© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افران بدخشانی

 

افران بدخشانی

 

 

 

 

بیا زردشت

 

 

سحرگاهی یکی فصلی به صد تمکين

به صد گلزار گل در دست

به صد منقارموج ناله بر لب

درم کوبید

 

به پای بسترم بنشست و با آه مسیحایی

لب چون غنچه چشمم شگوفانید

عجب فصلی که یاد از خویش می داد و ز بیدادم

وجودی ، لب به لب از عطر همت های اجدادم

نفس هایش پر از گرما

به لفظی مهر بار و با نگاه خسته از دوران

به من چندی سخن از زادگاه دور دستم گفت

سخن از مردم آزادهً همت پرستم گفت

 

و انگه ریشهً گفتار را بر پنجهً لب های خشکم کرد

که تا از برگ های دفتری عمرم

"که با خون جگر بنوشته ام هر فصل و بابش را"

سخن گویم

 

به او گفتم چو بر گردی برو نزد نیاکانم

بگو با هریکی ا فسانه این درد و ارمانم

 

درود از من به حافظ گوی و از روز پریشانم

بگو زلف سخن ژولیده شد راهی نمی دانم

بگو باری دگر برگرد

نقاب از چهره اندیشه ها بکشا

که فطرت ها حجاب جهل پوشیدند

 

سپس یک دسته آوازم بدست کردگار بلخ بسپارو بگو برگرد

کنوزهم مردمت معشوقه در بیگانه می جويند

 

چو بسپردی

به فردوسی پیام تلخ مرگ هویتم را بر

بگو اری هنوز هم واژه های گوهرینت را به نیم جو نمی گیرند

 

بگو با رابعه آن خواهر غلتیده در خونم

که در حماسه های عشق ورزان ره همت

نشانی از غرورت نیست

و در برگ کتاب دادران قصه پردازت

حدیث جانکنی هایت نمی بینم

 

به بو مسلم بگو در کشورت ننگ است آزادی

که تا باشد به پاس همت آزادگی اش باز برگردد

 

وپس آنگه

برو در جستجوی آفتاب خاور بی نور

بگو در پهنهً گیتی

یکی افتادهً دیدم که این شور و نوا دارد

 

بیا زرتشت

بیا زرتشت

 

بیا بار دگر بر حنجرم گفتار نیک آموز

بیا بار دگر بر کرده ام کردار نیک آموز

بیا بار دگر بر فطرتم پندار نیک آموز

 

که این اخوت گزینی ها مرا نا آشنا باشد

چراغ اجنبی در کلبه ی من ناروا باشد

 

بگو برگرد

بگو بهر خدا برگرد

که انسان باز میل دلقکی دارد

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول