© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حميرا مولانازاده

 

 

 

نويسنده: ايزابل الند

خانم ايزابل اَلند متولد سال 1942 دركشور شيلی ميباشد . وی پس از كودتای نظامی جنرال پينوشه Pinouchet در سال 1973، كشور شيلی را ترك كرد و تاكنون در شهر سان فرانسيسكوی ايالت كاليفرنيای ايالات متحدة امريكا زندگانی به سر ميبرد .

اين نويسنده يكی از برجسته ترين رومان نويسان لاتينی اين ده سال اخير بشمار ميرود . مشهورترين رومان اين خانم شيلی كه “La maison aux esprits” يا "خانة ارواح" نام دارد ، برندهً جائزهً بزرگ ادبی Evasion در سال 1984 شد.

 

برگرداننده: حميرا مولانازاده

دوشيزه حميرا مولانازاده متولد سال 1358 درشهركابل است. وی تعليمات ابتدايی و ثانوی خويش را درليسة ملالی كابل به پايان رسانيده و سپس راهی غربتسرای پاكستان شده است. پس از چندی راهی كشورفرانسه گرديده و به ادامة تحصيلات خويش پرداخته است.

دوشيزه مولانازاده تحصيلات عالی خويش را تا سطح دكتورا در رشتة ارتباطات فرهنگی بين الملل در دانشگاه سوربن پاريس به پاية اكمال رسانيده است.

وی اكنون در مركز بين المللی محققان دانشگاه سوربن پاريس، به وظيفة تدريس اشتغال دارد.

ازوی نبشته های بيشماری به زبان فرانسوی زير چاپ رفته است ؛ اما دركنار آن به زبان دری نيز خواندنيهايی دارد، كه مجموعة آن اثريست به نام (( داستان نويسان بزرگ جهان )).

داستانی را كه در زير ميخوانيد، يكی از ترجمه های مولانازاده است كه از زبان فرانسوی به دری برگردان شده است. اين داستان را از همان مجموعة (( داستان نويسان بزرگ جهان ))، ترجمه و تأليف مولانازاده برگزيده - به اميد اين كه بازهم داستانهايی ازين مجموعه داشته باشيم - خدمت ادب دوستان پيشكش مينماييم.

 

 

جاده يی به سوی شمال

 

 

 

سرانجام ((كلفلس بيسيرو )) و (( ايسيوس ديونيزيو بيسيرو )) از روستای خود به پايتخت رسيدند. پدركلان و نواسه زمينهايی را با پای پياده پيموده بودند، كه از رطوبت شان همهء گياهها و علفها درگل ولای فرو رفته بود ؛ تپه های بيشماری را بالا و پا يين رفته و از ميان خزنده گان بيحال و نخلهای آفتاب زده گذشته بودند. كشتزارهای قهوه را كه پر از مارها و چلپا سه ها بود، محطاطانه طی نموده بودند. و بته های تنباكو را با كرمهای شبتاب و پروانه های شبگردش پشت سرگذاشته بودند. آنها درخلال 37 ساعت، 270 كيلومتر راه را پيموده بودند.

حالا ديگر آنها در كنار جادهء بزرگی، كه مستقيم به طرف شهرميرفت، راه ميپيمودند ؛ مگر دو ـ سه بار برای آن كه با پوسته های نظامی كنار جاده برنخورند، مجبور به ترك جاده شده بودند. گاهگاهی راننده گان موتر های بار بری، كه زلفان سياه دراز و چهرهء زيبای دختر جلب شان كرده بود، در نزديكيهای آنها ازسرعت خود ميكاستند ؛ ولی يك نگاه سادهء پيرمرد كافی بود تا آنها را از نيت شان بر گرداند و از هر گونه اقدام برای مزاحمت دختر منصرف شان سازد. پول شان تمام شده بود و گدايی هم بلد نبودند. هنگامی كه آخرين خوار و بار شان تمام شد، راه خود را تنها به كمك شهامت و ارادهء خود ادامه دادند. شب هر دوی شان خود را در شالهای بزرگ خود خوب پيچاندند. با غُم غُم كردن چند آيه از انجيل، خود را به حضرت مريم و حضرت عيسی سپردند، تا از شر مارها و خزنده گان زهردار در امان باشند و سپس آرام آرام در زير درختها بخواب رفتند.

صبح وقتی از خواب بيدار شدند، تن شان پوشيده از قانغوزكهای آبی رنگ و درخشنده بود. بانخستين تابش اشعهء خورشيد بامدادی، كه چشمان طبيعت هنوزخواب آلود بود و هيچ جانور وگياهی آغاز به زندگی دوباره نكرده بودند، پدر كلان و دختر راه خود را دوباره در پيش گرفتند، تا با استفاده از سردی هوای صبح پيمودن راه را برخويش آسان كرده باشند.

آنها از راه جادهء (Les Espagnols)يا هسپانوی ها، داخل پايتخت شده و ازعابرينی كه از سر راهشان ميگذشتند، آدرس دفتر "سكرتر امنيت حقوق اجتماعي" را سراغ ميگرفتند. آنها چنان حالتی داشتند كه گويی استخوانهای پدر كلان صدای ساييده شدن چوب خشك را ازخويش بروزميداد و ((كلفلس )) با پيراهن رنگ رفته اش، حالت و روحيهء يك خوابگرد خميده را داشت، مثل اين كه يك قرن خستگی روی جذابيت و درخشنده گی بيست ساله اش نشسته باشد.

******

(( ايسيوس )) درولايت خودش پيشه ورلايق و هنرمند شناخته شده يی بود. درطول زندگيش، اعتباروحيثيت با شكوهی كمايی كرده بود ؛ اما هيچگاه به آن مغرورنبود. خودش ميگفت: "هنرمن خداداد است، من تنها اداره كنندهء آن هستم، وهنر خود را درخدمت خود خدا ميگذارم". در اوايل پيشه وری اش به ساختن ظروف سفالين ميپرداخت. تاكنون هم گاهی به آن كاردست ميبرد ؛ اما شهرت اصليش بسته به هنر مجسمه سازی او بود و آنهم مجسمه های اشخاص پارسا و روحانی يی كه دهقانها و باشنده گان روستا ها برای نمازگاه های منازل خود ميخريدند، و يا به توريست هاو گردشگران پايتخت فروخته ميشدند. پيرمرد ميگفت: " پيكرتراشی درچوب كاريست كه به آهستگی پيش ميرود. كار چشم است. كار د ل است. كار وقت است." او چوبهای كوچك رنگ شده را با مهارت در ميان بوتلها جابجا ميكرد وبعد چوبكها را با سرش به يكديگر وصل مينمود. سپس مجسمهء ساخته شده را داخل بوتل كرده و روی چوبكها نصب ميكرد. و با حوصله انتظار ميكشيد كه چوبكهای بهم پيوسته خشك شوند. و تا آنگاه كار ديگری را سر دست ميگرفت.

صليب عيسی ازساخته های خاصش بود. صليب بزرگی، كه در وسطش مجسمهء عيسی را با ميخهايش، با تاج خاردارش، و با هالهء نوری از كاغذ زرك می آويخت. همچنان دو صليب معمولی ديگر به نامهای دو دزدی كه در عين زمان صليب شدن عيسی، صليب شده بودند. برای جشن تولد حضرت عيسی، طويلهء عيسی را با گهواره و حيوانات و چوپانهايش ميساخت، وآن را با كبوتر های سفيد و گلها و ستاره ها، كه نشانهء بخت واقبالند، مياراست. خواندن و نوشتن بلد نبود و نميتوانست نام خود را به عنوان امضا در گوشه يی از مجسمه هايش حك كند ؛ زيرا هنگام كودكيش در نزديكيهای روستای شان مكتب ومدرسه يی وجود نداشت ؛ باوصف آن ميتوانست بعضی آيه های انجيل را ازلاتينی نقل كرده و آنهارا با مهارت روی پايه های مجسمه هايش حك كند. با افتخار ميگفت كه پدرومادرش برايش آموخته بودند، كه چگونه مراعات همنوعانش را بكند و به آيات كتاب آسمانی احترام و عقيده داشته باشد، واين همه برايش زيادتر ارزش داشتند تا خواندن و نوشتن.

او چندخروس جنگی، از عاليترين جنس، نيز داشت كه ازانها به خوبی مراقبت و مواظبت مينمود. پيرمرد هميشه آنها را با خميرهء حبوبات مختلف و آميخته با خون تازهء يك حيوان پرورش ميداد. شبش هايشان را با دست ميچيد، پر و بال شانرا پاك ميكرد و هوا ميداد و پر های چرك و آلودهء شان را ازانها دورميكرد. هر روز مرتب به تمرين شان ميپرداخت، تا در روز جنگ آماده باشند و شجاعت و دليری خود را از دست ندهند. گاهی هم برای اشتراك در مسابقهء "خراس جنگي" به روستا های دورميرفت و خراسهای خود را درهنگام جنگ، تحسين و تشويق ميكرد. مگر هيچگاهی در بردوباخت اشتراك نميكرد و شرط نميبست. او ميگفت: " هر پولی كه از بستن شرط و قمار بدست بيايد و از آبلهء كف دست وعرق پيشانی نباشد، ازان بوی شيطان ميايد." پيرمردهر شام شنبه با نواسه اش برای پاك كاری كليسا ميرفت، تا برای روز يكشنبه، كه روزعبادت است، آن را پاك و منظم ساخته باشد. كشيش كليسای شان در روستاهای ديگر با بايسكلش گشت ميزد و مراسم نماز برگزار ميكرد. او وقت زيادی نداشت كه هر يكشنبه به كليسای خودش حاضر باشد و نماز را با همه اداء كند ؛ مگربا وجود آن روستاييان، چه با كشيش و چه بی كشيش، نه تنها برای عبادت ؛ بلكه برای خوانش چند سرودهء مذهبی نيز دور هم گرد ميامدند. ايسيوس مسؤوليت جمع آوری پولهای خوردی را كه مردم به كليسا ميدادند نيز بعهده داشت كه اين پولها به منظور ترميم كليسا بكار ميرفت.

حاصل ازدواج ايسيوس با آمپرو مدينه Ampero Medina،13 فرزند بود، كه ازجمله پنج فرزندشان از بيماری های دوران كودكی سر به سلامت برده، بزرگ شده بودند و يكی بعد ديگر به دنبال بخت و زنده گی خود رفته بودند. مادر و پدرشان كه سالخورده، ناتوان و ضعيف شده بودند، درين خيال بودند كه ديگر از دوران مسؤوليت بچه آوری و بچه پروری رهايی يافته اند ؛ اما درست درهمين آوان بود كه سرو كلهء بچهء آخری شان، كه قبلاً خانه را به قصد سپری نمودن وظيفهء سربازی ترك نموده بود، با بسته ييكه دربغل داشت، پيدا شد وبسته را كه در پارچه های كهنهء تكه پيچانده شده بود، روی زانوهای مادرش گذاشت. وقتی مادرش پارچه ها را ازروی بسته كناركشيد، متوجه شد كه نوزادی را درآغوش دارد. ازلرزش بيرمق دستهای كودك چنان به نظرميرسيد كه به علت كمبودی شيرمادر و خسته گی راه و تكانهای شديد موتر، قصد دارد بازندگی وداع گويد.

پدرپرسيد: " اين را از كجا كردی؟ "

پسر: ( در حالی كه كلاه سربازی خود را دردستهای بيحالش ميفشرد )، گفت: " از خودم است. "

پدر: " مادرش كجاست؟ "

پسر: " نميدانم. مادرش دختررا با يك نامه ( كه پدرش تو هستی ! ) دركنار دروازهء قرارگاه نظامی رها كرده و رفته بود. فرمانده قرارگاه برايم گفت: به اثبات رسانيدن اين مسأله كه من به راستی پدرش باشم، كاردشواريست. و برايم توصيه كرد كه اين را نزدخواهرهای مذهبی در يك كليسا ببرم ؛ اما من دلم به حالش سوخت، آخرچرا اين بيچاره يتيم بار بيايد؟ "

پدر: " كجا ديدی كه يك مادر فرزندش را به اين شكل رها كند و برود؟ "

پسر: " در شهر اين گونه اتفاقات زياد می افتد. "

پدر: " نامش چيست؟ "

پسر: " هرنامی كه شما بگذاريد ؛ اما اگراز من بپرسيد، من نام ( كلفلس ) را بيشتر ميپسندم. "

( ايسيوس )پس از شنيدن حكايت پسرش، به قصد دوشيدن بز، از اتاق خارج شد و آمبِرو مدينه، درحالی كه دخترك را با قدری روغن و آب پاك ميكرد، دردل به حضرت مريم زاری ميكرد كه حوصله و توانايی پروراندن يك طفل ديگررا نيزبرايش بدهد.

پسر وقتی ديد كه طفلك در ميان دستهای مهربان و با اخلاصی پرورش خواهد يافت، سروبرگ خود را بر دوش انداخت و با قدردانی تمام و سپاس فراوان اجازه خواست تا به قرارگاه نظامی برگشته و جزايی را كه درهمين مورد برايش تعيين شده بود، متحمل شود.

دخترك درخانهء مادر كلان و پدركلانش بزرگ ميشد و جان ميگرفت. كلفلس دخترهوشيار ؛ ولی نافرمان وسركش بود، كه نه با سياست آمرانه و نه با دليل و دلايل سرخم ميكرد، تنها با مهربا نی و نرمی رام ميشد. او هر روز زود ازخواب برميخاست وهفت كيلومترراه را پياده ميرفت تا به انبار خانه يی ميرسيد كه درميان يك علفزارساخته شده بود. درانجا يك خانم معلم، كودكان قريه های دوروپيش را روزانه گردهم مينشاند و برايشان تعليم وتربيهء ابتدايی مياموخت. دخترك همچنان مادركلانش را دركارهای خانه و پدركلانش را دردستگاه مجسمه سازی اش كمك ميكرد. گاهی او برای آوردن گل رَس به تپه ميرفت، وبدون آنكه علاقهء خاصی به ديگرعرصه های هنری پدر كلانش داشته باشد، برسهای نقاشی اش را با آب ميشست وپاك ميكرد. وقتی به 9 سالگی رسيد، مادركلانش ( آمپرو مدينه ) ـ كه ازدرد های پيهم و بی دوا همهء عمر مثل ماربخود پيچيده بود و درپايان به اندازهء يك كودك، كوچك و ناتوان شده بود ـ سرد وبيجان دربسترش افتاد و خسته ازاين همه ولادتهای پی در پی و فشار كارهای خانه و زنده گی، به آرامش ابدی پيوست.

شوهرش بهترين خروس خود را در بدل چند تخته چوب فروخت، تا برای خانمش تابوتی با صحنه های نقاشی شده از قصه های كتاب انجيل بسازد. نواسه اش، مادركلان را با پيراهن درازسفيد كمرچين آراست. همان پيراهنی، كه درنو جوانيش و درروزاقرار وحدت معنوی با دينش، دركليسا به تن كرده بود و تا حالا هم به تن داغ ديده اش می آمد.

بالاخره ايسيوس و كلفلس، خانه را به قصد گورستان ترك گفتند و تابوت مزين شده با گلهای كاغذی را كه روی يك كراچی گذاشته بودند، خودشان ميكشيدند. دربين راه دوستان، آشنايان و همسايه ها با سرهای پوشيده به آنها پيوسته و باخاموشی، درمسيرقبرستان همراهيشان ميكردند.

پيكرتراش پير و نواسه اش، پس ازان درخانه تنها ماندند. برروی در خانهء شان صليبی رابه علامت عزا نقاشی كردند وپارچهء سياهی رابه عنوان عزا داری روی آستين خويش دوختند و آن را تا چندين سال ديگراز خود دور نكردند. پدركلان ميكوشيد در همه امورخانه داری جانشين زن خود شود؛ مگر هيچ چيزمثل سابق نبود. فقدان آمبرومدينه همهء وجودش را از داخل مثل موريانه ميخورد و مانند يك بيماری روانكاه و مزمن همهء جسمش را ازدرون ميكاويد. پيرمرد احساس ميكرد كه خونش روبه رقت نهاده و حافظه اش روزتاروزبه ضعف گراييده، استخوانهايش مانند پنبه نرم و ذهن و روانش پراز ترديد ميشوند. برای اولين بار در زنده گيش زبان شكايت باز كرده بود. نميدانست چرا تقدير به جای او زنش را ربوده بود؟ ازهمان روز به بعد ديگر نتوانست "طويلهء روز تولد عيسي" بسازد. هرچه از دستهای هنرمندش ميامد،فقط " صليبگاه عيسي" بود و مجسمهء آدمهای روحانی و شهيد با رنگ سياه. كلفلس پيام های اسف بار و رقت انگيزی را كه پدر كلانش برايش املا ميگفت، مينوشت و به مجسمه ها ميچسپاند.

اين مجسمه های كوچك سياهرنگ نه مورد علاقهء توريستهای شهر قرار گرفتند ـ چون آنها خريدار مجسمه های رنگ آميزی شده بودند ـ و نه مورد توجه دهقانان روستايی، چون اينها ضرورت به پرستش خدا های خوشرو و خوشخو داشتند. زيرا يگانه تسلی خاطر شان درين ديار بينوايی اين بود، كه انعكاس رنگين الوهيت را هميشه در جشن و خوشی مجسم كرده بودند.

ايسيوس ديگر قادربه فروش فراورده های هنريش نبود. مگر با آنهم از كار دست نميكشيد و به ساختن ادامه ميداد. با كار كردن متوجه گذشت زمان نميشد و به نطرش ميآمد، كه روز نو شروع شده و آفتاب تازه نوك زده است ؛ اما نه كارمجسمه سازی و نه موجوديت نواسه اش، هيچ يك مرهمی برای تسكين دردش نبودند. پيرمرد آهسته آهسته به الكول پناه برد ؛ مگرازديدهء مردم پنهان مينوشيد تا كسی متوجه سقوط و زوالش نشود. هنگامی كه ازحالت عادی خارج ميشد، زن خود را صدا ميزد. چند باری هم مؤفق به ديدن شبح زن خود در نزديكی اجاق آشپزخانه شده بود.

خانه اش كه ازمراقبت و وارسی پيهم آمبرومدينه محروم شده بود رو به دگرگونی نهاده بود. مرغها آهسته آهسته مريض شدند، بز شان به فروش رسيد، باغ تركاری خشك شد و خانه تبديل به كلبه يی محقرشد. كلفلس كه در اين آوان به سن چهارده سالگی رسيده بود، خانهء پدر كلان را به قصد كار در يك قريهء ديگر ترك كرد. جسم دخترك به تناسب و حجم نهايی اش رسيده بود. و چون جلدش گندمی سوخته نبود و رخساره های گوشتی ديگراعضای فاميل را نداشت، ايسيوس به اين نتيجه رسيد، كه حتما" مادرش سفيد پوست بوده و به نظرايسيوس، اين به ذات خود بيرحمی مادر او را ثابت ميساخت، كه نوزادش را كناردروازه قرارگاه نظامی رها كرده و رفته بود.

******

 يك سال بعد كلفلس با صورتی پرازلكه های نصواری و با شكمی بالا آمده دوباره به خانه برگشت و پدر كلانش را تنها و بی همراه، با چشمان هيجانزده، با يك گله سگ ولگرد و گرسنه و دوخروس ازحال رفته، درخانه يافت. گويی پيرمرد سالها بود كه خود را نشسته بود. دورادور اش را بی نظمی و پراگنده گی گرفته بود. كُرد كوچك تركاری كه روزی برايشان ثمر فراوان داده بود، به حال خودش رها شده و خشكيده بود. پيرمرد همه روز خود را با چنان التهاب به ساختن مجسمه های كوچك مرد ان روحانی ميگذراند كه حالتش كم كم به جنون و ديوانگی كشيده بود. واز استعداد و شورسابقش چيزی به جا نمانده بود. حالا ديگرمجسمه هايش چهره های محزون، بد شكل ونامتناسبی داشتند، كه نه به درد تقوا و پرهيزگاری ميخوردند و نه به درد خريد وفروش توريستی. با آنهم هر روز به تعداد شان افزوده ميشد و مانند چوبهای سوخت زمستانی كه درگوشه يی جمع آوری ميكنند، در يك گوشه حويلی انبار ميشدند.

 ايسيوس آن قدر تغيير كرده بود كه متوجه حالت ظاهری دخترباردار نشد و حتی كوشش هم نكرد تا به نواسه اش بفهماند كه به دنيا آوردن طفلی بی پدرگناه بزرگيست.

او درحالی كه ميلرزيد، نواسه اش را به نام آمپرومدينه صدازده در آغوش گرفت و اورا بوسيد. كلفلس گفت: " بابا، بيبين ! من هستم، كلفلس ! آمده ام كه پيشت بمانم. كار و جنجال زنده گی ما زياد است. بايد هر دوی ما هر روز كار كنيم، و زنده گی را ادامه بدهيم. وبعد درداش آتش افروخت و چند كچالو را درميان ظرفی پرازآب روی داش نهاد و درظرفی ديگراندكی آب روی اجاق گذاشت تا پيرمرد را شستشو دهد.

در جريان ماههای بعدی ايسيوس آهسته آهسته به خود بازگشت و قدرت خنديدن را دوباره پيدا كرد، نوشيدن الكول را ترك كرد، باغداری و پرورش خراسهايش را دوباره آغاز كرد وپاك كاری كليسا را از سرگرفت ؛ اما حرف زدن با همسرفقيد خود را ترك نكرد. گاهی هم ميشد، كه نواسهء خود را به جای همسرمتوفای خود ميگرفت. موجوديت كلفلس و دورنمای پيدا شدن يك كودك زير سقف خانه اش، عشق رنگها را دوباره دراو زنده كرد. ديگر مجسمه هايش را رنگ سياه نميكرد ؛ بلكه پارچه های خيلی خوشرنگ و برازنده را درتن مجسمه هايش ميكرد، تا دوباره زينت نمازگاهها شوند.

******

كودك كلفلس يكروز پس ازظهربه دنيا آمد و با دستهای پدركلانِ مادرش استقبال شد. دستهايی كه با فن ولادت دادن آشنايی كامل داشتند ؛ زيرا كه همين دستها سيزده فرزندخود را نيز به آمدن دنيا، ياری رسانيده بودند.پس ازان كه پدركلان ناف كواسهء خود را بريد و بچه را در كهنه پاره يی پيچيد، روبه سوی نواسه اش كرد وگفت: نامش را خووان ميگذارم.

كلفلس گفت: چرا خووان؟

ايسيوس گفت: برای اين كه خووان دوست ايسيوس ( عيسی ) بود و اين پسرك پس ازين دوست من كه ايسيوس نام دارم، خواهد بود.

 وبعد از كلفلس نام پدر كودك را پرسيد.

كلفلس درجواب گفت: فكر كن كه هيچ پدرندارد.

پدر كلان دوباره گفت: خير باشد ! پس نام مكملش خووان بيسرو خواهد بود.

پانزده روز پس از تولد خووان، ايسيوس شروع كرد به تراشيدن تخته هايی كه ميخواست ازان گهواره يی برای نوزادبسازد. اين اولين باری بود، كه پس ازمرگ زنش دست به ساختن يك گهواره ميزد. كلفلس و پدر كلانش بزودی متوجه شدند، كه پسرك حركات غيرعادی دارد ؛ اما نگاهش بيدار بود و مثل تمام كودكهای ديگر دست و پا ميزد. هنگامی كه با اوحرف ميزدند، واكنشی ازخود نشان نميداد. وميتوانست ساعتهای متوالی بی حركت بماند. كلفلس با پدر كلانش تصميم گرفتند، كودك را به كلينيك صحی ـ كه از روستای شان خيلی فاصله داشت ـ ببرند. پس از طی فاصله های زياد، بالاخره خووان را به كلينيك بردند . درانجا داكتر برايشان گفت، كه حس شنوايی كودك كارنميكند و در نتيجه او نخواهد توانست كه سخن بگويد. داكترهمچنان گفت كه درمورد بهبودی حال اين پسرك اميدواری زيادی نيست ؛ اما اگرخواسته باشند، ميتوانند بچه را دريكی ازمراكزمخصوصی كه جهت آموزش اين گونه افراد تأسيس گرديده، بفرستند.

پدركلان گفت: نه بابا ! اين كار اصلاً شدنی نيست كه ما او را به جای ديگری بفرستيم. خووان با ما خواهد ماند. ايسيوس با گفتن اين جمله حتی به سوی كلفلس ـ كه اشكهای پنهانی اش را باگوشهء روسری اش پاك ميكرد ـ هم نظری نيفگند تا موافقت يا مخالفت او را خواسته باشد.

كلفلس گفت: چه خواهيم كرد، بابا؟

ايسيوس گفت: بزرگش ميكنيم. ديگر چي؟ عجب !

 كلفلس نا اميدانه پرسيد: چگونه بزرگش كنيم؟

ايسيوس جواب داد: با حوصله. با حوصله يی كه برای پروردن يك خروس ضرورت است. و يا برای جابجا كردن صليب عيسی در بين يك بوتل. كار چشم است، كار وقت است، كار دل است.

بالاخره همين طور هم شد.ايسيوس بی آنكه ناشنوايی و بيزبانی كودك را در نظر بگيرد، هميشه با او حرف ميزد، برايش ترانه ميخواند و راديو را باصدای بلند دركنارگوشش ميگذاشت، دست بچه را ميگرفت و روی سينه اش فشار ميداد تا لرزش و ارتعاش صدايش را احساس كند. كوشش ميكرد كه صدای فريادش را بكشد و هرباری كه طفلك يك صدای نامفهوم و گنگ ميكشيد، پدر كلان تشويقش ميكرد و به هلهله ميافتاد. هنگامی كه خووان نشستن را آموخت، پدركلان او را به كارگاه مجسمه سازيش ميبرد و او را دركنار خويش مينشاند. برايش سنگچل و پارچه های چوب، چارمغز، و يا بجلها را ميداد كه بازی كند. بعد ها وقتی خووان دانست كه بايد هرچيزرا در دهنش نكند، يك كلوله گل را در دستش ميداد، كه ازان شكل درست كند. مادر خووان هنگامی كه جهت كاربه قريه های دور دست ميرفت، او را نزد پدر كلانش ميگذاشت. پيرمرد كودك را در برداشتن اولين گامهايش رهنمايی ميكرد. و او را مانند سايه تعقيب مينمود. خلاصه از يكديگر هيچ جدايی نداشتند. ميان هر دو چنان الفتی بميان آمده بود، كه ناشنوايی پسرو كهنسالی پدركلان، نميتوانست درين دوستی كوچكترين خللی ايجاد كند . خووان با تمام ژستها و حركات ايسيوس عادت كرده بود وميدانست كه هر حركتش چه معنی دارد. نتيجهء اين گفتگوی اشاروی آن شد كه، كودك وقتی به پا افتاد و طرز راه رفتن را آموخت، ميتوانست افكار پدر كلانش را دقيقاً بخواند. خلاصه ايسيوس نقش مادر را برايش بازی ميكرد. هنگامی كه دستهای پيرمرد مصروف كار ظريف مجسمه سازی ميبود، هوش و حواسش به جانب خووان بود. به مجرد برخورد با خطری، ميرفت و كمكش ميكرد ؛ اما پيرمرد حق و ناحق هم بسراغش نميرفت و بسی اوقات كمكش هم نميكرد و ميگذاشت خودش به تنهايی راه خويش را دريابد و آهسته آهسته برخويش حاكميت يابد. در سنی كه كودكان ديگر هنوز لرزان لرزان راه ميروند، خووان قادر بود خودش به تنهايی لباس به تن كند، به تنهايی نان بخورد و حتی از حوض كوچك حويلی آب بياورد. گاهی ميتوانست در كارگاه پدر كلانش به كارهای سادهء مجسمه سازی مانند تراش چوب، تهيه كردن بوتلها و غيره دست بزند و ايسيوس را ياری رساند.

وقتی خووان به سن هفت سالگی رسيد، پدركلان به مادرش گفت: بايد خووان را بفرستيم به مكتب، تا مانند من بيسواد بارنيايد. مادرش چند باری دست و پا كرد كه به يكی ازمكتبهای دور يا نزديك قريه اورا بفرستد ؛ اما درانجاها به مادرش گفتند، كه او ناشنوا و بيزبان است، و نميتواند مكتبهای عادی را تعقيب كند. هيچ معلمی هم حاضر نبود، كه با خووان در دنيای تنها و خاموشش شريك شود.

مادر خووان به پدر كلانش ميگفت " عيبی ندارد، خووان خواهد توانست مصارف زندگی خويش را، مانند خودت، از راه مجسمه سازی به دست آورد ؛ اما پدركلانش ميگفت: " اين پيشه عايد خوبی ندارد، بخور و نميرش هم نميشود". كلفلس ميگفت: " مكتب رفتن ازتوان هركسی برنميايد. " وپدر كلانش جواب ميداد: " درست است كه خووان ناشنواست ؛ اما هرگزكودن نيست، برخلاف خيلی هوشيارهم هست، و ميتواند ازين تنگنا به خوبی بدرآيد. ازين روستای فقير چيزی درزنده گی حاصلش نخواهد شد."

كلفلس كاملا" متيقن شده بود، كه پدر كلانش عقل خود را ازدست داده است ؛ زيرا نميخواست حقيقت را بپذيرد.

سرانجام كلفلس درميان دنيايی از نااميدی تصميم گرفت و برای خووان يك كتاب كوچك الفبا خريداری كرد، به اميد اين كه شايد بتواند داشته های نا چيزخود را به پسرش انتقال دهد ؛ مگرپس ازمدتی سعی و كوشش بيحاصل، متوجه شدكه هر حرف الفبا دارای يك صدا ست و او نميتواند، اين صدا را به پسرش بشنواند و بياموزاند. سرانجام حوصله اش سررفت و بانااميدی تمام ازين كاردست كشيد.

 درجريان همين سال بود كه گروهی از رضاكاران وابسته به مؤسسهء خيريهء درموث Dermoth به روستای آنها آمدند. اين رضاكاران جوان كه ظاهراً هدف شان كمك رسانی به خانواده های فقيرو بی بضاعت بود، از تمام روستاها و دهات دورافتاده بازديد نموده و با ساكنان آن روستاها گفتگو مينمودند. هنگامی كه به روستايی، تازه ميرسيدند، به معرفی موسسهء خود و نوعيت فعاليتهای آن پرداخته و چنين آغاز به سخن ميكردند: " در برخی ازنقاط جهان، كودكانی كه درخانواده های فقيربه دنيا ميايند، از نعمتهای مادی و معنوی زيادی بی بهره ميمانند ؛ زيرا والدين آنها، نظر به شرايط عقب ماندهء اقتصادی خويش، نميتوانند از عهدهء تغذيه، تداوی و تربيت و آموزش فرزندان خويش به خوبی بدرآيند. در حالی كه در آن سوی جهان، هستند كسانی كه ازهمه مال و منال دنيا هر چه بخواهی نخواهی دارند ؛ اما يك چيزكم دارند كه هميشه آرزوی داشتن آن را دردل ميپرورانند. وآن داشتن يك كودك است كه فضای خانهء شان را رنگ و رونق ببخشد. هدف دقيق اين موًسسه بر قرار نمودن توازن ميان خانواده های فقيربافرزندان زياد و خانواده های ثروتمند بدون فرزند است. كه خانواده ها فقير بادادن يكی از فرزندان خويش به خانواده ها ی ثروتمند، هم فشار كمتری را متقبل ميشوند و هم كودكان شان از امتيازات آموزش و پرورش بهتری بهره ميگيرند و از سوی ديگر خانوادهء ديگری را خوشبخت ميسازند."

خلاصه روزی از روز ها، اين رضاكاران سری هم به كلبهء ويرانهء اسيوس و كلفلس زدند و برای اين كه فعاليتهای مؤسسهء خود را بهتر معرفی كرده باشند، درآغاز نقشهء امريكای شمالی را برايشان نشان دادند و بعد هم عكسها و تصاويری كه در آن كودكان مو سياهِ گندمی رنگ در آغوش مادرو پدر مو طلايی سفيد پوست، در خانه های قشنگ، با بخاريهای ديواری، با سگهای پشمالو و اتاقهايی تزيين شده با درخت بلند كرسمس و مهره های آويخته شدهء طلايی ونقره يی رنگ آن، ديده ميشدند.

            وقتی حالت نا بسامان و فقر آلود اسيوس و كلفلس را بررسی كردند، برای پدر كلان و نواسه گفتند: "ماكارمندان مؤسسهء خيريه يی استيم، كه اين مؤسسه كودكان خانواده های فقير و بعضاً بی سرپرست را از دورافتاده ترين روستاها جمع آوری مينمايد، و بعد آنها را به خانواده های آمريكايی ثروتمند كه فرزند ندارند، به فرزندی ميدهد تا هم وسايل عيش و راحت آنها فراهم آيد و هم از سواد و تعليم و تربيه عالی برخوردار شوند. ويژه گی ديگر اين موسسه درانست كه بيشتر كودكانی را بيشتر مورد توجه قرار ميدهد كه معلول ومعيوب بوده وازتواناييهای لازم برخوردارنباشند. در شمال امريكا هستند انسانهای با تقوا و با ايمانی كه آماده اند اطفال معلول ومعيوب را هم به فرزندی گرفته و تمام وسايل آسايش و آرامش شان را فراهم نمايند ؛ درانجا كلينيك ها و مكاتب مخصوصی برای معيوبين وجود دارد، كه در انگيزش فكری و جسمی اينگونه كودكان بسيارمؤثرند و گاهی هم معجزه ميكنند. مثلا" برای اطفال ناشنوا و بيزبان حرف زدن را با حركات دست و چشم مياموزند و بعد هم آنها را به مكاتب و دانشگاههای عاليی كه مخصوص ايشان ميباشند، ميفرستند. وبالاخره برخی ازانها حتی داكترو انجنيرفارغ ميشوند. اين مؤسسهء خيريه كه به نام "درموث" ياد ميشود، قبلا" هزاران كودك ازخانواده های فقير را كمك نموده تا شرايط زنده گی بهتری نصيب شان شود."

ايسيوس و كلفلس درعكسها ميديدند كه چگونه اين كودكان در خانه های مجلل و قشنگ، با بازيچه های رنگارنگ، تندرست و صحتمند، و مهمتر از همه خوشبخت اند. رضاكاران اين مؤسسه به ايسيوس و كلفلس گفتند، كه همين اكنون آنها نميتوانند برايشان وعدهء مشخصی بدهند ؛ اما كوشش خواهند نمود كه به زودی يك خانوادهء خوب و مناسب را برای فرزندی گرفتن خووان پيدا كنند. تا تمام سهولتهای را كه خانواده اش برايش فراهم آورده نميتوانند، ازطريق آنها برايش ميسرشود.

ايسيوس به كلفلس ميگفت: " آدم درهرشرايطی و درصورت پيش آمدن هرنوع مصيبتی هرگزنبايد فرزندان خويش را ازخود جدا كند." و سر خووان را محكم روی سينه اش ميفشرد تا پسرك از روی حركات چشم و دهانش نداند كه حرف از چه قرار است؟ "

رضاكاران مؤسسهء درموث ميگفتند: " اين قدرهم خودخواه هم نباشيد. اول فكر آينده و زنده گی او را كنيد. درانجا همه چيز برايش مهياست. اگراو بيمارشود، شما حتی پول خريداری دوايش را هم نداريد. امكانات آن راهم نداريد كه به مكاتب مخصوص اين گونه افراد بفرستيدش. سرنوشتش درآينده چه خواهد شد؟ باز ای كاش پدر ميداشت."

ايسيوس به جواب شان ميگفت: " اگر پدر ندارد، پدركلان دارد."

روز های بعد كلفلس چند بارديگر با اين رضاكاران ديد و بازديد كرد ودرخلال آن چندروز، خانه های مجلل و با شكوهی را كه در عكسها ديده بود با كلبهء فقيرانه خود، كه سقفش از چوب و زمينش از گل بود، آن مادران و پدران شيك پوش و خوش لباس را با اين مادر خسته و پا برهنه، آن طفلهای بشاش و سر حال وسرگرم بازی را با بازيچه های قشنگ، با اين پسر كه وسيلهء بازيش، مخلوط كردن گل رس در كارگاه پدر كلانش بود، بار بار مقايسه كرده بود و از نظر گذرانده بود.

پس از يك هفته، كلفلس بازكارمندان آن مؤسسه را در همان بازاری كه مجسمه های پدر كلانش را ميفروخت، دوباره ديد و به تكرار، همان دلايل را شنيد ؛ كه: باز اين گونه موقع به دست نميايد. معمولا"آدمها كودكان سالم و بی عيب را به فرزندی ميگيرند، نه اطفال معيوب را ؛ اما باشندگان امريكای شمالی آن قدر دارای احساسات والا و شريف انسانی اند، كه برعلاوهء كودكان خانواده های فقير و بی بضاعت، حاضرند كودكان بيزبان و ناشنوا وحتی فلج مغزی را نيز به فرزندی بپذيرند. اين شانس را ازدست مدهيد وگرنه باز همهء عمر از ندامت و پشيمانی رنج خواهيد كشيد.كه چرا فرزند دلبند خود را از عيش و راحت زندگانی محروم نموده و به يك زنده گی پر درد و رنج و تهيدستی محكومش كرديد." و... و... و....

كلفلس ميخواست همينقدر بداند كه اين باشندگان امريكا چرا اطفال معيوب را به فرزندی ميگيرند؟ و كارمندان در جوابش گفته بودند: " برای آن كه آنها مردمان خيلی پرهيزگار، با تقوا و دارای احساسات عالی انساندوستی هستند. مؤسسه يی كه ما در آن كار ميكنيم، بيشتر به فكر كودكان معلول و معيوب بوده وشانسهای بعدی را به كودكان خانواده های فقير و بی بضاعت ميدهد."

خلاصه ديد و واديد و رفت و آمد های رضاكاران ادامه يافت و بيشتر و بيشترشد، مخصوصا" وقتی كه ميديدند پدر كلان كلفلس در خانه نيست.

بالاخره در ماه نوامبر، آنها تصوير يك زوج مسن را برای كلفلس نشان داده و گفتند: " خانم درموث والدين دلخواه و مطلوبی را برای پسرت سراغ كرده است. " كلفلس وقتی به تصويرنظرافگند، ديد كه زن و مردی شيك پوش در آستانهء يك خانهء ييلاقی زيبا و سفيد رنگ ايستاده بودند، كه خود خانه بايك چمن سرسبز تماشايی و دلكش احاطه شده بود. رضاكاران اول روی يك نقشه، مكان معين و مشخصی را كه قرار بود پسرش در آنجا اقامت كند، نشانش دادند و بعد هم تشريحات خود را اين گونه آغاز كردند: " درين نقطهء دنيا در زمستان برف زيادميبارد، و كودكان آدمكهای برفی ميسازند، اسكی ميزنند و از تفريحات سالم زمستانی بهره ميبرند. در خزان جنگلها طلايی رنگ ميشود، و در تابستان بچه ها در درياچه آببازی ميكنند. اين زن و مردی كه ميخواهند پسرت را به فرزندی بگيرند، آن قدر خوش استند، كه پيش از پيش برايش يك بايسكل خريده اند." و تصوير بايسكل را هم نشانش دادند و برايش گفتند، كه با وجود اين همه سهولتهايی كه نصيب پسرت ميشود، برای خودت نيز مبلغ 250 دالر پرداخت ميگردد، كه طبيعتاً با اين پول ميتوانی دوباره ازدواج نموده و كودكان سالم ديگری به دنيا بياوری. پس به نظرما رد كردن اين موضوع، ديوانگی مطلق خواهد بود.

مدتی پس ازين گفتگو ها - موقعی كه ايسيوس برای پاك كاری كليسا رفته بود - كلفلس با استفاده از غيابت پدركلان، يك جفت از لباسهای خووان را كه اندكی نوتر به نظر ميرسيد، در جانش كرد، لاكت روزنامگذاری اش را به گردنش كرد، و با حركات انگشتان، كه زبان مشترك خووان و پدر كلانش شده بود، برايش فهماند، كه يكديگر خود را برای مدت طولانی و شايد هم هرگز نخواهند ديد. و برايش تشريح كرد، جايی كه ميرود، بسيار دور است ؛ اما درانجا روی گرسنگی را نخواهد ديد و درهرسالگره اش برايش تحفه های نو و قشنگ ميدهند. دست پسر را به دست گرفت و به سوی محلی كه قبلاً با رضاكاران قرارگذاشته بود، روان شد. درانجا سندی را كه نشان ميداد، " پس ازين سرپرستی خووان به دوش خانم درموث خواهد بود "، فورا" امضا كرد وبا سرعت ازانجا بيرون شد، تا پسرش اشكهايش را نبيند و از گريهء مادر به گريه نيفتد.

شامگاهان هنگامی كه ايسيوس دوباره به خانه برگشت و همين كه دانست كلفلس پسرش را در بدل250 دالر فروخته است ـ و بدترازهمه اين كه خووان را هرگز نخواهد ديد ـ نفسش بند آمد، صدايش خفه شد و هر چه كه دردور و برش يافت، با قوت عجيبی فرش زمين كرد. حتی مجسمه های ساختهء دست خود را پارچه پارچه كرد و شكست. پس ازان باخشونت غيرقابل وصفی به جان كلفلس افتاد و تا توانست اورا لگد مال كرد و بامشت كوبيد،گويی قدرتش ده بار بيشترشده بود. از خود چنان قوتی نشان ميداد كه در تناسب با سن و سال و نرمخويی هميشگی اش غير قابل باور بود. پس ازان كه قهر و غضبش اندكی فروكش كرد، آهسته آهسته برخويشتن بازگشت و برخود حاكم شد. دوباره به حرف آمد و به نواسه اش گفت: " تو هم دقيقاً مانند مادرت هستی، كه ترا دركنار دروازهء قرارگاه نظامی رها كرده وخود رفته بود، همان مادر و همين دختر. حتی يك حيوان وحشی چوچهء خود را در كوه و صحرا رها كرده و خود نميرود." و از روح آمبِروُ مدينه ( خانم متوفايش ) كمك خواست كه انتقامش را ازين دختر بی مايه و بی احساس بگيرد.

در جريان ماههای بعدی حرف زدن با كلفلس را كاملاً قطع كرد و خاموش شد. حتی هنگام صرف غذا باهم صحبت نميكردند. هردوی شان به بزها، مرغها و كردهای تركاری خود رسيدگی ميكردند.هريك شان كار خود را آنقدر خوب بلد بودند، كه ضرورت حرف زدن و پرسيدن از يكديگررا نداشتند. روز های بازار، كلفلس مجسمه های آماده شده را به بازار ميبرد وميفروخت، و ازانسو دوباره با بخور و نميری بر ميگشت و بقيهء پول را در درميان يك بوتل ميانداخت. روزهای يكشنبه، هريك شان به طورجداگانه و مانند دو بيگانه، برای ادای نماز به كليسا ميرفتند. خلاصه اگر در ماههای فبروری و مارچ حادثهء ناگواری پيش نيامده بود، شايد هر دو، بقيهء عمر خود را به همين منوال سپری مينمودند.

كلفلس مشغول شستن لباسها بود و ايسيوس به اخباری كه از راديو بخش ميشد گوش فراميداد. نطاق راديو خبری را پخش كرد و به دنبال آن سكرتر حمايت حقوق اجتماعی به سخن آغاز نموده و به تأييد خبر پرداخت. ناگهان ايسيوس، درحالی كه قلبش به شدت ميزد، به طرف دروازه دويد و كلفلس را با داد و فرياد صدا زد. زن جوان وقتی روی خود را به طرف دروازه كرد، و پدر كلان خود را دران حالت ديد، فكر كرد كه او آخرين لحظات زندگی خويش را طی ميكند. با عجله به سوی او دويد و تعادل او را حفظ كرد تا پيرمرد ناگهانی فرش زمين نشود.

 ايسيوس هق هق كنان گفت: " كشتند، كشتند، او را كشتند، عيسای مهربان ! خووان را كشتند." كلفلس با نگاه پريشان پرسيد: " چه ميگويی بابا، كی، كی را، كی را كشتند؟ " و پيرمرد با صدای خفه شروع كرد به تكرارنمودن حرفهايی كه ازراديو شنيده بود:

" برخی از اعضای يك سازمان جنايتكار كه توسط زنی به نام خانم درموث رهبری ميشد،توسط پوليس دستگيرگرديدند. اين باند كه به خريد و فروش كودكان روستايی اشتغال داشتند، با دادن وعده های دروغ ونشان دادن عكسهای جعلی برای والدين اين كودكان، آنها را به دست آورده، مدتی ايشان را خوب تغذيه نموده و پرورش ميكردند و پس ازان آنها را به كلينيك های مخفی ميفرستادند. و آن هم كودكان مريض يا معلول و معيوب را. و همان طور كه گريه ميكرد، ادامه داد: " دران كلينيكها، دهها كودك بيگناه تبديل به يك بانك شدند و آنهم بانك اعضای بدن. درانجا از جسم شان هر چه چشم و گرده و جگر وقلب و ديگر اعضايی كه به كارتجارت شان بود، ميگرفتند و ميكشيدند و اعضای بدن شان را برای عمليات جراحی پيوندی به طرف شمال ميفرستادند." سكرتر دولت همچنان گفت كه پوليس در ميان يكی از خانه هايی كه اين كودكان بيگناه درانجا قصابی ميشدند، 28 كودك را يافته اند، كه همه منتظرفرارسيدن نوبت قصابی خويش بودند. "

******

ازهمين جا بود كه سفردراز و پر مشقت پدر كلان و نواسه، كه با پای شروع شد بود، بطرف پايتخت آغاز يافت ؛ تا با سكرترحمايت حقوق اجتماعی بازديد نموده و با او حرف بزنند. با وجود آن كه اميد چندانی به بازيافت خووان نداشتند ؛ اما بازهم ميخواستند ازو بپرسند، كه آيا كودك بيزبان و ناشنوايشان درميان آن 28 كودك به دست آمده موجود است يانه؟ اين را هم خوب ميدانستند كه ازان 250 دالری كه در بدل خووان برايشان داده شده بود، چيزی به جا نمانده ؛ اما اگر بتوانند اجازهء سر پرستی دوباره اش را به دست آرند، برای خانم درموث مانند يك برده كاركنند، تا آخرين قسمت آن 250 دالر را ادا نموده و خووان را دوباره به دست آورده باشند.

 

پايان

 

 

 

 


صفحهء  پيشتر

 

صفحهء اول