© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

م.ا. نگارگــــر

 

 

 

 

م. ا. نگارگـــــر

 

 

من گنگ خوابديده و عالم تمام کــــــر

من عاجزم ز گفتن و خلق از شنيدنش

«مولانا جلال الدين بلخی»

 

 

 

درسی از غوغای آبهـــــا

 

 

 

حافظ باری بر کنار جوی نشسته و گذر عمر را ديده بود او خود می گويد:

بر لبِ جوی نشين و گذرِ عمــــر ببين

کاين اِشارت ز جهانِ گذران ما را بس

و من اينک در کنار اتلانتيک نشسته ام و مانندِ  حافظ گذرِ عمر را تماشا می کنم. امواج مانند اژدهای خشمگين می غرند و بسوی ساحل هجوم می آرند. کشتی های باربردار، قايق های بادبانی و قايقهای موتوری هرکدام سينهء بحر را شيوهء خود می درند و اين سو و آن سو می روند. من در کنار اتلانتيک نه تنها مانند حافظ گذر عمر را می بينم بلکه به انسان و به تاريخ پر از فراز و نشيبِ او فکر می کنم. گويی بر صفحهء گستردهء اتلانتيک تاريخ مصور انسان نگاشته شده است. انسانی را می بينم که اسير طبيعت است و انتظار ميکشد که باران ببارد تا او تخمی در زمين بيفشاند و باد بوزد تا او کاهِ خرمنِ خود را از دانه جدا کند. قرن های ميگذرد تا او حيوانات را رام نمايد و اسپ و گاو را به قلبه ببندد و به نيروی تدبير، کار تخم افشانی و خرمن برداری را آسان تر نمايد و بالاخره بدانجا ميرسد که بر ماه قدم بگذارد و از مريخ احوال بگيرد. ناگهان بر يک گوشهء اين صفحه که پايانش پيدا نيست قطارِ بردگان پديدار ميشود که برده دارانِ ستمگر گردن های همه را به يک زنجير بسته اند و آنان را صد بار بدتر از حيوانات به سوی بازار خريد و فروش ميبرند. آهی از سينه ام بر ميخيزد و با خود ميگويم: "دريغا! ارادهء انسان را با زور سرنيزه سلب کردن و زنجير بر گردنش بستن و او را بر بازار برای خريد و فروش آوردن و هنگام بيع و شری مانند حيوان دست بر پشت و پهلويش کشيدن بی اندازه تلخ و دردآور است. اين انسانهای اسير که ارادهء شان به زور محض سلب گرديده است چه احساس دارند و وضع خود را چگونه توجيه ميکنند؟"

ناگهان ديوانه ای که به قول اقبال وارد کارگاه شيشه گريی ارزشها شد و هر طرف دست انداخت و تقريباً همه ارزشهای دينی و معنوی را بشکست، آری «نيچه» را می گويم از يک گوشه سر برآورد و فرياد زد: "نميدانی که در جهان حقيقتی وجود ندارد و واقعيت را هرکس به ذوق خود تعبير می کند. اينان تفاله های جامعه استند که دست شان در نبرد قدرت خوابيده است. اينان حقی ندارند و گردن های شان سزاوار زنجير «منِ برتر» يا «ابرمرد» است. آری همه کس و همه چيز فدای «ابرمرد» که هدفِ مادرِ زمانه نيز جز زادنِ او چيزی نيست."

به تلخی پاسخ ميدهم: "ای فيلسوفِ سبيل کلفت و شمشير بدست، آخر چرا از شکمِ سير پارسی ميخوانی؟ اگر تو نيز در آن روزگاران ميزيستی ارادهء ترا هم به زور سرنيزه سلب ميکردند و زنجير بردگی را بر گردنت قفل ميکردند و اينک اينقدر در بارهء «ارادهء قدرت» و «ابرمرد» بلبل زبانی نمی کردی. مگر ارادهء اِسپارتاکوس معروف می ميخواست نظامِ برده داری را واژگون نمايد چيزی از جناب عالی کمبودی داشت؟ مگر او ارادهء مبارزه را صد بار بيشتر از تو نداشت؟ آخر راهِ رسيدن به قدرت از هرکارهء پهلوانی نميگذرد که هرکی قُلدُرتر بود به امارت و پادشاهی برش دارند. آقا محمد خان قاجار مردی بيمار است که عادل شاه او را مقطوع النسل نيز ميکند ولی همين بيمار ضعيف البنيه هنگاميکه به پادشاهی ميرسد چنان دکتاتوری خشن می شود که پشت مردان بسيار قوی از نامش می لرزد. مگر نه اينست که فقرهء «ارادهء قدرت» از نرون گرفته تا اِستالين و هيتلر و ديگر ديکتاتوران ديوانه، همه را تبرئه ميکند؟ آخر آنان نيز کاخ استبداد بر استخوانهای کشتگان آباد کرده بودند.

از گوشهء ديگر اين صفحهء ناپيداکنار کارل مارکس در حاليکه کتابِ سرمايهء خود را بدست دارد قد بر می افرازد. به دنبال مارکس مريدانش به همان ترتيبی که وارد صحنهء تاريخ شده اند هويدا ميشوند. انگلس مانيفست حزب کمونيست را بدست دارد و لنين نيز کتاب معروف خود «امپرياليسم آخرين مرحلهء سرمايه داری» را در هوا تکانک ميدهد، اِستالين کتاب «ماترياليسم ديالکتيک و تاريخی» را بلند ميکند در آخرِ صف مائوتسه دون نيز کتاب سرخ خود را نشان ميدهد. مارکس فرياد ميزند: "اين است انجيل پرولتاريا که اين طبقه به نيروی آن جهان را از نو ميسازد، جهانی که در آن از سرمايه دار نام و نشانی وجود ندارد." و انگلس بعد از او مثل اينکه شعار بدهد، ميگويد: "پرولتاريا جز زنجير خود چيزی را از دست نخواهد داد ولی جهانی را بدست خواهد آورد. لنين امپرياليسم را «شبِ فردای انقلاب سوسيالستی» ميخواند و مائوتسه دون «تسخير شهر ها را از راه دهات» توصيه ميکند.

من خطاب به مارکس از مرحوم پروفيسور مجروح نقل قول نموده ميگويم: "اگر انقلاب پرولتريی که تجويز ميکردی مطابق نظر تو در کشور های دارای عنعنهء دموکراتيک يعنی فرانسه يا بريتانيه به پيروزی ميرسيد شايد کمونيسم سرنوشتی ديگر ميداشت و بدان نظام استبدادی و خون آلود که تبديل شد، تبديل نميشد اما، حيف که پيروان قدرتجوی تو آنرا بر کشوری کهک با استبداد خون آلود تزاری خو گرفته بود تطبيق کردند و همين طبيق زورکی بود که کارِ انديشهء ترا زار کرد. اکنون از لينين بپرس که استالين با اعضای بوروی سياسی حزب بالشويک چه کرد و چگونه استخوان های شکنجه آزمودهء زينوف، کامنف، بوخارين و ديگران را در ظلمت آبادِ گی پی ئو به خاک سپرد؟ از مائوتسه دون بپرس که با همرزمانِ نزديک خود ليوشاوچی و لين پيائو چه کرد؟ آری آنگاه که امپرياليسم بی خار بر غندی خير نشسته بود پيروانِ تو هر جا که بودند در جنگِ قدرت دمار از روزگارِ همديگر برآوردند. باری کتاب های «قو های وحشی» و «آخرين رقاص مائو» را به دست مائو بده تا بداند که در اختناق سياسی تحمل ناپذير او چگونه مردم را به کتگوری های «راست گرايانِ قرعه انداز»، «راست گرايان تشناب بدو» و «راست گرايانی که فرصت زهر چکانی نيافته اند» تقسيم کرده بودند و «راست گرايان تشناب بدو» به کسانی می گفتند که مانند نگارنده گرفتار مرضِ شکر بودند و مجبور ميشدند در جريان نطق های طولانی و کسل کنندهء حزبی برای رفع ضروت طبيعی جلسه را رها نموده سری به تشناب بزنند. حالا قضاوت را به جناب عالی ميگذارم. آيا نظامی که بر نيازمنديهای طبيعی انسان دست تصرف دراز کند و کار را بدانجا برساند که انسان برای اينکه متهم به راست گرايی نشود بر ادرار خود نيز مهار بزند، قابليت بقا می تواند داشته باشد؟ بدبختانه ما اين دکتاتوری پرولتاريا را در کشور خود نيز آزموده ايم. در زندان نظارت خانهء صدارت هم زندانيان را در بيست و چهار ساعت يک بار و آنهم فقط برای سه دقيقه اجازهء تشناب می دادند.

موجهای اتلانتيک مانند اشتران مست و کف بر لب آورده از پيش چشمم ميگذرند و همچون فلمی که بر روی پروجکتورِ سينما بچرخد، يک صحنه آهسته آهسته کم رنگ ميشود و صحنهء ديگر پديدار ميگردد.

اين بار سيد قطب در حاليکه تفسير «فث ضلال القرآن» خود را بدست دارد فرياد ميزند: "انسان تنها تابع حکومت خدا(ج) برزمين است، دموکراسی و کمونيسم هردو زادهء جاهليتِ عصرِ حاصر استند و حکومت خدا بر زمين جز با نظام اسلام قايم نميشود."

با لبخندی تلخ به او ميگويم: "ايهالشيخ، تو بهتر از پيروانت ميدانی که خداوند(ج) خود بر زمين می آيد تا کار حکومت بر مردم را بر عهده بگيرد و بندگان او نيز اخلاق انبيای کرام را که بر ما بندگانِ عاديی خدا(ج) اسوه های حسنه بودند ندارند که از قدرت سؤ استفاده ننمايند. مگر از ياد برده ای که حکومت روحانيونِ مسيحی به نام حکومت خدا(ج) بر زمين چه اختناق گسترده را بر جامعهء انسانی مستولی نموده است؟ مگر خداوند(ج) نگفت که من از روح خود در کالبد آدم دميدم بنابراين بنی آدم هر که باشد و پيرو هر دينی که باشد روحش مقتبس از روح خدا(ج) است و آنکه انسانی را به دلايل واهی برنجاند در واقع روح خدا(ج) را آزرده است؟ مگر حکمت اين که خدا(ج) برای بنی اسرائيل فرمان ميدهد و ميگويد: "هرکه بکشد يک نفسِ انسانی را بدون حقِ قصاص مثلِ اين است که همه نفوسِ انسانی را به قتل رسانيده باشد و هرکه زنده گرداند يک نفس انسانی را مثل اين است که زنده گردانده باشد همه نفوسِ انسانی را" چيزی غير از اين است که اسلام برای زندگی ارزشی بی بديل قايل است اما، بدبختانه ما و خاصه در ميان مسلمانان زندگی آن قدر بی ارزش گرديده است که به سادگيی آب خوردن آدم ميکشند و کشتار بيگناهان را نشانی از غيرت و شجاعت ميدانند. خوب جنابِ شيخ، اگر روحانيون مسلمان به نام حکومتِ خدا(ج) برزمين همين نظام بِکُش بِکُش را قايم نمودند تکليفِ خلق الله چه ميشود؟ آيا تو جداً فکر ميکنی که مسلمانان در تفسير و استنباطِ احکام قرآن با همديگر توافق ميکنند؟ وانگهی اگر مسأله به همين سادگی باشد که شما ملا های خوشبين مطرح ميکنيد حکمتِ قرآن کريم را چگونه توجيه ميکنيد که اطاعت الله و رسول را مقيد به هيچ شرطی نميکند ولی اطاعت اولی الامر را مقيد به (مِنکُم ـ از شما) ميسازد؟ مگر ميتوان پذيرفت که چنگيزخان، هلاکو خان، تيمور و ديگر قلذزانِ مستبدِ تاريخ همه اولولامر مسلمانان بوده اند؟ معيارِ قرآنِ کريم خيلی روشن و آفتابی است؛ تنها کسی اولی الامر جامعهء اسلامی است که اُمت مسلمه (به يادِ تان باشد که مطابق منشور مدينه اتباع غيرمسلمانِ نيز شامل کلمهء اُمت ميشود) در نصب و عزلِ او صاحبِ اختيار باشد. حضرتِ پيامبرِ اکرم(ص) به حکم قرآن کريم تابع هيچ قيد و بندی نيست برای اينکه به اصحابِ خود سنتی فرخنده برجا گذاشته باشد در امرِ حکومت از آنان بيعت ميخواهد و بيعتِ آن روز را امروز جُز از راه انتخابات سری و مستقيم نميتوان پياده کرد.

سينهء بحر يکبار ديگر شکافت و پيرمردی سخت نورانی قدم بر سطح آبهای خروشان گذاشت و با کمال متانت صدا سر داد:

 

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بندِ سيم و بندِ زر

کوزهء چشم حريصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرض و جمله عيبی پاک شد

شاد باش ای عشق خود سودای ما

ای طبيب جمله علت های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالينوس ما

 

نيک نظر میکنم و قيافهء شرقيی جلال الدين محمد بلخی را هرچند سرش برهنه است تشخيص ميکنم و عاجزانه برايش ميگويم: "ای پير خراباتيان بلخ و قونيه، چندين قرن است که تو نردبان آسمان خود را برای ما گذاشته ای تا به کمک آن راه عروج و کمال پوييم ولی ما مثل اينکه هميشه محکوم زباله های زمين باشيم در زندان علايق خود اسيريم باری تو خود آنچه را از مثنوی معنوی خواندی برايم تفسير کن که تفسير تو از خودت شايسته تر است."

ميگويد: "تا وقتيکه انسان از حرص، افزون طلبی و غرور خود آزاد نشود، همانطور که تو خود گفتی محکوم زباله های زمين می ماند. اين غرور است که برای آدميزاده (من ِ) خودش را يک سروگردن نی که صد سروگردن برتر از (من ِ) ديگران نشان ميدهد و جهان را به ميدان صف آرايی و جنگ (من) ها بدل ميکند و در اين جدال (من ِ) قلدزتر از ديگران با پامال کردن (من) های ضعيف تر بر فراز می آيد و فروتران را محکوم خود ميکند. در واقع آنچه  نيچه ميگويد در مورد جهانی که محکوم به حرص و افزون طلبی است کاملاً صادق ميباشد اما، تنها در دنيای عشق است که فلسفهء او از اعتبار می افتد."

می پرسم: "چه گونه؟"

پاسخ ميدهد: "عاشق رضای معشوق را ميجويد، اگر تو عاشق (من ِ) خود باشی جهان را در پای آن (من) قربان ميکنی ولی اگر تو عاشق ديگری بودی عشق عارفانه و انسانی داری و عاشق خطاب به معشوق می گويد:

نيازارم ز خود هــرگـــز دلی را

که ميترسم در آن جایِ تو باشد

مساوات بايد از سطح جامعه برخيزد و مردم عادی امتيازطلبی های رهبران را عملی غيرِ عادی بايد تلقی کنند. اينکه رسول قيصر در برابر عمر(رض) که قالب خشت زنی را زير سر نهاده به خواب رفته است ميلرزد به دليل شکوهِ مادی عمر(رض) نيست که او دربار های سلاطين را بسيار ديده بود ولی قبلاً نلرزيده بود. او که عمر(رض) را نيز مانند ديگر سلاطين روی زمين سلطان می پنداشت، حيران مانده بود که آيا ممکن است سلطانی (من ِ)خود را بدان پايه محکوم خود نمايد که با زحمتِ فراوان خشت بزند و از کثرتِ ماندگی قالب خشت زنی را زير سر بگذارد و به خواب برود. يا عمر(رض) گر اشتر را با غلام خود نوبت ميکرد انگيزهء عملش ترس نبود او به سادگی فکر ميکرد که ممکن در برابر معشوق مقام غلام او برتر از خودش باشد و نزدِ معشوق به خاطر غرور خود سرافگنده سود. به همين دليل است که من فکر ميکنم (عشق) انسان را از حرص و عيب پاک ميکند. آری ايثار آنگاه پا به ميدان ميگذارد که انسان از زندانِ خودی غريزی آزاد شده باشد."

باز ميگويم: "ای پيرِ بزرگوار، من که مانند اقبال لاهوری ذوق جنون از سينه ام برخاسته است و به همين دليل از بزم فرزانگان فرنگ گريبان چاک بيرون آمده در دبستانِ تو زانو زده ام هم از تو ميخواهم که از گرداب هايل اين شبِ تاريک ما را راهی به بيرون بنمايی که يکسو اژدهای هفت سر امپرياليزم فرهنگی و اقتصاديی غرب به سوی ما دهان باز کرده است و سوی ديگر ما، مدر ميان خود گرفتار بلا های نفاق، خودبينی و غرور گشته ايم به طوريکه ديگر انسان و زندگی هر دو ارزش خود را نزد ما باخته است. ياد شبلی به خير باد که از شهر انبانِ گندم به ده ميبرد و در آن موری سرگشته را يافته بود که در جستجوی لانهء خود آينسو و آنسو ميرفت. شبلی آن شب تا سحر آرام نخوابيد و فردای آن روز مورِ سرگشته به لانه اش برگرداند. اگر ما وارثانِ فرهنگ شبلی استيم چرا امروز رأفت و مهربانی يک باره از دل های ما کوچيده است؟"

حضرتِ مولانا(رح) مثل اينکه خشم گرفته باشد چين بر جبين افگندو با همان صراحت لهجهء معمولِ خويش چنين ارشاد فرمود:

لاف کيشی، کاسه ليسی، طبل خوار

بانگِ طلبش رفته اطرافِ ديار

ای عجب اين قوم گوساله پرست

بر چنين گاوی چه ميمالند دست؟

جيفتة اليل است و بطاّل النهار

مکرو تزويری گرفته، کينست حال

کو رهی پيغمبر و اصحاب او؟

کو نماز و مسجدو آداب او؟

ظاهرِ او چون درون مدعی

در دلش ظلمت، زبانش شعشعی

لاف شيخی در جهان انداخته

خويشتن را بايزدی ساخته

نکته گيرد در سخن بر بايزيد

شرم دارد از درون او يزيد

 

چند لحظه مکث کرد و باز چنين ارشاد فرمود:

به هيچ زاهدی ظاهرپرست نگذشتم

که زيرِ خرقه نه زنار داشت پنهانی

 

مشکل شما جهالت مستولی بر شماست. آخر تمدن و فرهنگ بدون تفکر و تدبُر بوجود نمی آيد و تفکر و تدبر بدون جر و بحث قوام نمی پذيرد. در جامعهء اسلامی جر و بحث عقل گرايان معتزلی و نقل گرايان اشاعری با هم وجود دارند و ترس از تکفير زبان شان را نمی بندد. خاميی تعصت و سختگيری را در ميان راهی نيست. زبانِ عربی زبان علم و فرهنگ است چنانکه الوارو اُسقُف قرطُبه از عدم توجه عيسويان به لاتين و از توجه شان به عربی چنين شکايت سر ميدهد: "بسياری از همدينان من افسانه های پريان و آثار فيلسوفان و علمای دينی مسلمان را ميخوانند نه برای اينکه آنرا رد نمايند بلکه برای اينکه زبان عربی را درست ياد بگيرند. کيست که در ميان آنان انجيل، کتابهای پيامبران و قديسين عيسوی را بخواند؟ هيهات که جوانانِ با استعدادِ عيسوی تنها زنان و ادبيات عرب را ميخوانند و اگر با آنان از کتاب های عيسوی صحبت کنی شانه بالا می اندازند و ميگويند:"آن کتابها ارزش خواندن را ندارند. مصيبت بزرگ اينست که عيسويان زبان خود را از ياد برده اند و از هزار يک جوان يافت نمی شود که برای دوست خود به زبان لاتين تنها نامهء درست بنويسد ولی همه عربی را با روانی صحبت ميکنند و بهتر از اعراب در آن شعر ميگويند و زيبايی می آفرينند.) (ای، ای واسيليف تاريخِ امپراتوری بيزانطين به نقل از مسلمانانِ پيشرو، ص 35)

مسلمانان مدتهاست که جوهر و مهايت را از دست داده اند و به تشريفات دل خوش کرده اند. و اما آنچه راجع به بی ارزش شدن انسان و زندگی گفتی در غرب نيز صادق است. آری آنگاه که چراغ انسانيت در جامعه رو به خاموشی می رود و از خود می پرسند که عاقبت اين جامعه مصرفی که هی در چراغ حرص و افزون طلبی روغن می ريزد به کجا خواهد کشيد. هنگاميکه انسان از تبعيض رنگف نژاد، زبان و قوميت رنج ميبرد ندای من که کُرد، پارسی، تاجيک و عرب نمی شناسد در گوش ها طنين می افنگند که:

چون بی رنگی اسير رنگ شد

موسيی با موسيی در جنگ شد

چونکه به بيرنگی رسی کان داشتی

موسی و فرعون دارد آشتی

درست آن وقت است که کلام من بر دل ها می نشيند اما، ناگفته پيداست که جورج بوش و تونی بلير با شعر های من که پرفروش ترين کتاب امريکا می شود کاری ندارند زيرا که آنان دلی ندارند تا کلام من بر آن بنشيند.

و اما، با وجود اينکه ميان انسان و نسانيت فاصله بسيار ايجاد شده است از آينده نبايد نوميد بود که گفته اند تاريک ساعتِ شب همان ساعتِ قبل از دميدن سپيده است. اين بار انسان به چنان انقلابی نياز دارد که بتخانهء درون او را ويران کند، انقلابی که انسان را به انسانيت گمشده اش باز رساند و اين همان بهشتِ گمشدهء انسان است که مِلتن شاعر انگليسی در جستجويش بود"

من با اميدی که اين عاشق پاکباز بلخ و قونيه برايم داده است از دنيای خيال خود بيرون می آيم. موج ها بازهم تند و ستيزنده پيش می خرامند و من با خود ميگويم:

 

هر که را دامان عشقی تا بُده

زان نثارِ نور ی بهره شده

جزو ها را روی های سوی کُلست

بلبلان را عشق بازی با گلست

 

پايان

 

13ـ05 ـ 2005

برمنگهم ـ بريتانيه

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول