© Farda فـــــردا

 

 

 

 

ناتور رحمانی

 

 

 

 

کانديد پارلمان

 

 

 

 

مامورک خرد رتبه ای در دستگاه دولت که ا صلا وجود نداشت چون موش کوچک کاغذ خوری از بام تا شام هشت ساعت تمام لای دوسيه ها، کارتن ها و مکتوب ها ورق پالی ميکرد که بمرور زمان از گرد اوراق موش واره خاکستری مينمود.

مامور صفدر ا ين روزگار زده ای بداقبال ميخکوب نبود بست در تشکيل اداری در جا زده بود و شبيه مردابک استاده روز بروز به گنديده گی می گراييد. زيرا آسمان جل بيچاره نه کسی داشت و نه بسی، نه وثيقه ای داشت و نه واسطه ای تا کارش بالا کشد و از اوراق به اشتياق رسد... بلی اشتياق برای زنده گی که اصلا آنرا نمی شناخت يا اگر ميشناخت تنها همان کنده کنده نفس کشيد ن به اجبار بود.

ماه جهان خانمش که خلاف نامش نه ماه ای جهان بود ونه ماه ای دنيای تيره و ظلمتبار خانواده، که لشکری از فاقه گان، نيمه برهنه گان قد و نيم قد مکتب رو و ايله گرد، نيمه مريض و نيمه سالم را زير يک سقف جمع کرده بود. ماه جان اگرهيچ نداشت درعوض با همان پيکرتکيده و استخوانی سال يک شکم زمين ميگذاشت و سرباز ديگری به تولی خويش می افزود. او از چهره فقر نمی ترسيد چون بدين باور بود که «لنگرهر بدبخت بدنيا آورده را زمين تحمل ميکند و تونل ارتباطی دهن و معده اش را هم خدا پُر خواهد کرد »

اين زن کج خلق و بد زبان ازآ فتاب برآمد تا زير دامان شب گودا ل بزرگ دهنش را ميگشود و يکريز هر موجود بدبخت خانه را به چهار تخته ای فحش و دشنام می بست. بچه ها هم دست کم از مادر نداشتند و در بازی های بی بازيچه شان فحش نامه ای مادر را از بر می خواندند. خانه کرايی مامورصفدر برای ديگر خانه های کرايه پرداز نمونه بود.

از قضا يکروز بخت ياری کرد وا قبال خوابيده ای مامورصفدر بيدارشد. يکی از ارباب رجوع را کار بند آمد که گشايش آ ن بدست مامورصفدربود. مامور ما با  شتياق در اوراق سالهای ماضی لوليد و خاکبادک کرد تا سندی مطلوب مراجعه کننده را پيدا نمايد. به مرام رسيد و کارتمام شد. ده نوت ده افغانيگی پولک رشوه را گرچه بسيار مخفيانه گرفت مگر از ديد گرسنه و حدقه های برآمده ای کاتبک دفتر دورنماند. چون پول تقسيم نشد و ميرآقای کاتب حق نگرفت حرف بالا کشيد و نمامی همکار کينه توز و بدخواه مديرک شعبه را خبر رسانيد. صفدر نو به نوا رسيده از پول نگذشت و کسی را شريک نساخت. همان بود که از بوی قروت روغندار پايش در تلک مديرک بند آمد. تفتش و بازپرس و در آخر مامورصفدر دوسيه پال دوسيه دار شد و از وظيفه سبکد وش... بعداً کراچی کچالو و پياز را با يکی دو پسر نيمچه جوا نش در کوچه پسکوچه های شهر دوانيد و شکم های گرسنه را به غذا رسانيد....

درآ ن روزگار هنگامه ای بدی بود. در سرزمين مامور صفدر باد شد و باران، ابر شد و توفان... قدرت شکل چوکی را گرفت و از دستی بدستی توام با خون و ويرانی جايگاه جلوس تره و تتو، نمک حرام های بچه پکو، امرو (تو بخوان پاکستان و امريکا) و ديگران گرديد... ا بتذال و انحطاط در کارحکومت بدانجا رسيد که مامورصفدر هم بفکر زمامداری و سياست مداری افتاد. او خود را شايسته تر ازهر (قصا ب و نداف) ميدانست که مدتها در کارزار سياسی خون ملت را ريخته اند و پخته های شانرا باد کرده اند. وقتی ميديد هر ابجد خوان مدرسه ای (ديوبند) کانديد رياست، وکالت و وزارت است بخود بيشتر حق ميداد تا درين مسابقه عرض اندام کند. همان بود که با اشکال و پوشش مختلف از خود عکس گرفت. گرچه پولک های فروش کچالو و سرمايه را برباد داد. او درک کرده بود که بدون تبليغات کار پيش نميرود. برای اينکه پيش سيال و شريک کم نيايد با دريشی يک پيسه گی ونکتايی نخ نما، با چپن و کجکول، با پراهن و پکول، با کلاه قره قل و گل قرنفل، با ريش، بی ريش، گاه کم گاه بيش خود را نمايش داد و به اين ترتيب صفدرخان به سلمان خان بچه فلم پوليسی و جنايی تبديل گرديد و خبر نامزدی اش بصفت نماينده پارلمان بلند شد.

مگر از آنجايکه گفته اند : "نگيرد رنگ از هيچ حنا گليم بخت کس که شد سياه" درين گيرودار ملای بر خاسته از شرق. با انواع ترفند و تملق غرق.  پيرمردی پا بلب گور. ملا بلی جان و جای پاک کن ارباب زور. از بالاترين مسند که کمر خميده، گردن فرو افتاده، پای روی عدالت مانده و دست طمع دراز مانده اش او را به آ نجا رسانيده. گريبان مامورصفدر را گرفت و وی را بميز محکمه کشانيد.

 ملا بلی جان --  شما مامورصفدر به فساد اداری محکوم استيد و دوسيه داريد.

صفدر – بلی. مگر درين عرفات آنکه چون مانيست نشان دهيد.

ملا بلی جان -- شما ميدانستيد که رشوه گرفتن جرم است چرا مرتکب شديد ؟

صفدر – اگر ضرورت نمی دا شتم نمی گرفتم. شما خودتان جناب ريس صاحب ديوان عالی اگر گرسنه، دست بند، بيچاره و محتاج باشيد رشوه نمی گيريد ؟

ملا بلی جان -- نه.

صفدر – غلط ميکنيد. ما گدا گشنه ها از روی اجبار گهی رشوه می گيريم. آ ن هم به اندازه پول نصوار شما. اين جرم است ؟

ملا بلی جان -- بلی. اين ما که ميگويی کی ها ا ستند ؟

صفدر – ما ديگر همين مردم. ملت فقير و گرسنه. مامورين پايين رتبه. بی جنگجو و بی ا نجو. فهميدين صاحب ؟

ملا بلی جان -- مامور صفدر متوجه باشيد که اين جا جايگاه بلند قضاء است. شوخی بردار نيست.

صفدر – چی شوخی بهترا ز اين که شما در رس آن قرار داريد.

ملا بلی جان -- شما مامورصفدر خس دزد ا ستيد و معيار کانديد شدن به پارلمان را نداريد.

صفدر – اين گناه من نيست که انبار را نتوانستم دزدی کنم. وهمرای قافله دزدان شبرو و شب پرست انباز نبودم

ملا بلی جان -- دليل.

صفدر – دستم خالی بود. و انگشت به ماشه ای تفنگ نداشتم.

ملا بلی جان -- بايد بدانی مامور که در بحران و سالهای آ شوب به مراد کسی رسد که دست خون ريز و چشم بی حيا دارد. دانستی ؟

صفدر – نخير. حتا يک کلمه را. جناب ريس شما بهتر ميدانيد قربان. زيرا مدرسه خوانده ايد. ما از کجا اين چيز ها را بدانيم.

ملا بلی جان -- پس با نادانی آ مده و ميخواهی در پارلمان چوکی بگيری ؟

صفدر – يعنی جناب ريس شما در دستگاه آ شفته خود کمبودی نداريد ؟

 ملا بلی جان -- چی کمبودی ؟

صفدر – مثلا کمبود رجل سياسی.

ملا بلی جان -- ا بله يی از قضايا دور. ما از رمال رجال می سازيم و از حمال جنرال.

صفدر – عجب سرزمينی ؟!

ملا بلی جان -- بلی. سرزمينی که ايمان فلک بيژبله بنگ.

صفدر – بلاخره با من چی می کنيد ؟

ملا بلی جان -- شما را بجرم فساد اداری، توهين به مسند خودم، زبا ن بازی  و خس دزدی به زندان می فرستم.

صفدر – چی ؟ زندان. من که جرمی نکرده ام. اين های را که شما برشمرديد در مقايسه با جنايات و فجايع ديگران جرم نيست. وقتی کمسيون مبارزه با فساد اداری خودش آ لوده فساد ا ست گناه من چيست ؟ وقتی مسند عالی که شما در راس آ ن باشيد خودش توهين است، ديگر ضرورت به توهين ندارد. وقتی با دهل و سرنا از آزادی بيان، انديشه و دموکراسی گپ ميزنيد ديگر حرف حق را گفتن چی زبان درازی خواهد بود. وقتی خس دزدی را جرم ميدانيد نه کاروان دزدی را، نه چپا ول و تاراج تمام کشور را مرا در مورد قضاوت تان مشکوک می سازيد. شما همان ها را که صد بار صد رنگ اين ملت را چور و تار و مار کرده اند بازهم برگ سبز عبور و معافيت ميدهيد تا باز هم با مصونيت بيشتر شيشه ا ز خون مردم پُر نمايند و ساغر لبريز سربکشند. شما خود جفا ميکنيد و نمونه بارزی ا ز فساد  استيد.

آقای ريس دادگاه ! قاضی بزرگ!! شما بايد راه و رسم درست قضاوت کردن و عدا لت را ياد بگيريد.

فرق من با ديگران اينست که من يکه دزد ناتوانم و آنها چهل دزد تفنگدار. من خوشه به آ فتاب انداخته ام و آنها کاروان پت کرده اند. مگر از چشم حق بين خلق هيچ جنايت و حکايتی پت نخواهد ماند و آ فتاب عقب ديوار بيداد پنهان نخواهد شد.

مگرتوصيه من در آخر بشما: بهتر ا ست اين مقام مقدس و جايگاه عالی را به شخص جوان، تحصيلکرده، مسلکی، عادل و حق گستر رها کنيد. و با قطع علاقه با دنيای بيمروت بفکر توشه آخرت باشيد ملا صاحب.

ملا بلی جان -- گستاخ. زود زود، شلاق، زندان، سنگسار، تيرباران....

 

جولايی 2005

انتاريو.

 

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول