© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر عارف پژمان

 

داکتر عارف پژمان

 

 

 

 

 

 

حكمت وعبرت در شاهنامه

 

 

 

 

 

شاهنامه، شناسنامه ملتی است سترگ كه در چار راه تاريخ، ايستاده است و كوله باری سنگين از تمدن كهن را بر دوش دارد. فردوسی زمانی دست به ايجاد شاهنامه زد كه اركان هويت ملی يعنی، زبان، آيين وسنت با خطر زوال مواجه گشته بود. خليفه بغداد بخودش، حق داده بود، معتزله و رافضيان را تكفير كند، و دربار غزنه نيز برای خوشامد خليفه به افتخارات ملی و حتی زبان فاسی، اهانت روا ميداشت. در چنين هنگامه ای بود كه نگرش فلسفی و عرفانی فردوسی،تبلور يافت. حيرت، حسرت و تلخكامی ميتواند فرازهای طبيعی چنين تفكری باشد. در همانحال كه شاهنامه، كتاب رزم است و بربنياد كشش و كوشش استوار است، حسب حال و نهفته های عاطفی، آفريدگار اين اثر حماسی، چونان عطر ياس در كوچه باغهای كتاب، پيچيده است. فردوسی در برابر گردان وشاهانی كه بپا ميخيزند و سرورانی كه از پای می افتند، بی تفاوت مانده نميتواند بويژه در برابر پتياره مرگ كه اينجا و آنجا و همه جا در كمين نشسته، وشان، شوكت، خردو خواسته را، بی آزرم،بخاك می نشاند. با اينكه شاهنامه خود كتاب بی اعتباری جهان است، اما بدبينی آفريدگار آن تا حدی نيست كه وی خويشتن را يكسره از مواهب زندگی، كنار بكشد. اگر چنين بود، می بايست، دانای طوس، به كنجی می نشست، و چشم در راه مرگ می بود. ديگر چه نيازی بود به سی و پنج سال تحمل رنجی جانكاه و تدوين اثری بدين عظمت.

واقعيت اين است كه خالق شاهنامه در برابر شگفتی ها وناملايمات دهر، تسليم، نشده است.هر چند روزگار، نادان را عزت ميدهد و دانا را نكبت. ازانجا كه بزرگمرد خراسان، مرگ را پايان كار موجودات نميداند وگويا به رستخيز، ايمان دارد، نوميدی وناراحتيش تا يك مرز مشخص توقف ميكند. پس از مرگ اسكندر، درشاهنامه ميخوانيم:

مرا كاش هرگز نپرورده اي

چو پرورده بودی نيازرده اي

 

هر آنگه كه اين تيرگی بگذرم

بگويم جفای تو با داورم

فردوسی در برابر جهانی كه دارايی هزار و يك عيب است، پاره ای از مكارم بشری و فضيلت اخلاقی را بر می شمرد. توسل به اين گزينه هاست كه زندگانی را امتياز و تشخص می بخشد و آنرا توجيه پذير ميسازد. برخی ازين چكاد های اخلاقی مورد التفات دانای توس درين جا نقل ميشود

 آويختن به خردو فرهنگ. آموختاری و بكاربستن آن. راست گويی و بی آزاري. اعتدال در تصميم و گفتار. نريختن خون بيگناهان. دست تعدی به مال ديگران، نيازيدن. بر پيمان خويش استوار ماندن. عيب خويشتن جستن و در صدد اصلاح آن برآمدن.بر زنان و كودكان رحمت آوردن و در فرجام به يگانگی خداوند ايمان داشتن. و اما نگرش های حكمتانه فردوسی در فراز و فرود داستانها:

 آدمی بازيچه تقدير است وآراستن تدبير در برابر آن كارآمد نيست. روزگاربه پرورده خويش هرگز ترحمی ندارد. در جهانی كه اينهمه نامطمين و بی اعتبار است. جهانگشايی و جهانداری چه ثمره ای دارد؟

يكی با هزار رنج، گنجی می اندوزد و ديگری بدون اندك كوشش، دستمايه اورا، ميربايد، بويژه پس از مرگ. سپهر گردان كه بدستی كمند و بدستی، كلاه دارد،فاقدآگهی واراده است. مرگ، پتياره ايست و آدمی را به مرزی ميبردكه چندان آشكار نيست چه بر سر "رفته گان" آمده است. داس مرگ برسر شاه و گدا، يكسان می افتد. با اينكه شاعر بزرگ، آمدن و رفتن آدمی را بيهوده نمی پندارد گاه برای، آغاز و فرجام تعبير "باد و دم" را بكار ميگيرد. از كج انديشی های گيتی يكی آن است كه نادان را بر ديده مينشاند و دانا را برخاك مذلت. البته چنين نگرش های در كلام شاعران همروز گار فردوسی هم ديده ميشود. برای هر يك ازين ديدگاه ها نمونه های ازشاهنامه نقل ميكنيم

:

از زبان اسفنديار

 

چنين گفت با دانش اسفنديار

كه ايمرد دانای به روزگار

 

مكن خويشتن بهر من بر تباه

كه اين بود بهر من از چرخ و ماه

 

كجا شد فريدون و هوشنگ و جم

ز باد آمده باز گشته به دم

 

آغاز پادشاهی يزدگرد

 

چنين گفت كاين چرخ ناپايدار

نه پرورده داند نه پروردگار

 

به تاج گرانمايه گان ننگرد

شكاری كه بايد همی بشكرد

 

در داستان اسكندر ميخوانيم

 

چو خورشيد بر تيغ گنبد كشيد

خروشی سكندر زبالا شنيد

 

بترسيد و پرسيد ازين ترجمان

كه ايمرد بيدار نيكی گمان

 

چنين برگ گويا چه گويد هم

كه دل را به خوناب شويد همي

 

چنين داد پاسخ كه ای نيكبخت

همی گويد اين برگ شاخ درخت

 

كه چندين سكندر چه پويد همي

كنون راه رفتن بجويد همي

 

زشاهين چون سال شد بر دو هفت

ز تخت بزرگی ببايدش رفت

 

مناظره اسكندر و برهمن

 

چودانی كه از مرگ خود چاره نيست

ز پيری بتر، نيز پتياره نيست

 

جهانرا بكوشش چه جويی همي

گل زهر خيره چه بويی همي

 

ز تو باز ماند همی رنج تو

به دشمن رسد كوشش و رنج تو

 

ز بهر كسان رنج بر تن نهي

ز بی دانشی باشد و ابلهي

 

پس از مرگ سهراب

 

چو انديشه بود گردد دراز

همی گشت بايد سوی خاك باز

 

اگر چرخ را هست ازين آگهي

هماناكه گشته است مغزش تهي

 

چنان دان كزين گردش آگاه نيست

به چون و چرا سوی او راه نيست

 

شكاريم يكسر همه پيش مرگ

سر زير تاج و سر زير ترگ

 

چو آيدش هنگام، بيرون كند

وزان پس ندانيم تا چون كند

 

در داستان بزرجمهر آمده است

 

چنين گفت با شاه بوذر جمهر

كه يكسر شگفت است كار سپهر

 

يكی مرد بينی كه با دستگاه

رسيده كلاهش به ابر سياه

 

كه او دست چپ را نداند ز راست

زبخشش، فزونی نداند ز كاست

 

يك از گردش آسمان بلند

ستاره بگويد كه چونست و چند

 

فلك رهنمونش به سختی بود

همه بهر او، شوربختی بود

 

و اما اوج ناپايداری دهر و نااستواری زندگی، و درس عبرت شگرف برای زندگان، زمانی است كه اختربد بربخت و كوشش خسر و پرويز، پيروز ميشود.شاهيكه توران و هندوچين برايش باج می دادند، شاهين، پلنگ و نهنگ،پيمان اورا پذيرا بودند، دو هزار كنيز شگفته روی داشت،ودوهزار ودويست پيل،سرانجام، بدست يكی پيشكار، بخاك هلاك می افتد

چنويی بدست يكی پيشكار

تبه شد تو تيمار گيتی مدار

 از آن گذشته،سرگذشت اسكندر است كه پس از پيشبينی مرگش بوسيله درخت گويا، سخت هراسان ميشود، وی اميدوار است آنقدر بداند كه قادر خواهد بود، زن و فرزند را ملاقات كند يا خير.درخت ميگويد،خير

نه مادرت بيند نه خويشان روم

نه پوشيده رويان آن مرز و بوم

 

به شهر كسان مرگت آيد نه دير

شود اختر از تاج و تخت تو سير

گناه سكندر ظاهرا همان است كه درخت افشا كرده است

ترا آز گرد جهان گشتن است

كی آزردن و بادشاه كشتن است

در بخش پايانی شاهنامه، خواری وحقارتی كه بر يزدگرد، شاه ساسانی، وارد می آيد، نمادی است از بازی تقدير و خواب بردگی بخت، انگار اين ديگر، مرگ يك زمامدار نيست، مرگ يك تبار ويك فرهنگ است.فرهنگی كه اكنون، قابليت زيستن را از دست داده است. خلاصه داستان چنين است كه يزدگرد، از دست دشمنان خويش ميگريزد و بيك آسياب پناه می گيرد. از اختر بد در همين مكان به دشنه مردی گمنام به اسم خسرو آسيابان، از پای در می آيد

به خاك اندر آمد سر افسرش

همان نان كشكين به پيش اندرش

 

بدينگونه بر تاجداری نمرد

هم از لشكر او سواری نمرد

 

و اما چگونه زندگانی و مردنی در ديدگاه دانای خراسان از تشخص و امتياز برخوردار است، ابيات آتی وضاحت دارد

مرا مرگ بهتر ازين زندگي

كه سالار باشم كنم بندگي

 

يكی داستان زد برين بر، پلنگ

چو باشبر جنگی برآمد به جنگ

 

به نام ار بريزی مرا گفت خون

به از زندگانی به ننگ اندرون

بااينهمه چه كسی از مرگ، بايستی هراسان باشد؟ ان كس كه كه در زندگی حساب كار خويش را نكرده باشد وديگران را آزرده باشد:

به آعاز اگر كار خود ننگری

سر انجام ناچار كيفر بری

 

مشو شادمان ار بدی كرده ای

كه آزرده گردی گر آزرده ای

توضيح: ابيات منتخب از شاهنامه چاپ بروخيم است.

 

 

 

 

 

 


صفحهء  پيشتر

 

صفحهء اول