© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

معروف کبيری

 

 

 

گذری بر کوی"مويه های اسفنديار گمشده"

 

 

 

کتاب شناسی:

مويه هاي اسفنديار گمشده؛  گزينهء شعر؛  اثر واصف باختري؛ قطع رقعی؛ با 36 برگ و شمارگان 1000 رقمی؛ درسال1379 خورشيدی از جانب بنياد نشراتی "پرنيان" در پشاور پاکستان به قامت چاپ آراسته شده است.

 

 

 

نگرش کوتاهی بدين گزينهء شعر:

 

 

اَليزابترا "Alizabetra " يکی از منتقدان امريکا ميگويد:

"آفريده های هنری و شاعرانه جريانی ست که در آن زندگی و زبان در هم می آميزد" پس می توان   زندگی و زبان را  لازم و ملزوم هم پنداشت ، يعنی  اگر زندگی جلوه ها وتلالو هايی را  برای سرايشگر فراهم ميکند، زبان آنرا به نمايش ميگذارد، واژه ها نماد های  اصلی ساختاری زبان شعر اند، همچنانی که هر خشت با آژندی قسمتی از ديوار  را می سازد، در اين ميان اگر  سرايشگری  بجای خشت، کلوخی در کار برد،آن ديوار پايا  نخواهد ماند ."

 

 

"مويه های اسفنديار گمشده" درونمايهء آن 59 پارچه شعر است، دو غزل دارد و باقی همه نيمايی و گاهی هم سپيد به نظر ميرسد، از پس منظر" نيروی تخيل، بافت واژه؛ همتافت معنايی؛ ساختار های رياليستيک زبانی و معنوی؛ انشايی و نقطه گذاری" زيبا و ثمين به نظر ميرسد.

آغاز آن، " به جای ديباچه"  شعريست از "ماری سول اييميا" (شاعره کولمبيايی) که توسط "واصف باختری" برگردان  شده ، که  عنوان آن "بجای ديباچه "است و با چنين پرسشی آغاز يافته:

آيا چنين روزی فرا خواهد رسيد؟

اين شعر که "واصف باختری" آنرا جايگردانی کرده تا برگردانی، بسيار با زبانی نو و باز و آزاد ادامه ميابد، و شاعر همواره پی در پی می پرسد:

 

آيا روزی فرا خواهد رسيد

                                                که بر همه برگهای درختان جهان بنويسم»

                                                                                                    آزادی؟

طوری که گفتيم شعر جايگردان شده و با پرسش آغاز يافته و اين پرسش تا به آخر دوام دارد، يعنی تا آخرين مصرع و بجای نقطهء پاياني نيز پرسش نما گذاشته شده و در کل، شعر در واقع حکم يک پرسش را بخود دارد.

شاعر با يک زبان بی آلايش سخن ميزند و با يکرنگی و صميمانه، دلش ميخواهد:

 

                           به روی قرص های تازهء نان هم بنويسد آزادی ،

                                                                          تا عطرشان فزونی گيرد!

و در جای ديگر مشتاق است تا :

 

 بر شقيقهء همه آزادی کٌشان جهان

                              با الفبای گلوله بنويسد

                                                    آزادی!

 

اما نميداند چنين روزی فرا خواهد رسيد يا نه و همواره ميپرسد.

 

از ديباچهء آن که بگذريم، شعري جلوه گري دارد که در پيشاني آن نوشته شده: جهنم است، جهنم که خود غزل نيز با همين عبارت آغاز ميشود:

 

جهنـم است جهـنم نه نــيمروزان است

گلــوی کوچه چو دلهای کينه توزان است

به هر کــرانه که بينی کفن فـروشان اند

که گفته است که اين شهر جامه دوزان است؟

لبـــاس زال سزاوار پيکرش بــــادا

کنون که رستم مــا نيـز از عجوزان است

سلام بــــــاد زما کاشفان آتش را

که روز اول جشن کـتـاب سوزان است.

 

البته چون کوتاه است ميتوان از لحاظ شکل، قطعه اش نيز خواند.

اين شعر سراپا آميخته با نيشتر های سياسی  و نماد های مبارزاتی می باشد و زبان در آن بگونهء نوين تلالو دارد، که علاوه بر تصوير های زيبا در آن تلميح نيز صورت پذيرفته که اشاره به داستان رستم و زال می باشد.

در واقع شاعر در اين سروده، برهه يي از زمان را به تصوير کشيده ، البته با مکانی مشخص و مورد نظر، که زمان آن در بارهء اين مکان ، محدوديت قريب را نمی پذيرد.

هر چند در سراپای اين گزينهء شعري چهره های از سياستهای جامعه، به عنوان واقعيت، منعکس شده ، اما در بعضي سروده ها ، بيشتر همين نماد ها به شفافيت جلوه گری دارد.

زبان غير ارجاعی و تصويری  شاعر، گاهگاهی به زبان سرخی ميماند که سر سبز ميدهد بر باد!

باختري در سروده هايش دانش واژه هاي رمزي و رزمي را دقيق جايگذاري کرده و کار برد آن حساب شده جلوه ميکند، که با نمايش اسطوره ها و استعاره ها با پلشتي و پتياره گي سر ستيزه گرفته و همواره  با نبرد اندر است.

يعني بسيار بی باک سخن رانده و تا حدي بر هنه گفته شده با توجه به زبان گفتاری.

چنانچه در قطعهء"الا ای آتش آشامان" به خوبی هويداست.

 

در پارچهء ديگری ،  به گونهء خطاب به خواننده ميگويد:

 

پاسخت کوتاه ميگويم

اي که گويی ماجرا چون بود؟

آن زمستان ، خوب يادم است

کاروانها آمدند از شهر های دور

شهريان را برف و سرما خون به رگها منجمد ميساخت

ليک آن بازار گانانی که بار استران و اشترانِ

                                             کاروانها زان آنان بود

 

در تمام کوچه های شهر

دکه هاي يخ فروشی باز ميکردند

چاوشان کاروانها ميزدند از ژرفنای سينه ها فرياد:

های مردم!

راد مرديهای ما هرگز مباداتان فراموش

ما چه مردانيم هريک "مرد مردستان"

هر يکی از ما دوصد مرد است در يک پيرهن پنهان

 

.....

 

شهريان مردند نيمی؛ نيم ديگر نيز

مرگ را؛ آسايش جاويد را در آرزو بودند

ليک

چاوشان کاروانها ميزدند از ژرفنای سينه ها فرياد:

هاي مردم!

برف، برف تازه آورديم

تا شما از رنج اين سرما بياساييد

.....

 

کاروانها سوي شهر و سرزمين خويش برگشتند

.....

در تموز سال ديگر کاوران ديگري آمد

در چنان گرما که حتا ماهيان در آب ميمردند

چاوش اين کاروان فرياد ميزد در تمام کوچه هاي شهر:

های مردم!

هيمه آورديم و آتشدان و افروزينه آورديم

آب گرمی نيز از گرمابهء تاريح

تا شما از رنج اين گرما بر آساييد

رادمرديهاي ما هرگز مباداتان فراموش!

.....

پاسخت کوتاه گفتم ايکه گفتي:

 ماجرا چون بود؟

ماجرا اين بود و حونين بود.

.......

درين شعر باختري با زبانی طناز و تعجب آميز، به پرسشی که در عنوان مطرح شده ، پاسخ ميدهد، پاسخی همه گير و همه شمول.

اينجا واصف باختری، قسمتی از تاريخ کشور را نمايش ميدهد، با يک زبانی ساده که ميتوان آنرا زبانی منظوم خواند. اما آنقدر زيبا روايت شده که خواننده، زبان منظومي آنرا به فراموشي سپرده و غرق جانمايهء اين سروده مي شود که جريان هجوم "ارتش سرخ"را در يک فصل يخبندان،  و به تعقيب آن جنگ خانه به خانه توسط گروهاي داخلي را در يک تموز و گرماي جانفرسا، به روايت مينشيند.

در قطعهء "خطابه" ضمن بيان نارسايي ها و کجروي هاي  سردمداران اين سرزمين و خواب شهروندان، به نوعي رهنمود را شاعر درين سروده  گنجانيده  و راهکاري را براي خواننده نثار ميکند و در نهايت، با نشان دادن راه درست و نا درست، مخاطب را به اختيار خودش ميگذارد. که باز هم نهايت زيبا بيان شده .

البته بايد ياد آور شد که سروده ها همه اهنگين و موزون اند، و موسيقي نيز در آنها بافت خورده است.

در پارهء ديگری که با نامواژهء ترکی"سو"(آب) که در فارسی"سو" سمت و جهت را ميرساند، آغاز يافته است.

با گره خوردن واژه های همسان و گم کردن مفهوم واحد، شاعر به بيان نشسته و خودرا در آغاز در تميز دادن مفاهيم ، به گونهء به کوچه حسن چپ ميزند، و برداشت يک جانبهء دوران کودکی را توجيه ميکند، که بعدا آنرا با دگرديسی از روايت ديگران می پذيرد، و آنگاه يک "سو" را "جهت"  و "سو" ی ديگر را آب؛ که در ترکی چنين است، می پذيرد، و شاعر با گريز از فشرده گی معنا، به گسترده  معنايی گام ميگذارد.

هر چند شاعر درين گزينهء شعری کوشيده خواننده را با انديشه هايش همگرد سازد و باور خويش را در ذهنش بنشاند؛ اما باز هم قاطعيت زدايی و شالوده شکنی در آن نمايان است.

 

 

...و در نهايت سخن آخر اينکه:

 

استاد وا صف باختری  از ستاره های درخشان و همواره تلالوگر سپهر ادبيات و فرهنگ مان، در گسترهء زبان فارسی دری است.

او نه تنها شاعر؛  بلکه مورخ، مترجم، نويسنده، پژوهشگرو سخنور نقادی نيز ميباشد.

پس بايسته است، با توجه به عدم پاگرفتن نقد واقعی در سپهر ادبيات وخرامش نوعی ذوق زده گی در جامعهء سنتی و تعارفی مان -که از آن بدين زودی ها گريز نتوانيم زدن- به آفريده هاي هنري ادبی اين بزرگمرد ادبيات، ارج نهيم، و سخن او را- چون از دل برخاسته و لاجرم بردل نشيند- بر دل نشانيم.

اين بود نگرش کوتاهی بر گزينهء شعر" مويه های اسفنديار گمشده" اثر واصف باختری، که اميد وارم حق مطلب ادا شده باشد.

آن سفر کرده که صد قافله دل همرهء اوست

هر کجا هست خـــدايا به سلامت دارش

 

 

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول