زنی می افتد که چون سگی سنگسارو سنگبارش  می کنند. 

 لیلا از تصویر ها چشم می گیرد و با خود می موید و می گوید:

« این همه سنگ ها از کدام قلعهء ظلمت رها شده اند که قامتِ آینه ها را می شکنند!»

حس می کند که همهء آن سنگ ها برسر و برش می ریزند. درد چنان سرش را می گیرد که نمی داند، در کجای دنیاست؛ کابل؟ یا آمستردام؟ چراغ را گًل می کند. می گرید، می گرید؛ اما این بار غدهء درد  که گویی قصدِ آب شدن ندارد، مغزش را در چنگال می گیرد. سرش گرانی می کند. کنار پنجره می رود. سرش را به دیوار می کوبد. پاهایش از رفتار می ماند. به زمین می افتد. چراغ های شهر غربت در نگاهش تیره می شوند. می گرید و در میان هق هق گریه، ناگهان خاموش می شود. سرش را بلند می کند، به سوی آسمان پنجره یی که در چشمانش تاریک است؛ وآرام زمزمه می کند:

« من دگر راهی گزیدم

رو به اوج روشنایی ها»

 

 و چشمانش را می بندد.

 

 

 

 * واژه ها، تصویرها و سخن های آمده در ناخنک، از شعر های لیلا صراحت روشنی اند.

 

 

   سویس ـ 5/5/1384

 

 

 


صفحهء قبل

 

 

صفحهء اول