© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داکتر سيد حميد الله روغ

 

 

« ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ

ازين فســــانه هزاران هزار دارد ياد»

حافظ

 

 

سراب انقلاب

 

 

 

از پنج دهه بدينسو رژهء کلمات، برق سوژه بودن را از چشمان هر افغان ربوده است. ازين کلمات، يکی هم کلمهء پر طنطنهء « انقلاب » بوده است. چندين دهه شد که در کوی و در دره، روشنفکر «پيشرو » ما با اين ندا ها پيشروی کرده است که  « اين ملک يک انقلاب می خواهد و بس ـ خونريزی بيحساب ميخواهد و بس»و شور و هلهلهء بسيار بدرقهء اين گفته، و گفته ها، شد و کم کم عده ای از سر اعتقاد به اين زمزمه پيوستند: اين ملک يک ...

ازينميان اما هيچکسی با «انقلاب» ديدار نکرده بود، و کسی نميگفت که انقلاب آيا انقلاب يان را بردار خواهد کرد و يا انقلابيان ، انقلاب را؟ چرا بايد در انقلاب خون ريخته شود ؟ و چرا های بسيار ناگفته و ناشنيده.

مردم « انقلاب » را از « قديم» می شناختند. در فهم مردم کلمهء « انقلاب» از ريشهء کلماتی آن، منقلب شدن احوال و بد حالی و فاجعه برايشان معنا ميداد. مردم با اين تعبير از « انقلاب» در همه متون قديمه سر خورده بودند.

روشنفکران تصور « جديدی » از « انقلاب» داشتند که از مشروطه سرچشمه می گرفت و در جادهء دهه ها اين مفهوم با « تيوری» های رنگارنگ رنگ آميزی شد، اما پيوسته صرفا يک تصور باقی ماند، يک سراب خونين : انقلاب.

و روشنفکر ازين سرخورده بود که نميتوانست اين تعبير « جديد» خود از انقلاب را از تعبير مردم از « انقلاب» تمايز بدهد. مفهوم« انقلاب» در نزد ما افغانها معجون غريبی از « قديم» و « جديد» بود و باقی ماند.

و... ذهن سادهء انقلاب، دهن فرسودهء فاجعه را باز کرد. و رژهء کلمات، رسم گذشت فاجعه را دراز کرد و از هر بی رسمی  که بگذری، آنچه درينميان فروريخت و به ويرانه مبدل شد، آن مرز ميان گذشته و آينده بود ، مرزی که ما صد سال ميشد که آنرا در سنگ بخارای خود نقب زده بوديم، و چه دشوار بود اين نقب زدن.

و... « انقلاب» در ميان شد. و آنگاه که « انقلاب » شد، مردم « انقلاب» خود را به چشمان ديدند؛ همان فاجعه را. و بگاه و بيگاه مردم دگر شد. و روشنفکر اما نتوانست روشن بسازد که آنچه ميکند چی است؟ گسست است يا تداوم؟ گسست از چی و تداوم چی چيزی ؟ روشنفکر در سراب « انقلاب» دربنبست افتاد و به آستين سفيد دلهره دست اندر شد.

و... «انقلاب» در ميان شد. اما نه انقلابی که  انقلابيان از آن سربرآورده بودند، بلکه انقلابی که مردم از آن خبر آورده بودند: بدحالی ساری بر همه چيز. و بدحال تر اينکه انقلابيان سراب زده، وطن و مردم را در سرای حادثه، در ميدان بدحالی، تنها گذاشتند... وطن و مردم، اين دو تنها، دو سرگردان، دو بيکس ... از سر چشمه های « جديد» چشمداشت « انقلاب»، يکی نيز انقلاب فرانسه است . « لويی شانزدهم» در روز سقوط باستيل گفت: « اين رويداد ها شورش نيست، بلکه انقلاب است» . نهيب طبل انقلاب شاه را در لهيب دلهره ای ناشناخته اما فراتر از دلهرهء شورش فروبرده بود . شاه از کرسی خود به شورش و انقلابی می ديد؛ « دانتون» ، از سربداران انقلاب فرانسه، سخن معروفی دارد، ميگويد: « انقلاب را نميتوان محاکمه کرد» . اين گفتهء دانتون خبر از در بند شدن همان انقلابی ميدهد که « آزادی» را به جهان شناسانيد. دانتون که در دوران انقلاب ميزيست، از سکوی انقلاب، به پس از انقلاب می نگريست؛ و اما « الکسی دو تو کويل» يکی ديگر از بزرگترين انديشمندان فرانسه که چند دهه پس  تر از دانتون، و در دوران پس از انقلاب، می زيست، و از سکوی پس از انقلاب، به انقلاب و به آنچه گذشت می نگريست، نوشت:

« هيچ رويدادی بهتر از انقلاب فرانسه نميتواند به نويسندگان سياسی و سياستمداران بياموزد که در تأملات شان محتاط تر باشند؛ زيرا هيچ رويدادی در تاريخ نيست که با وجود ريشه داشتن در گذشته بس دور و گريز ناپذير بودن، اين چنين پيشبينی ناشده رخ داده باشد... هيچ ملتی نبوده است که مانند فرانسويان سال 1789 مصمم شده باشد که از گذشته اش ببرد و خط زندگی اش را بگسلد و چنان شگافی ميان آنچه که بوده و آنچه که می خواست بوده باشد ، بيافريند، که با هيچ تدبيری نتوان آنرا پر کرد... من پيوسته احساس می کرده ام که آنها در اين کوشش شگفت  شان بسيار کمتر از آنچه که معمولاً در کشورهای ديگر پنداشته  ميشود و همچنين بسی کمتر از آنچه که خودشان در آغاز باور داشته بودند، موفق گشتند. زيرا متقاعد گشته ام که آنها بی آنکه خود بويی از اين امر برده باشند، نه تنها بسياری از آداب و رسوم و شيوه های انديشه را از رژيم پيشين اخذ کرده بودند، بلکه حتی آن « ايده هايی » که انقلابيان ما را به نابودی اين « رژيم» بر انگيختند نيز از همان « رژيم» سرچشمه گرفته بودند. براستی که آنها بی آنکه چنين نيتی را در سر داشته باشند، برای بر پا ساختن نظام نوين شان از تکه پاره های نظام گذشته سود جسته بودند... اين فرانسويان انسانهايی بودند که در نظام گذشته شکل گرفته بودند و من می خواهم نشان دهم که چگونه اين مردان با وجود پذيرش دگرگونی های سطحی بر اثر رويدادهای انقلاب ، اساس ماهيت پيشين شان را حفظ کرده بودند و هرگز دستخوش يک دگرگونی ماهوی نشدند...»

اين سخنان از جهات گوناگون به آدرس نسل سياسی پنج دههء اخير افغانستان وارد است، نسلی که ماجرا را بجان خريد و گام به گام به قهر فاجعه ای خزيد که پرديس آن را « انقلاب» ناميد، و قديس آنرا « جهاد» تراشيد و در پايان، اما ، تنديسی از هيچکدام ، دل آسمان را نخراشيد،. فاجعهء که پسلگد آن، « پيشرو ترين» نيرو ها را به عمق مواضع سنتی ، واپس پرانيد. فاجعهء ايکه اينک برای برون جهيدن از قهر آن ، قهار و عاصی ، هر دو، جز از قهرمانی، عصيانی در بساط ندارند.

غريب اينکه قهرمانان ما را هيچکس، حتی خاطره ای، همراهی نکرد. قهرمانانی که درنگ برقزده يی بر رنگ گلگون مخاطره های آنان، برق از چشمان حادثه ربود. قهرمانانی که بارقهء خيزش آنان، فاجعه را در تب اندود.

به ياد زنده ياد همهء آنان، دو تن از آنان را بياد می آوريم:

... در يک بهار خوش و شاداب ، نوجوانی ، مسوولان را که راهی يک جرگه در لغمان استند، همراهی و حفاظت ميکند. جوان از جوانی ، در التهاب است. خون جوانی در رگهای وی در شتاب است، ووی در تب و تاب است که مگر همين بيتابی همان انقلاب است؟ سردی بيباکی بر سهم سهمناک وی از سرنوشت سايه افگنده است. و جوان در ره سرنوشت خود رهياب است. در راه، آنان در کمين گير ميافتند، نوجوان هم مدافعه ميکند و درين ميان ذخيرهء مرمی های وی به پايان ميرسد، مسوولان به وی ميگويند: « او بچه مرمی هايت به پايان رسيد، بايد عقب نشست» ، و جوان اما سرشار از شراب يک سراب ندا ميدهد که : « نه، نيارست که عقب رفت، آخر، انقلاب است اين» و مهميز ميکشد و به پيش جولان ميکند، سنگی بدست ميگيرد و به سوی مهاجمان خيز بر ميدارد و نعره ميزند:

« اگر تفنگت نيست، سنگ هست ... اگر ...»

و سنگ می اندازد... و جر جر صدای سنگريزه ها در دل سنگين تاريکی پرتاب ميشود. و بار دگر سنگ می اندازد... و جر جر جر صدای سهمگين مرمی ها در دل تاريکی قلاب ميشوند... و او با چشمان انقلاب زدهء خود می بيند که سنگ انداز هجران در کمين است... و مرمی ها قاب حادثه را ميدرند و بر قلب وی می نشينند و تن پار پارهء او را بر بام فاجعه می آوزند...

و گل های نارنج عطر اندوه می پاشيدند و دل هر مالته را شگافتی خونين بود...

ـ ـ ـ  جوانکی از کوهدامن در يک گروپ مجاهدين « هاوان چی» بود. پشت لبانش هنوز سياه نه شده بود، اما سرنوشت ، سلاح مهيب هاوان را چون خطی سياه بر سيمای درخشان وی نقش کرده بود. وی هاوان را ازين دره به آن دره بدوش ميکشيد و در «عمليات ها» دلهره می آفريد. در يکی از عمليات ها گروپ وی زير رگبار هيلی کوپتر قرار ميگيرد و جوانک هاوان خود را« عمودی» می بندد و می خواهد هيلی کوپتر را با هاوان شکار کند. به وی ميگويند « او بچه اگه مرمی به هيلی کوپتر نخوره ، دوباره سری خودت پايان مي آيه» و جوانک ندا می دهد: « ميدانم ...ميدانم، دورتر برويد ... يا هيلی کوپتر را ميزنم، يا خود را...»

مرمی به هيلی کوپتر اصابت نمی کند و جوانک نقطهء سياهی را در آسمان می بيند که به سوی او دهن باز ميکند... و طوفان در چشمان او نعره ميکشد... بار دگر تن هزار پارهء يک قهرمان ، چاربند فاجعه را بلرزه انداخته بود.... بامداد نرسيده، روح نترسيدهء او يک اسطوره شده بود... و از دورها زمزمه می آمد. شمالی لاله زار باشه به ماچی...؟؟؟ و انگور ها خوشه خوشه ميگريستند...

قهرمانان ما اينها بودند. اينها بودند که از چارتاق فاجعه بر ويرانه های تاق ظفر ، نظر انداخته بودند...

اينک سهل است سوال را اينگونه مطرح کنيم که اين روح های ناآرام را چی چيزهايی بحرکت می آورد؟ سهل است بگوييم چی چيزهايی آنها را از هم جدا ميکرد؟ و کی کرد و چی شد؟

سوال اصلی اينست که چرا روح قهرمانی قهرمانترين نسل افغان نه در استقامت تفاهم، بلکه در استقامت تصادم با همديگر قرار داده شد؟ و کدام عامل و عوامل سبب شدند که انرژی آفرينندهء پيشروترين نسل افغان در مدفن متعفن جنگ و فاجعه هدر رود؟ چرا آنها نتوانستند آگاهی بر وضع خود را از آگاهی بر وضع هموطنان نتيجه بگيرند؟ چرا آنها نتوانستند و نميتوانستند، و هنوز هم نميتوانند همديگر را بفهمند؟

وقتی سوال را اينگونه مطرح کنيم، بوضوح ضرورت بازنگری در ريشه های انديشه يی فاجعه خود را نشان ميدهد، ضرورت بازنگری در حقايقی که نه حقايق بلکه توهم بوده اند، خود را نشان ميدهد، ضرورت بازنگری در همه آنچيزهايی که به سهم خود ما افغانها در تأسيس فاجعه مربوط ميشود، خود را نشان ميدهد.

چی چيزها و چرا در نزد ما نادرست بوده اند؟ چه چيزها و چرا در نزد ما مفقود بوده اند؟ اگر ما بگونه يی که بوديم، نمی بوديم، پس چگونه می توانستيم باشيم؟...

و اينک « ما» پوستکنده در «خود» مينگريم، تا برای گرويدن به آينده ، پوست کنده شويم. بگفتهء «برشت» من از ننگ خويشتن سخن می رانم ، بگذار ديگران نيز ننگ خود را بزبان آرند.

و اين حرف درشت، بزيان هر کسی هست، بزيان من نيست.

 

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول