© Farda فـــــردا

 

 

 

 

محبوبه نيکيار

 

 

 

 

مره ياد اس تره فراموش

 

 

 

 

شاه از جمله رفقای دوران طفلی مه بود. همه وقت مه همرای شاه بازی ميکدم . زمانهای که بسيار خورد بوديم در سن های شش و هفت سالگی ده پيش روی خانه ما تشله بازی ميکديم. وقتی که کلان شديم يگان گدی پران ماهيگکه که بيادر کلانم برای ما تيار ميکد همراه شاه ده ميدانی نزديک خانه ده هوا بلند ميکديم. و يگان وقت تارهای شيشه ره از گدی پرانهای که آزاد ميشد ده جيب خود کلوله کده ميداشتيم باز همو تارهای شيشه ره ده گدی پران خود گره زده و به هوا بلند ميکرديم اگه شمالک ميبود مشکل نداشتيم و اگه شمالک نميبود برای ما سخت بود که گدی پران هوا بگيره. و ما مشت خاکه از روی زمين گرفته به هوا بلند مينداختيم تا طرف شماله پيدا کنيم و بعد از آن گدی پرانهای خود ده هوا بلند کده جنگ مينداختيم . روزهای که هوا خنک و يا بارندگی ميبود دلتنگ ميشديم، چشمک زده می شيشتيم تا هوا خوب شوه  و روی افتو ميديديم . باز دوان دوان ده ميدانی خوده ميرسانديم و گدی پران بازی ميکديم. ده زمستانها کدام مصروفيتی ديگری نداشتيم. روزهای جمعه برای قران خواندن ده مسجد همراه شاه ميرفتم و به همين قسم هر دو ما کلان و جوان شديم.

روزی پدرم مره پيش خود خاست و گفت که بچيم حالا شکر جوان شدی بفکر کار و بار باش آينده داری و روزی زن کردنی استی بايد ده فکر آينده باشی . مه و مادرت هر دو مشوره  کديم که تو بايد يک کسبه ياد بگيری و زندگيته بسازی.

مه گفتم پدر جان هر چه که شما بگوييد قبول دارم.

همان بود که پدرم مره نزد دوست خود که دوکان خياطی داشت برد و مه از همان روز به ياد گرفتن خياطی شروع کدم. و شاه ره پدرش به مستری خانه برد تا مستری شوه.

شاه يک بچی سرخم بود همه وقت سر کار خود ميرفت. روزهای جمعه يک جايی مسجد ميرفتيم و بعد از ختم نماز که خانه ميرسيديم نان خوده که خورده بوديم، هوای گدی پران بازی ده سر ما ميزد.

شاه مستری خوبی شد و در آمد خوب داشت. او و مه هر دو بيست و دو ساله بوديم. البته ده يک روز تولد نشده بوديم، ولی ده يکسال تولد شده بوديم. مره مادرم زن داد و عروسی کردم.

ما و شاه کمتر ميديديم و او مصروف کار خود بود و مه مصروف کار خود و خانواده. اما روزهای جمعه وقت نماز خواندن يکديگر خوده ميديديم و مه با شاه ميگفتم که ده فکر زندگی ات باش و تا دم دروازه خانه قصه ميکرديم.

شنيدم که مادرش به شاه گفته بود که او بچه جوان شدی اگه صلاح ميدانی دختر سردار آغا که جوان شده و دختر خوب و سر براه اس برت نامزد کنم اما شاه بهانه ميکرد و ميگفت که نی مادر هنوز زود است.

شبی خانه يکی از رفقای خود مهمان بوديم مردم زياد آمده بود. همه طرف مزاق و خنده بود يک طرف قطعه بازی و ده گوشه ديگی چند نفر حلقه شده و بساط قمار ره راه انداخته بودند. مه و شاه از کار قمار و يا پيسه بازی نبوديم ولی با دوستان قطعه بازی ميکرديم. ساعتها همه مصروف و مشغول بودن و از هر طرف صدای شادی و خنده بگوش ميامد.

صدای شرنگ شرنگ افتوه لگن بلند شد که زنگ نان اوردن بود. پسری آمد و دستهای همه شسته شد. دسترخوان به روی خانه هموار و غوری های برنج و بشقابهای قورمه چيده شد. همه مصروف نان خوردن بوديم که وحيد يکی از خويش و قومهای پدر شاه برای شاه يک کلوله گوشت لخمی داد و گفت فکرت باشه تمق اس. شاه پرسان کد او بچه ای چه مزاق اس که ميکنی. بر و بيادر از ای قصه ها تير شو مه بچی ای کار ها نيستم. ولی وحيد که از همو آدمهای شله بود گفت: بگی بيادر بگی شانه خالی نکو حالی که تمقه برت داديم خوده تير نکو مجبور هستی که بگيری . همه خاموش شدند بطرف شاه و وحيد ميديدند و مه که پهلوی شاه شيشته بودم شاه ره يک تنگه زدم و گفتم که شاه بچيم تمقه بگير که نامرديست، مقصد هوشت باشه که آدم بسيار چالاک اس. همو بود که شاه ازش پرسان کد وحيد بچيم بگو چناق سر چيست؟ وحيد صدا کد که بچيم اگه قبول داری دلخاست.

شاه حيران بود که چه کند در بين دو سنگ و آرد گير مانده بود که اگه قبول کنه چی؟ و اگه نکنه نامرديست.

سر دسترخوان همه سيل داشتند که چی ميشه از زبان شاه بر آمد که قبول اس. شاه تمقه گرفت و مهمانی خلاص شد و همه خانه های خود رفتند.

شاه هر وقت ياد ميکرد و ميگفت! وحيد بسيار کله شخ و شله اس. از کارهایش خوشم نميايه. چرا تمقه برم داد و چرا نميخوايه که برش بتم؟ هميشه داشتن تمق مره آزار ميته و اگر پيشم نباشه بازهم خطرناک اس. يکسال از قصه تمق تير شد ولی وحيد دگه پرسان تمقه نکرد. بعد از يکسال از کابل به مزار کوچ کرد و رفت. و کار خوب هم برای خود پيدا کرده بود و زنده گی خوده ميچلاند. و ما به کابل طبق معمول زنده گی ميکرديم.

مادر شاه هميشه به شاه ميگفت که حالی بيست و سه ساله استی و موسمش اس که بايد نامزد شوی و عروسی  کنی . مه هم شاه ره ميگفتم. که بس اس بچيم دگه دوران بچگی گذشت برو عروسی کو که پلو ته بخوريم. همو بود که شاه ره مجبور ساختم تا به عروسی کردن حاضر شوه و سر رشته عروسی شاه گرفته شد.

در محفل عروسی شاه مردم زياد خبر کدن.

شب عروسی شاه همه مهمانان شادی و پايکوبی داشتند ساز و آواز بود و رقص . يک طرف ديگهای پلو پخته ميشد و آشپزی بود. طرف دگر سماوار ها جوش ميخورد و هر کس به دل خود چای و قند ميگرفتند. مجلس عروسی گرم و پر جوش بود. نکاح شاه تير شد و همه خوشی کردند که نکاح به خير تير شد و برای عروس لباس سفيد پوشاندند. وقتی خينه و آيينه مصاف بود که سر و کله وحيد پيدا شد و سر شاه صدا کد که شاه بچيم ده عروسيت خبر نکدی، مگر مه ديروز کابل آمدم مادر کمی مريض اس و خبر شدم که عروسی ات است آمدم تبريکی بتم و هم همو تمقه از پيشت بخايم که هميالی وقتش اس.

شاه رنگ از رخش پريد و گفت او بچه وحيد تمق هميالی پيشم نيس. مگر دارمش. صبر کو که همی مجلس تير شوه تمقه برت ميتم. ولی وحيد که از همو آدمهای شق و خراب بود گفت نی بيادر مه هميالی تمقه ميخايم و ميفهمی که شرطش هم دلخواه است. شاه صدا زد که او بچه وحيد از اين گپ ها بوی خون ميايه برو هميالی مره بان. می بينی که موقع آيينه مصاف و خينه اس و ديگه ايکه دوست و خويش و قوم  مه استی صبر کو که مجلس تير شوه باز همرايت گپ ميزنم. ولی وحيد شله ميگفت که نی تمقه هميالی ميخايم و صدا زد که اگه نميتی يا نداری زنته از سر تخت ميبرم. همينجه بود که يکبار خون شاه به جوش آمد و از سر تخت شاهی خيز انداخت سر و کله وحيد ره زير مشت و لگد گرفت و همه مردم دور شان جمع شده بودند. يکی ميگفت که وحيد شرم اس برت، ديگری ميگفت که وحيد حالی وقت اين گپها نيست، يکی از اقارب نزديک شاه که پهلويش ايستاده بود صدا زد که او بچه از خود خوار و مادر نداری. ده همی وقت وحيد صدا زد که همه چيز دارم همه زن مفت ندارم.

همی گپ نبود که بلای خدا بود که نازل شد و بيادر های شاه کارد ها وقمه ها را از غلاف کشيده بطرف وحيدحمله کردند و ميخواستند که وحيده ره بکشن. چون وحيد گپ از خون و بی آبرويی ميزد. مردم دور بيادر های شاه حلقه زدند و نگذاشتند که خونريزی صورت بگيره. ولی وحيد نامرد به اصطلاح پای خوده ده گل گور کده بود گفت: که يا مرگ يا تمق يا زن شاه ره ميبرم. سرانجام چند نفر ريش سفيد و کلانها دورهم جمع شدند و وحيد ره به گوشه بردند و زياد نصيحت کردند و گفتند صبر کو بيک فيصله ميرسيم.

همان بود که يکی کمی آرامی شد. ده همان فاصله که کلانها و سر سفيدان با وحيد گپ ميزدند مجلس خينه و آيينه مصاف خلاص شد و بعداً پيش وحيد بی چشم و بد زبان رفتند.

شاه صدا کد که او بچه وحيد! زن مه مثل خوارت اس. حالی مجلس خلاص شد بگو هر چيزی ديگری ميخايی مه حاضر استم که پيش روی همه مردم برت بتم. يکبار وحيد صدا زد که خواهرته برم نکاح کو. دهن شاه مهر و لاک شد از سنگ صدا می برآمد ولی از شاه نی. يک سکوت نافرجام و نابهنگام همه جا را فرا گرفته بود . برای چند ثانيه همه خاموش بودند. مجلس عروسی به شب مرده داری تبديل شده چون خواهر شاه هنوز خورد بود و به نکاح برابر نميشد حيران بودن که چه کنن. يک نفر از بزرگان در بين مردم باب سخن کرد و گفت: که فيصله همی اس که شاه قبول نمود که هر چه وحيد بخايی برت حاضر ميکنم. بيارين دختره و برايش نکاح کنين.

شاه که دگر چاره نداشت خواهر خوده که هنوز به قانون نکاح برابر نبود برای وحيد نکاح کرد. وحيد تحفه را که به چناق برده بود همراه خود به مزار برد و مجلس عروسی شاه به همی ترتيب به پايان رسيد. و چنانچه گفته اند( غم و شادی ات يکی باشه) غم و شادی شاه يکی شد.

   

 

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول