© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عزيز عليزاده

 

عزیز علیزاده

 

 

 

پری با چشمان آبی

 

 

 

 

 

زنگ رخصتی مکـتب به صدا درآمد؛ شاگرد های مکـتب با شنیدن آن یکباره از جای جهیدند وچون سیل خروشان باهمهمه و شادی به سوی دروازه مکتب هجوم بردند. این یک کار معمولی بود که همه روزه تکرار میشد.

من هم مانند دیگه همصنفی هایم  همه روزه فاصله بین دروازه صنف و دروازه مکتب را بادَویدن طی مینمودم, گویی  از یک مهلکه میخواستم فرار نمایم و تا دکان پدرم که در آن نزدیکی ها بود به دویدن ادامه میدادم.

آنروز هم هواخیلی گرم بود حرارت هوا چون گرمی تنوری مردم را آزار میداد, برج سرطان بود و هوای شهر هرات دراین برج خیلی گرم و سوزنده است. در حا لیکه بکس کتاب هایم را دودسته به سینه ام میفشردم و هـمان طور یکـنـفـس میدویدم باز چشمم به او افتاد؛ ملا عثمان رامیگویم همان پیرمردیکه برای همه یک راز شده بود, رازیکه از فهمیدن آن همه عاجز مانده بودند. او مرد عجیبی بود او یکی از فروشنده های دوره گرد بود که همیشه و در چهار فصل سال میوه های خشک از قبیل کشمش سیاه و سبز بادام نخود و غیره میفروخت, آرام و ساکت بالای چهار پایه چوبی اش مینشست ,هیچگاه مانند سایر فروشنده های دوره گرد با سر وصدا مشتریان را به خرید دعوت نمی نمود، در حالی که منطقه دروازه قندهار در شهر هرات یکی از مزدحم ترین و مشهورترین بازار های شهر هرات بود, صدای تمام فروشنده های که مردم را برای خرید میوه های تازه و مختلف که در آن فصل سال فروخته میشد دعوت مینمودند, مشتریان کوشش داشتند که میوه مورد ضرورت شانرا هرچه ارزانتر خریداری نمایند و با فروشنده گان به چانه زدن میپرداختند,همهمه وسروصدا تا دوردست ها شنیده میشد.

ملا عثمان که مثل همیشه لباس های سفیدو چرکین کرباسی به تنش بود ولنگی چرکینی هم به سرش پیچانده بود, شاخه لنگی را از زیر ریش انبوه و سفیدش تیر کرده و سر شانه اش انداخته بود آرام سرجایش نشسته بود, به گرمی هوا و آن همه هیا هوی خریداران و فروشنده گان توجه نداشت هیچ مشتری هم نداشت که کدام چیزی برایش بفروشد.

من هم که میخکوب بر جایم ایستاده بودم واز فاصله چند متری ملا عثمان را میدیدم, و باخود فکرمیکردم که آیا او زن و اولاد دارد؟ خانه دارد؟ اگر دارد کجا هستند؟ چرا او تنها در یک اتاق کوچک در کاروان سرای زندگی دارد؟ وچرا یگانه دوست و همراز او گربه اش است؟ چرا او همیشه سرد و ساکت است؟ و هزاران چراهای دیگر در آن وقت به ذهنم میرسید. ناگهان فکری به خاطرم رسید و با خود گفتم میروم و از خودش میپرسم ودر حال آهسته و با گام های شمرده بسوی او براه افتادم , ترس عجیبی سراپایم را فرا گرفته بود قلبم میتپید وهمانطور که بکس کتابهایم را دودسته بر سینه ام میفشردم

مقابل ملا عثمان رسیدم و برچهره اش خیره شدم.

او بدون اینکه کدام حرفی بزند سرش را به علا مت پرسش حرکتی داد:

- چه میخواهی؟

نگاهم  با نگاه نافـذ ملا عثمان گره خورد, در چشم های او راز بزرگی را نهـفـتـه دیدم , ترسیدم وبا  لکنت زبان گفتم:

هی...هیچ, چیزی کار ندارم.

ملا عثمان با عجله و خیلی سریع با اشاره دست برایم فهماند که باید از آنجا دور شوم.

نا گهان گفتم ,

- ها راستی یادم آمد همی یک افغانی دارم میخواستم نخود بخرم.

باز هم بدون آنکه کدام حرفی بزند دستش را برای گرفتن یک افغانی دراز کرد, با عجله پول را کف دستش گذاشتم و او ترازویش را برای وزن نمودن نخود آماده ساخت, مشتی نخود را برپله ترازوی خالیش ریخت و برای پالیدن وزنه ترازو دستش را داخل صندوقچه سیاه ای  نمود.

- ملا عثمان زن و فرزندان  شما کجا هستند؟ چند فرزند دارین؟ چرا تنها زندگی میکنین؟ با عجله و تند پرسیدم.

نا گهان فریاد خشما گینی  کشید،  در حالیکه یک افغانیگی ام را بسویم پرتاب میکرد باهمان خشم وفریاد گفت:

- برو از پیش چشمم خوده گم کن, نمی خواهم کسی از من چیزی بپرسه, برو برو دنبال کارت مکتبی - من از همه مکتبی ها نفرت دارم، هر چه میکشم از دست  مکتبیی بوده که مانند تو.........

سخت تر سیده بودم ,قلبم چنان به شدت میزد که فکر کردم  از قفسه سینه ام بیرون خواهد پرید. رهگذران نیز از این حرکت ناگهانی و فریاد خشم آلود ملا عثمان به حیرت رفته بودند چند نفر دور اورا گرفتند و با پرسشهای پیهم تکرار میکردند:

- چه شده؟ چرا فریاد زدی ملا عثمان؟ خیریت خو است؟

- جیزی نشده مره آرام بگـذارین, برین پی کار تان. ملا عثمان غضبناک  تکرار کرد.

مردم که از این حرکت او چیزی نفهمیدند بزودی متفرق شدند. من هم با عجله خودم را بدکان پدرم رساندم. پدرم پرسید:

کجا بودی چرا دیر کردی؟

- مکتب بودم امروز آرام آرام آمـدم نخواستم بدوم. به جواب پدرم گفتم.

- خیر باشه ای پوله بگی و چند دانه نان خشک از نانوایی بیار که چاشت است گُشنه شدم, توهم گشَنه استی .پدرم در حالیکه نوت ده افغانیگی را بسویم دراز میکرد گفت.

 

- ها مه هم گشنه استم و با عجله پول را از پدرم گرفتم و بسوی نانوایی رفتم ناگهان دیدم که ملا عثمان چرخش را با تبنگ های میوه خشک بطرف کاروان سرای میکشاند.

- هنوز وقت است چرا ملا عثمان کارش را بس کرد؟ در حالیکه زیرچشمی او را تعقیب مینمودم از خود پرسیدم ونان را از نانوای گرفته با قـدم های شمرده جانب دکان پدرم روان شدم, و در ضمن باخود فکر میکردم که چرا ملا عثمان از پرسشهایم به غضب شد؟ من که چیز بدی نگفتم؟ فقط پرسیدم زن و فرزنـد دارد یا نه؟ و اگر دارد کجا هستند؟ در لابلای چرتهایم غرق بودم که صدای پدرم که گفت: کمی تیز تر, عجله کن شوربا سردشد؛ مرا از بام خیالم بزمین آورد.

ملا عثمان دیگر نه تنها برایم یک معما شده بود که عقل  من قادربه حل آن معما نبود, بلکه او تمام حواسم را بخود جلب نموده بود. در خانه در صنف در بازار وهمیشه صدای خشمگین و غضبناک او در گوشم طنین انداز بود :  

 

   -  برو از پیش چشمم خوده گم کن, نمی خواهم کسی از من چیزی بپرسه,   

   -  من از همه مکتبی ها نفرت دارم !

   - هر چه میکشم از دست همین مکتبی هاست

 

این کدام مکتبیی بوده که به ملا عثمان جفا کرده؟

چرا او از همه مکتبی ها نفرت دارد؟

به هیچ کدام از این پرسش ها پاسخ درستی نداشتم ,باری از پدرم پرسیده بودم که آیا ملا عثمان خانه ,فرزنـد ویا اقارب و خویشاوندانی دارد یا نه؟

پدرم در جواب بمن گفته بود:

- هیچ کسی ایره  نمیدانه, او بکسی چیزی نگفته, تو هنوز خَرد استی بفکر مکتب ودرس هایت باش, به کار کلانها کاری نداشته باش. و من هم بعد از آنروز جرئت نکردم  باز هم در این مورد از پدرم جیزی بپرسم.

روز ها گذشت, ماها سپری شد و سالها یکی پی دیگری جای خویش را به یکدیگر تحویل میدادند. بازار قندهار طبق معمول مصروف همان خرید و فروش بود ,خریداران و فروشندگان هم مصروف چانه زدن.

من هم  دیگه آن طفل خرد سال نبودم, مکتب ابتدائیه ختم شده بود و شامل لیسه شده بودم و مصروف درس هایم بودم, طبق معمول باپدرم نیز در کار دوکانداری کمک مینمودم.

ولی ملا عثمان همان ملا عثمان بود, همان چرخ و تبنگ های میوه فروشی؛ همان چهارپایه چوبی که از صبح تاشام بالای آن مینشست و همان تسبیح پُـپک دار گلابی با مهره های درشت را با انگشتانش نوازش میداد که از چند سال پیش در دستش دیده بودم. اما او بمراتب پیر تر از چند سال پیش بود. کمرش خم شده بود وقتی از مقابلش میگذشتم و نگاهم به او می افتاد چین و چروک زیادی آمیخته با یک دنیا درد و رنج در سیمایش خوانده میشد.

کسی از همسایه های اتاقش در کاروانسرای باری گفته بود: که گربه ملا عثمان  از پیری مَرد, او گربه اش را زیاد دوست میداشت؛ یگانه رفیق و همرازش بود.ملا عثمان در عزایش سخت گریسته بود. مانند یک طفل گریسته بود و گَربه اش را با دستان خود دفن کرده بود. او مدتی را به جستجوی یک گربه دیگه که مشابه همان گربه اش باشد چند قریه را گشته بود.

 

در یک زمستان سرد که رخصتی های زمستانی ام را سپری میکردم , همه روزه با پدرم یکجا به طرف دوکان میرفتم و همه روزه ملا عثمان را میدیم که بالای چهارپایه چوبی اش نشسته و تسبیح میگرداند و هیچ کدام خریداری هم در دور و پیش او دیده نمیشود.

اما در یکی از همین روز های سرد زمستانی  ملا عثمان را در جایش ندیدم , با خود فکر کردم شاید هوا بسیار سرد است امروز دیر تر کارش را شروع میکند, اما  ملاعثمان آنروز دیده نشد, فردا و پس فرداهم نیامد.

  پریشان شدم باخود فکر کردم

- نمرده با شد؟

- نه ! او که مریض نبود , شاید هم بلاخره به خانه اش باز گشته باشد. ولی هیچ کدام از این شا ید ها آرامش خاطر برایم نداد

باخود گفتم:

- بسراغـش میروم از سرای دار میپرسم که او کجا رفته ؟ بلی این بهترین راه است باید این کار را کرد؛ اینرا با خود فکر کردم و بسوی کاروانسرای براه افتادم بعد از چند لحظه آنجا بودم و از سرای دار جویای احوال ملا عثمان شدم.

- ملا عثمان مریض است،  سخت مریض است تب دارد. سرای دار با حالت بسیار غمگینانه  برایم تعریف کرد.

- میتانم اوره ببینم ؟ از سرای دار پرسیدم.

- بلی میتانی, برو ثواب داره اگه میتانی همرایش کمک کن او آدم خوبیست. مظلوم است هیچ کس و کوی ره نداره غیر از خدا اگه بدادش برسه.

- بلی مه هم همی ره میخواهم, کسی باید با او کمک کنه نان و آبی بریش ببره .

- خدا خیرت بده بچیم خدا برکت به عمرت بده ,سرای دار اینرا گفت و با اشاره دست مرا بسوی اتاق ملا عثمان رهنمایی کرد.

با عجله بسوی اتاق ملا عثمان شتافتم سرای دار نیز مرا همرایی نمود بعداز لحظه کوتاه مقابل دروازه ورودی کوچکی قرار گرفتم که پرده ضخیم وچرکینی جلو آن آویزان بود که به مشکل کسی  میتوانست رنگ آنرا تشخیص دهـد.

سرای دار پرده را کنار زد دروازه چوبی کهنه ای نمودار شد با هردودستش دو پله دروازه را بطرف داخل اتاق تیله کرد, دروازه با صدای نا هنجاری روی دو پاشنه اش چرخید و واز شد,  هردوی ما داخل شدیم .اتاق خیلی تاریک بود هیچ چیزی را نمیتوانستم ببینم, بوی نامطبوعی مشامم را آزار میداد.

- ملا عثمان! ملا عثمان ! چطور است صحتت؟ سرای دار با صدای بلند پرسید.

- نا جور هستم, تب دارم بسختی نفس میکشم, با صدای بسیا ضعیفی ملا عثمان پاسخ داد.

بعد از چند لحظه چشمانم به تاریکی عادت کردند و توانستم اشیای داخل اتاق ملا عثـمان را تشخیص دهـم . اتاق خیلی کوچکی بود در حدود ده متر مربع . یک فرش فرسوده که فقط نیمی از سطح اتاق را پوشانده بود بچشم میخورد. نزدیک دروازه یک پایه اشتوپ تیلی چرکین یکدانه دیگ بخار ایرانی که بمرور زمان سیاه گشته بود جلب توجه میکرد . به سمت چپ دروازه ورودی یکدانه کوزه سفالین و یک تاس برای نوشیدن آب  بچشمم خورد. دیوار های اتاق و سقف آن همه از دود اشتوپ سیاه گردیده بود.

غیر ازدروازه ورودی اتاق مذکور هیچ پنجرهء  نداشت که اتاق را روشن میساخت.

- ملا سبحان اتاق خیلی تاریک است گوگرده بگی و هریکینه روشن کن . میخوام ببینم کی بدیدن مه آمده. با صدای لرزان و ضعیفی ملا عثمان سرای دار را مخاطب ساخت.

- راست میگی اتاق خیلی تاریک است مه خودم گوگرد دارم. سرای دار اینرا گفت و  از جیب واسکتش که پتوی پشمی و ضخیمی آنرا پوشانده بود قوطی گوگرد را در آورد وبا عجله سیخ گوگرد را روشن نمود و با دست دیگرش هریکین را از دیوار اتاق که بالای میخی آویزان بود به پایین آورد و آنرا روشن کرد.

ملا عثمان چشمانش را گشود بسختی بخود حرکتی داد تا از جای خودش بلند شود, سرای دار با عجله خم شد و بازوی ملا عثمان را گرفت تا با او کمک کرده با شد. ملا عثمان بسختی سر جایش نشست وگفت: تمام جانم درد دارد. استخوان هایم همه درد دارند, فکر میکنم اگر بخود حرکتی دهم تمام استخوان هایم از هم میپاشند.

- ملا عثمان شفا باشه, دعا میکنم که خداوند شماره جور بسازه. خوب میشین انشآالله.اینرا گفتم و قدمی به پیش گذاشتم.

- خیر ببینی بچیم خداوند شما جواناره زنده داشته باشه, مه خو پیر استم عمرخوده  خوردم, تا رضای خداوند چه باشه. ملا عثمان با صدای که درد و رنج سنگینی از لابلای آن بوضاحت احساس میشد گفت و در حال ادامه داد بیا نزدیکتر, چشمانم  هم ضعیف شده میخواهم بدانم کی است که بدیدن ملا عثمان مریض , بیچاره و بیکس و کوی آمده.

کمی نزدیکتر رفتم و در حال وحشت داشتم نکند او مرا بشناسد با ز همان پرسش هایم یادش بیاید و مرا از اتاقش بیرون کند,

ملا عثمان لحظه ای بمن خیره شد وخیلی آرام و خونسرد گفت : ها شناختم این تویی مکتبی؟ چرا بدیدنم آمادی؟ آخر من یک روز ترا از خود آزرده ساخته بودم ، پسان سخت پشیمان بودم و همه روزه ترا میدیم که با بکس کتاب هایت از پیش روی مه میگذشتی و از دیدن مه وحشت میکردی . مرا ببخش فرزنـدم ,اگر چه خودم هیچ وقت فرزندی نداشته ام ولی شما جواناره مثل فرزندان خود میدانم. ملا عثمان اینرا گفت و گلویش را بغض خفیفی گرفت ودو قطره اشک را دیدم که چون دودانه مروارید بل بلی از دو گوشه چشمش جاری شدند و داخل ریش انبوهش فرو رفتند.

- من از شما هیچ کینه بدل ندارم , بر خلاف می خواهم برای شما کمکی کنم, شما مریض هستین و به خرید کدام چیزی ضرورت دارین برایم بگویین من از بازار میخرم. اتاق شما هم خیلی سرد است کدام منقل یا صندلی اگر کار با شه از خانه می آورم. ملا عثمان چشمانش را بست و با علا مه منفی سرش را تکان داد و گفت:

- نه  نمیخواهم در آخر عمر کسی از دستم اذیت شود, مه میدانم از عمر مه چند روزی مانده از اینجا میروم به خانه آ خرتم میروم شاید خداوند گناهان مه را ببخشه ودر آن دنیا آسوده با شم. در این دنیا غیر از همین گربه  کسی را ندارم. البته گربه دیگه ای هم داشتم که مَرد و مرا تنها گذاشت و باز این گربه را یافتم ,گربه ای با چشمان آبی مشابه همان گربه اولی ام که مَرد.

ملا عثمان دستش را روی گربه پشمالوی کشید که پهلویش خفته بود و با تماس دست صاحبش صدای خرَ خَرش بلند شد.

- نه شما تشویش نداشته باشین ملا عثمان!  بخیر جور میشین خداوند مهربان است. اینرا گفتم و خاموشانه منتظر پاسخ ملا عثمان بودم که سرای دار سکوت را شکست وگفت:

-  این جوان راست میگه،  غصه نخور نا جور هستی برایت خوب نیست,  اینجه همه احوال تو را  از من میپرسن همه برای تو دعا میکنن,

من هم در پنج وقت نماز از خداوند برای تو شفا میطلبم. سرای دار اینرابه ملا عثمان گفت و بعداً رویش را بطرف من نموده  ادامه داد:

- تو هم تشویش نداشته باش مه اینجه  میباشم و ازچگونگی حال و احوال ملا عثمان خبر گیر استم, حالا باید بروم و به کار هایم برسم تو هم برو, فردا بیا و از ملا عثمان عیادت کن, آفرین بتو که آمادی. میگن که عیادت از مریضان آن هم اگر مریض مسافر با شه خیلی ثواب داره. خداوند به تو اجر بده.

      با ملا عثمان خداحافظی نمودم وهمرای سرای دار از اتاقش بر آمادیم. با سرای دار نیز خداحافظی نمودم و از همکاری او سپاس گذاری نمودم. با سرعت  بسوی دکان پدرم براه افتادم ودر حال با خود فکر میکردم که چطور بعد از آن همه سال ملا عثمان مرا شناخت و باز هم مرا مکتبی خطاب کرد ولی با لحنی ملایم. چرا او از مکتبی ها نفرت داشت؟ پرسشی بود که به آن پاسخی نداشتم.

 

    جریان مریضی ملا عثمان و عیادت از او را برای پدرم گفتم.  او از اینکه من از یک مسافرمریض و تنها عیادت نموده بودم خوشحال شد و گفت:

  - کارخوبی کردی پسرم کمک به محتاجان و عیادت از مریضان وظیفه هر انسان سخاوت مند است, تو که دل یک انسان را بدست آوردی درحقیقت خداوند و پیغمبر خدارا خوشنود ساختی. شنیده ای که  شاعری گفته:

دل بدست آور که حج اکبر است     از هزاران کعبه یک دل بهتر است.

فردا باهم یکجا به عیادت او میرویم از خانه چیزی برای خوردن هم برایش میبریم ,این یک رسم و رواج خیلی خوب  است  زمانیکه انسان به عیادت مریض میره , باید کدام چیزی برایش ببره, خصوصاً اگر مریض مانند ملا عثمان مسافر و بیکس و کوی باشه.

 -  پدر! من خبر نداشتم که اومریض است,

پدرم حرف مرا قطع کرد و گفت : خیر است همینکه تو متوجه غیابت او شدی و جویای حال و احوال او از سرای دار شدی کار خوب ِ است.

 

   آن شب را تا نا وقت ها خوابم نبرد, چهره زرد و رنجور ملا عثمان با آن همه زندگی فلاکت بار داخل یک اتاق سرد و تاریک پیش رویم مجسم میشد. با خود فکر میکردم که چرا ساختار این دنیای که ما انسانها در آن زندگی داریم اینقدر غیر عادلانه است؟  بعضی انسانها در قصر های کلان با آن همه جاه،  جلال و شکوه زندگی دارند وباقی افراد جامعه مانند ملا عثمان حتی از کمترین امکانات انسانی هم محروم هستند. شاید هم دست تقدیر در کار باشد. ناگهان بیاد آن دوقطره اشکی افتادم که از چشمان کم نور ملا عثمان پایین غلطیدند و در لابلای ریش سفید و انبوه اش ناپدید شدند. با خود گفتم این دوقطره اشک نبود بلکه سیل خروشانی بود که از دیده گان ملا عثمان فروغلطید. این سیل خروشان بیانگر انجام یک آغاز بود؛ و خوابم برد.

 

فردای آن طبق معمول از خواب بلند شدم بعد از صرف صبحا نه مختصر با یک دیگ شٌله وگوشت پخته شده با پدرم یکجا

  روانه عیادت از ملا عثمان شدیم. او از دیدن ما آنهم در آن صبح وقت خیلی خوش حال شد و گفت حالش کمی بهتر از دیروز است از تبش کاسته شده؛ ولی هنوز هم احساس کسالت دارد.

- ملا عثمان مه حالا با ید مکتب بروم اگر اجازه شما با شه بعد از مکتب به عیادت شما می آیم.

- خیلی خوب برو , مکتب خوب چیزه, ما که مکتب نرفتیم خط خوانده نمیتانیم کور هستیم کور. ملا عثمان خیلی آرام وبا حالت که تاسف از صدایش شنیده میشد گفت.

  همرای پدرم با او خدا حافظی کردیم و من با عجله بسوی مکتبم رفتم.

 

در صنف هم, همه بفکر او بودم که چطور شد ملا عثمان تغیر عقیده داده, او گفت مکتب خوب چیز است. علت آن چیست؟ باز هم پرسشی بود بدون پاسخ.

بعد از فراغت از مکتب قراروعـده, به عیادت او رفتم ودیدم که وضع جسمانی اش به وخامت گراییده بود, سراپایش مانند کوره آتش داغ بود؛ لرزش خفیفی تمام اندامش را فرا گرفته بود.

وقتی چشمش بمن افتاد گفت :

- خوب شد که آمدی مکتبی ! خیلی تشنه ام . با عجله تاس را از کوزه سفالین پر از آب ساختم و گفتم:

- آوه بنوشین. ملا عثمان بسختی سر جایش نشست و با عجله تمام آب را نوشید, تاس را بدستم داد و گفت:

- بنشین مکتبی ! من امروز تصمیم دارم آن رازی را که سالها است درون سینه ام پنـهان ساخته ام برایت بگویم, رازی که چند سال پیش میخواستی بدانی.این را گفت و سکوت کرد. لحظه ها بسختی میگذشتند. چرا او سکوت کرد؟ نکند پشیمان شده باشد؟ او میخواست رازش را برایم بگوید رازی که چند سال است میخواستم بدانم امروز خودش تصمیم دارد برایم قصه کند. اما ملا عثمان خاموش بود و من از ترس اینکه مبادا پشیمان شود سر جایم میخکوب نشسته بودم و تمام حـواسم را جمع نموده بودم و تمام قدرتم را بگوشهایم بخشیده بودم که نکند چیزی را نشنوم.

- گلونم خشکه، تشنه ام تاس  آو کن. نگذاشتم حرف او آخر شود با عجله تاس را پرازآب نمودم و بدست ملا عثمان دادم و او هم تمام آب را یک نفس نوشید و تاس را برایم پس داد، نفس عمیقی کشید و پرسیبد:

- میخواهی قصه ام را بشنوی؟

- من سراپا گوشم ملا عثمان ! ئبا علاقه مندی میخواهم بشنوم. با هیجان گفتم و خاموشانه منتظر ماندم.

- مه از شهر هرات نیستم, مه از یک قریه دورکه مربوط ولایت بادغیس است به هرات آمده ام، پدرم دهقان بود. او بالای زمین های یک نفر خان که بزرگترین زمیندار در قریه ما و قریه های اطراف بود ازبام تا شام کار میکرد تا لقمه نانی برای مادرم برای من،  دوبرادرم و دو خواهرم که همه از من کوچکتربودند بدست آورد.

من هم از سن ده سالگی به بالا گاهی گوسفندان را به چرا گاه میبردم و گاهی هم با پدرم در مزرعه خان کمک مینمودم. وقتی جوان شدم پدرم بفکر عروسی مه افتاد . مه یک خاله داشتم که چند دختر داشت,  یکی از دخترهایش را  پری نام داشت، او چشمان زیبا و آبی داشت, مانند چشمان پشکی که مه سابق داشتم و مرد و فعلاً هم مشابه  آنرا پیدا کرده ام و همینجا پهلویم است.

ملا عثمان لحظه درنگ نموده و در حالیکه گربه اش را با یک دستش بلند میکرد به سخنانش ادامه داد:

ببین چقدر چشم های زیبا داره آبی مانند آسمان. خیلی دلم میخواست  صاحب این چشم های آبی که پری نام داشت از مه باشه.

پری نامزد من شد و پدرم جشن کوچکی بخاطرنامزدی ما ترتیب داد .

ملا عثمان باز هم چند لحظه خاموش شد و آب خواست. تاس دیگری از آب پر کرده برایش دادم و او مانند دودفعه قبل آب را تا آخرین قطره به گلونش ریخت.

- از جشن نامزدی ام در حـدود سه ماه گذشته بود، جبار پسر بزرگ خان که مانند تو مکتبی بود نزد مه آمد و گفت:

- مبارک عثمان ! جشن نامزدی . از او تشکر کردم و جبار ادامه داد : نه ! به یک تشکر که خلاص نمیشی مه باید نامزد تو ره از نزدیک ببینم.  گفتم : ای امکان نداره جبار خان ... او حرفم را نا تمام ماند و گفت : کدام خان مه و تو دوست هستیم جبار هم که بگویی کافیست. بیا یکراست میریم خانه نامزد تو و فقط یکبار میخواهم اورا ببینم.

من هم براستی فکر کردم جبار کدام نیت بد نداره قرار خواهش او عمل کردم و او توانست برای یک لحظه کوتاه پری را ببینه.

ملا عثمان خاموش شد دستش را بالای پیشانی اش گذاشت و بفکر فرورفت . من بی صبرانه منتظر شنیدن باقیمانده راز نهفته ملا عثمان بودم. او آه سردی کشید و ادامه داد :

- مه خوده مقصر میدانم ,نباید فریب اورا میخوردم و به حرف های او اعتماد مینمودم.

او ادامه داد در حدود سه ماه بعد از این واقعه در یکروز خیلی گرم ماه سرطان که مه مصروف قلبه زمینی بودم, پدرم آمد و مرا صدا زد و گفت چند لحظه با مه گپ داره. زیر سایه درخت توت نشستیم , پدرم خاموش بود و شاید هم نمیتوانست چنین خبری را یکراست و پوست کنده برایم بگویه. گفتم چه شده پدر ؟ کدام اتفاق بدی رخ داده؟ پدرم با عجله و دست پاچگی پاسخ داد:  ببین پسرم امروز مرا خان خواسته بود , در مورد پری با مه حرف زد؛ خان گفت که...... پدرم باز خاموش شد. فریاد زدم خان چه گفت؟ پری ره چه شده؟

- پری ره چیزی نشده ,خان صاحب از مه خواست که از نامزدی تو با پری صرف نظر نمایم.

بمجرد شنیدن این حرف از جایم بر خواستم و فریاد زدم : این موضوع به خان صاحب چه ارتباطی داره ؟ پری نامزد مه است.

-  آرام سر جایت بشین, فر یاد زدن فایده نداره بحرف هایم خوب گوش کن. خشمگینانه پدرم بمه گوشزد کرد.

سر جایم نشستم احساس میکردم باید خود را برای شنیدن خبر بدی آماده سازم , آنهم در مورد پری ,کسی را که عا شقا نه دوست میداشتم وقابل پرستش میدانستم, چشمان آبی اش را با آن ابروهای کمانی محرا ب میدانستم که باید روز هزار بار سجده اش میکردم.

پدرم قدری لحن صدایش را ملایم ساخت و به سخنانش چنین ادامه داد:

- ببین پسرم من خیر تو, از خود و تمام خانواده  مارا میخواهم , جبار پسر بزرگ خان صاحب,  پری نامزد توره  کدام جایی دیده و به او دل باخته و به پدرش گفته غیر ازپری حاضر نیست با هیچ کسی عروسی کنه.

وقتی پدرم این حرف را زد سر گیچه شدم, جهان پیش چشم هایم تاریک شد, خون در تمام رگهای وجودم بجوش آمد و نا خود آگاه فر یاد خشم گینی از گلونم بیرون شد:

- جبار ! ای نامرد نمک بحرام , میکشمت, با این دست هایم خفه ات میکنم مثل سگ به دار میزنمت.

 

       من چنان سکوت نموده بودم که حتی صدای نفسم را خودم هم شنیده نمیتواتستم  و از ترس اینکه نکند کدام کلمه ای را از سخنان ملا عثمان شنیده نتوانم همان طور که چهار زانو نشسته بودم از جایم تکان نمی خوردم .برایم باور کردنی نبود , ملا عثمان هر لحظه نیروی بیشتری میگرفت و گاهی حتی چیق میزد , دهنش کف میکرد و مرا به وحشت مینداخت.

- پدرم با شنیدن حرف هایم چند سیلی محکم و جانانه کنار گوشم نواخت -, بعد ازیک لحظه  سکوت ملا عثمان اینرا گفت و به حرف هایش چنین ادامه داد:

 - برایت گفتم آرام سر جایت بشین, از زندگی ات سیر شده ای ؟ آیا مه و تو توان مقابله با خان صاحب را داریم؟ او مالک ما است. مالک مه, مالک تو, ما لک همه. حتی اختیار زندگی کردن یا نکردن, نفس کشیدن یا نکشیدن همه در دست اوست.

اگه خان صاحب زمین هایش را از ما بگیره همه ما از گرسنگی خواهیم مرد. بمه فکر کن, به مادرت به خواهرانت.

سکوت کرده بودم , خیلی چیزها  برای گفن داشتم ولی میدانستم بی فایده است . میخواستم فریاد بزنم, نه پدر اینطور نیست,

مالک همهء ما خداست , ای اوست که ما بنده گان گناه کاررا خلق کرده,  نفس داده,  روزی داده وتنها اوست که حق داره ای همه نعمت هایش را از ما پس بگیره. نه خان صاحب , نه پسر ناز دانه او جبار ونه هم کس دیگه ای.

اما نمیتانستم حرف های پدرم را نادیده بگیرم یا به او بی احترامی کنم. سکوت کردم سکوت,  خدا میدانه که سکوت مه سکوتی بلند تر ازیک فریاد بود.

ملا عثمان ساکت شد , دوچشمش را به نقطه نا معلومی دوخته بود, حتا پلک هم نمیزد. چند لحظه منتظر ماندم که ملا عثمان قصه سرگذشت تلخ خویش را دنبال کند, اما او  به سکوتش ادامه میداد, سکوتی که هر لحظه اش برایم یک سال معلوم میشد .

نا چار از جایم بلند شدم تاس را از کوزه سفالین پر آب  نموده و بسوی ملا عثمان بردم. حتا او متوجه دست من هم نشد, آهسته گفتم ملا عثمان!  آب بنوشین, گلویی تازه کنین !

ملا عثمان تکانی خورد ,گویی از خواب گرانی بیدارش ساخته باشم , با عجله تاس را از دستم قاپـید و مانند مسافری که مدت طولانیی دسترسی به آب نداشته, تاس آب را سر کشد و تا آخرین جرعه نوشید.

تاس را بزمین گذاشت, دودستش را برسم نیایش بدر گاه خداوند بلند نموده  وگفت: خداوندا ! شکر گذار درگاه تو ام,  تو امروز بمن توفیق دادی که بعد از چهل سال سکوت لب بسخن بگشایم  ورازی را که فکر میکردم تا روز محشر داخل سینه ام مدفون خواهد بود به این جوان مکتبی قصه کنم،  حالا اگر بمیرم آرام خواهم مُرد.

او باز ساکت شد .من دگر نمیتوانستم سکوت دوام دار اورا تحمل کنم  پرسیدم: باز چه شد ؟ از سر نوشت پری بگویین, او راضی شد ؟ جدایی از شما را قبول کرد؟

ملا عثمان لحظه کوتاهی بمن خیره شد و بعد لبخند تلخی روی لبان خشکیده اش نشست و گفت:

پسرم  در قریه ما رواج نبود،  کسی از دختر بپرسه تو قبول داری یا نه. پدران این را برای خود ننگ میدانستند , ننگ, بی غیرتی. اما پری مه غیرت داشت غیرت, میدانی غیرت پر ی مه چه بود؟ نه نمیدانی تو نمیدانی, ایره  بغیر از مه هیچ کسی نمیدانه.

ناگهان بغض گلوی ملا عثمان را فشار داد او فر یاد زد , گریست مانند طفلی گریست.صورتش را میان دودستش پنهان کرده بود

او چنان زار گریست که ریش سفید و انبو هش از اشک دیده ها یش تر شده بود. او مینا لید و میگفت: پری مه خوده کشت. پری مه خوده حلق آویز کرد. در شب عروسی اش. او نمی خواست که کسی دیگه غیر از عثمان او, او را در آغوش بگیره. بلی او یک دختر پاک بود مانند فرشته های آسمانی پاک بود. اما مه چه ؟! حتی غیرت ایره نداشتم که هنگام جان کندن بالای سرش باشم. بمه اجازه ندادند. گفتند تو نا محرمی . بمه گفتند. بیک عاشق گفتند تو حق نداری جنازه محبوبت را ببینی.

          من خاموش بودم , اما نی ! من خاموش نبودم قلبم گریه میکرد, تمام و جودم گریه میکرد. حرکات وطرزحکایت تلخ ملاعثمان از زبان خودش مرا هـیجان زده ساخته بود. با صدای که لرزش از آن به وضاحت احساس میشد پرسیدم: باز چه شد؟ جبار چه کرد؟ خان چه شد ؟

- هیج, جبار بیشرمانه با پدرش محل عروسی را ترک کرد, خان برایش وعـده داد که بزود ترین فرصت جای دیگه ای اورا نامزد خواهد ساخت. خیلی آرام ملا عثمان پاسخ داد و با یک دستش گربه اش را بلند کرد وادامه داد:

- این گربه را میبینی؟ این تنها یک گربه نیست این پری مه است. پری اول مه خوده کشت . پری دومی مه هم مرد, ای پری سومی مه است. ببین به چشم های آبی اش نگاه کن. درست مانند چشم های پری مه است.

ملا عثمان لحظه سکوت کرد, شاید هم میخواست حـواسش را جمع و جور کند و بعد ادامه داد.

-  مکتبی ! از تو یک خواهش دارم, بعد از مردن مه از پری مه مواظبت کن, تو انسان دلسوزی استی؛  تو تانستی قصه پر غصه مره بشنوی  بدون شک از پری مه نیز مواظبت کرده میتانی. این آخرین یاد گار پری مه است , میفهمی ؟ آخرین یادگار.

با عجله گفتم :

- ملا عثمان ! شما انشاءالله خوب میشین. چند روز دیگه باز هم عقب چرخ میوه های خشک خود قرار میگیرین. مه هم دیگه از شما وحشتی ندارم, همه روزه بدیدن شما خواهم آمد.

-  نه مکتبی من فالم را دیده ام, دیشب تب شدیدی داشتم , پری خوده  بخواب دیدم او بمه لبخندی زد و مرا به مهمانی پیش خودش دعوت کرد  مه هم از دوری با پری ام خسته شدم , چهل سال دوری از محبوبه ای که چون جان دوستش داری خیلی زیاده.

مه باید برم حتماً باید برم. او هم از تنهایی خسته شد؛  از دوری با مه خسته شده.

و بعداً خطاب بمن ادامه داد.: تو حالا برو،  خیلی خسته شدی. آفرین به تو که طاقت شنیدن قصه تلخ مرا داشتی.

بدون اینکه چیزی بگویم از جایم بلند شدم و گفتم: خدا حافظ ملا عثمان,  فردا باز هم برای شما نان میا ورم  بگویین چی ره دوست دارین؟

- نه فرزندم, خوده عـذاب نده, همین نانی که آورده ای کافی است.

- خیر است برای مه عـذاب نیست. چلو همرای شوربای مرغ خوب است؟

- خداوند به عمرتو برکت بـده, هرچه میل خودت است.

- خدا حافظ ملا عثمان.

- خدا حافظ مکتبی.

با سرعت از اتاقش بر آمدم, نور خورشید هر جا پهن شده بود, گرمی اش گوارا بود, گرمی ماه حوت بود.

از کلبه تاریک ملا عثمان بر آمده بودم کلبه که به یک گور بشتر شباهت داشت تا به یک اتاق برای زندگی کردن  و ملاعثمان یک مرده بود, یک مرده متحرک که چهل سال پیش فاتحه اش را جبار پسر خان خوانده بود.

آنشب  تا صبح نتوانستم پلک روی پلک بگـذارم. قصه اندوه بار ملا عثمان, اشک های سیل آسا,  ناکامی ها، رنج ها و...ووو

نمی گذاشتند خوابم ببرد.

بلاخره خروس بانگ سحر داد, و لحظه به لحظه خورشید بالهای زرینش را از پس کوه ها میکشید و بالای شهر پهن میساخت

مادرم بمن گفت: چلو وشوربا آ ماده است  با عجله از بسترم بلند شدم دست و رویم را شستم، لباسهایم را پوشیدم و آ ماده رفتن شدم. مادرم گفت چایته بخور باز برو.

- نه مادر جان اشتها ندارم, بعداً به دکان پدرم شکمم را سیر میکنم.

عجله داشتم که از چگونگی آمدن او به هرات بپرسم. از سرنوشت برادران و خواهرانش معلومات بگیرم.

با قـدم های تند روان شدم و خود را به کاروان سرای رساندم , چشمم به سرای دار و چند نفر دیگر افتاد که مقابل اتاق  ملا عثمان جمع شده بودند. دلم شور زد و یکی از حاضرین را مخاطب ساخته پرسیدم: چه شده؟

- خدا بیامرزد, جان بجان  آفرین گفت. ملا عثمان مرد.

هـنوز جمله آن مرد ختم نشده بود که فریاد ناخود آگاهی از گلویم پرید  ظرف چلو و شوربای مرغ از دستم افتاد او مرده بود.

دگر ملا عثمانی وجود نداشت, او دعوت پری اش را لبیک گفته بود و به او پیوسته بود،  بعد از چهل سال جدایی, عاشق نزد معشوقش رفته بود.

 

     مراسم خاک سپاری خیلی ساده بر گذار شد. آن شان و شوکتی که در مراسم خاک سپاری و فاتحه خوانی افراد سرشناس و معتبر جامعه وجود دارد در مراسم ملا عثمان گمنام وجود نداشت. فقط چند نفر از افرادی که مانند ملا عـثمان در اتاق های همجوار کاروان سرای زندگی داشتند به شمول سرای دار، من و پدرم در مراسم خاک سپاری او حضور داشتیم.

قرار وسیت ملا عثمان گربه اش را به خانه بردم, پری اش را, پری با چشمان آبی اش را. اما گربه خیلی پریشان بود گوشه های چشمش همیشه تر بود مثل اینکه مرگ صاحبش را احساس کرده بود.  اما بعد از یک هفته دور از انتظارو ناگهانی گربه مفقود شد, تمام کوچه و پسکوچه های شهر را گشتم , هر کسی را که سر راهم میدیدم سراغ گربه با چشمان آبی را از او میگرفتم , پاسخ ها منفی بود, حتا بعضی اشخاص مرا دیوانه میپنداشتند و میخندیدند.  بلا خره از جستجو دست کشیدم  در دلم شرمنده بودم که نتوانستم به وعده ام و فا کنم و از گربه چشم آبی ملا عثمان مواظبت  نمایم.

 

چند روزی گذشت و فکری بخاطرم رسید که باید روز چهلم وفات ملا عثمان به زیارتش بروم و لوحه ای هم بر فراز مزارش نصب کنم.

چنان کردم و روز چهلم راهی گورستان جای که ملا عثمان سر در نقاب خاک کشیده بود شدم  و با کمال تعجب و حیرت دیدم که گربه ملا عثمان, همان گربه با چشمان آبی بالای فبرش مرده بود. بلی سومین پری ملا عثمان جانش را فدای ملا عثمان کرده بود. آخرین پری با چشان آبی به او پیوسته بود؛  به ابــــدیـــت پیوسته بود.

 

لوحه را بالای قبرش نصب کردم. بالای لوحه چنین نوشته بودم.

آ رامگاه مردی که نا کام بدیار ابدیت شتافت. تاریخ و فات 22 برج حوت سال 1353 خورشیدی.

                                       

 2005-05-02  دنمارک

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول