© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اميد مرزبان

 

امید مرزبان

 

 

 

دخت یمن

 

 

 

 

صدای احمد ظاهر از لا به لای غرش ماشین موتر ها به گوشم مینشست. اما این صدای رویایی در آن جادهء مزدحم مثل چکشی به سرم میخورد. احمدظاهر، در شب پیدایی گمگشته اش، خود را مهمان خدا میخواند اما شب من در موجی از سیل اشک و اندوه گذشته بود.

او شاهد رویاهایش را یافته بود. حال آن که آنچه را که داشتم گم کرده بودم.

در پاهایم ناتوانی خزیده و بر دستهایم لرزش افتاده بود. درجستجوی غرفهء تلفن این سو و آنسو نگاه میکردم تا صدای "اسما" را بشنوم میخواستم  بدانم که  آن شب تاریک را چه گونه پشت سر گذاشته است. از خود میپرسیدم که آیا اسما خود را به آتش کشیده و خانه پدری را درآستانه برگزاری جشن ناخواسته نامزدی اش به فاتحه خانه بدل کرده است؟

 

 *  *  *

 

با شنیدن صدایش اندکی احساس آرامش کردم. شاید جرئت نکرده بود خودکشی کند.شاید حرفهای جدی من در شب گذشته او را مانع شده بود که به زنده گیش پایان بدهد؟

آوازم را که شنید گریه سرداد.

با لحنی اندوه آلودی پرسیدم:

- خواب بودی؟

صدای گریه اش بلند تر شد:

-  نی... حالا میمیرم.

چشمهایم  به چهرهء  مالک دفتر تلیفون رها شده بود، اما ذهنم مهماندار نگاه های  سیاه و جادویی اسماء بود. اورا میدیدم که روی تخت خواب، با موهای افتاده و گونه های اشک آلود، گوشی تلیفون را خیلی نزدیک به گوش گرفته و آرام آرام میگرید.

 

 گوشی تلیفون را دیوانه وارهرچند لحظه بعد میبوسید و به زبان انگلیسی زمزمه میکرد " امید خیلی د وستت دارم".

نخستین شب دیدارم با او خاطره ی فراموش نشدنی است. در آن شب همه دخترها رفته بودند تا خود را به دور مردی بپیچانند و برقصند، اما او تنها بود. چشمان کشیده و شهوت بارش به سوی میدان رقص خیره شده و لبهای سرخ گوشتیش اندکی ازهم  باز شده بودند. چند مرد سرخ پوست غرق در مستی شراب  با گردنهای لک و چین خورده به وی نزدیک شده برایش پیشنهاد رقص دادند  اما او با  بی میلی آشکار همه  را از خود راند.

شاید انتظار مرا میکشید. انتظار یگانه مردی را که قطره ی  الکول به دهن نریخته و تا آن لحظه رقصیدن با هیچ دختری را تجربه نکرده بود.

نگاهش کردم. رازی  در چهره اش پنهان بود. نگاه های  دزدانه اش، رنگ آرزو میپاشیدند.  حس کردم میل دارد کنارم بنشیند و بعد با من برقصد. اما چیزی به رنگ  شرم و احتیاط او را ازین کار بازمیداشت.احساسات من اندکی داغترو تکرار همان چیزی بود که در وی جاری بود.

 

سرانجام بلند شدم وبا گیلاسی از نوشابه عادی به سویش راه افتادم.

نگاه کوتاه وگریزانی به سویم انداخت و دوباره  نگاه هایش به سوی میدان رها شدند. گویی  چنین لحظه ی را از قبل پیشبینی کرده بود. ظاهرا به حرکت جفت های به هم چسپیده در سالن رقص نگاه میکرد ولی چشمهایش برای دیدن من زاویه میزدند. وقتی به یک قدمیش رسیدم، اندکی رنگ ازچهره اش پرید.

نخستین کلمه از زبانم پرواز کرد:

- سلام !

به تندی روی گشتاند. شادی ولبخند درلبهایش روئیده بود. حس کردم که برای شنیدن نخستین سخن آشنایی به حد کافی انتظار کشیده بود.

پرسیدم " مسلمان هستی"

-  بلی

-  از کدام کشور؟

-  جمهوری یمن... و شما؟ 

-  من افغان استم... از افغانستان.

 در حالی که حس تردید، زانوانم را سست کرده بود، دستم را به سویش دراز کردم:

-  ازدیدن شما خورسندم... نامم امید است!

   دست سرد، لرزان و رنگ پریده اش را در کف دستم گذاشت و با لبخندی که ناراحتی لذت بخشی را درطرح صورتش جان میداد، گفت :

-  آه... من هم... نام من... اسما... است."

لحن صدایش اندکی سنگین بود و جاذبهء لرزاننده یی داشت. از لحظه اول فهمیدم که آواز اسماء   میتوانست حتی مردان سرد و ساکت را دستخوش حالت شهوانی کند.

دنبال سوالی میگشتم تا فضای آشنایی را گرمتر کنم. او راست به من نگاه میکرد. نوعی انتظار درنگاه هایش موج میزد. گفتم :

- چه رقصی!

اسما لحظه یی سرش را پایین انداخت، سپس باهیجانی شرم آلود گفت:

- فکر کرده بودم رقص را دوست نداری!

- خیلی به رقص آرام علاقه دارم و...

- رقص چیزعریانی است نه؟

- نیاز من است اما چیزی است که آدم را مانع میشود!

اسما تقریبا زیرلب گفت :

- راست میگویی!

نمیدانستم چگونه برای او پیشنهاد رقص کنم. بیم داشتم مرا هم مثل دیگران ازخود براند.اما حس  میکردم  نگاههایش مرااز خود نمیرانند. ولی به نظرم میامد که اسما از شرم دخترانه و یا ملاحظه دیگری،راست به چشمانم نگاه نمیکند. پس چه گونه جرئت میکرد با من بیگانه برقصد!

از جابرخاستم. میدانستم اگر گامی از وی دور شوم، سایه یی از ناراحتی زودرس درچهره اش میافتد. شاید دوست داشت همان جا باشم این مهم نبود که حرفی بگویم یا ساکت باشم. یک بار مردمک های چشمانش اندکی به سویم حرکت کردند و خیلی زود دوباره به سوی میدان رقص  رها شدند. میخواست چیزی بگوید اما صرفا نگاه خاموشی به صورتم افگند. شاید هم نمیدانست چه بگوید.

دستم را به سویش دراز کردم. بارنگ پردیده و لکنت زبان گفتم :

-  باهم..... برقصیم؟".

اندکی تکان خورد. رنگش مثل یخن پیراهن ابریشمیش شکری رنگ شد. احساس کردم انتظار چنین خواهشی را از من داشت مگر از شنیدن آن میترسید.

قلبش میگفت "برخیز "،  نگاه هایش میگفتند " پیشنهادش را بپذیر"،  مگر پاهای لرزانش توانایی ایستادن و رفتن تا میدان رقص را نداشتند.

بعد ازلحظاتی کوتاه  یکبار دیگر دست سرد رنگ پریده و لرزانش را روی کف دستم حس کردم.

بهتم زده بود! او حاضرشده با من برقصد.؟  کمکش کردم تا از جا برخیزد.  وسط میدان رقص رفتیم، مگر نمیدانستیم چگونه برقصیم. با تقلید از دیگران دست چپش را با دست راستم به هوا بلند کردم و دست راستش را به روی شانه ی چپم گذاشتم. هنگامیکه دست چپم را به دور کمر باریکش حلقه کردم و او را به سویم کشاندم، اندکی مقاومت کرد. تلاش نکردم اورا مجبور سازم به من نزدیکتر شود.

آهسته به حرکت های نه چندان موزون اما برابر با ریتم موسیقی آرام و عاشقانه ی صوفیه سلیمان آواز خوان مشهور سویدنی به کار خود ادامه دادیم.

سعی میکرد بدنش را از من دور نگهدارد.   مگردر جریان رقص  سینه هایش با سینه ام تماس میکردند. سینه های برجسته و سفتش را نمیتوانست کاملا ازمن دور نگهدارد. اگر بیش از حد معمول تلاش میکرد تا به من تماس نکند، شاید دیگران گمان میکردند که ما شیوهء رقصیدن را نمیدانیم. 

لحظاتی بعد مشاهده کردم که نشانه های شرم اندک اندک در رخسارش رنگ باخت و علایم شوروشعف سیمایش را روشنایی بخشید.  این بار اندکی کمرش را به سوی خود کشیدم و مهم این که اسماء مقاومت نکرد. حال حساسترین اعضای بدنهای ما را فقط پارچه تکه ی نازکی از هم جدا میکرد.

آرام تر شده بود و با چشمانی بسته، سرش را روی سینه ام میگذاشت. شاید به نقطه اصلی شکستن دیوار خیالی شرم نزدیک شده بودیم. اما ناگهان تصمیم گرفتیم که به سوی چوکی ها برگردیم.

به صورت اسماء نگاه کردم او هم به من نیم نگاهی افگند. گویا با رقصیدن خود اشتباهی را مرتکب شده بودیم. اما من میخواستم که این اشتباه را تکرار کنیم.چیزی که با ختم ناگهانی مجلس، دیگر اتفاق نیافتاد.

 

* * *

 در کابل، من به دفترش میرفتم. ازآهنگ صدایش احساس آرامشی برایم دست میداد.  این آرامش وقتی کامل میشد که او هم برای دیدن من، گاهی به دفترمیامد و گاهی هم سری به خانه ام میزد. مثل همیشه انتظار میکشیدم که شاید چیزی برایم بگوید. این انتظارمرا از درون سوهان میکرد.

فکر میکردم بی صبرانه میخواهد رازی را برایم فاش سازد، اما نمیتوانست. همیشه نگاه هایش را از من می دزدید. دیوانه ی آن بودم که چند لحظه ی به چشمانم نگاه کند، مگر خیلی کم به این آرزویم میرسیدم.

روزی  بدون اطلاع قبلی به دفترم آمد. حس کردم ناراحت است. پرسیدم " چرا" آنچه دریافتم به جز درد چیزی نبود. جوابش آنقدر ناراحتم کرد که شب را تا صبح نخوابیدم و به او می اندیشیدم. 

به جوابم گفت " زمان کارم در افغانستان به پایان رسیده باید به یمن بروم". " باید به یمن بروم" جمله ی است که تا حال هم به همان آواز نمناک و اندکی سنگینش درگوشم طنین انداز است.

گرچه به این باور بودم که وی برای همیشه از من دور نخواهد شد. حتی به این نتیجه رسیدم که دریمن باوی ازدواج کنم وسپس روانه کابل شویم. اما نمیدانم چرا فکر میکردم او برای همیشه از من دور میشود.

 

در اخرین لحظات وداع درفرودگاه بغضی درگلویش چنگ انداخت و بدون آنکه بوسه یی ازگوشهء دهانم بردارد، از زاویه راست به سویم نظر افگند. مشاهدهء دوخط اشک که از دوگوشهْ دهانش به پایین رفته بود، مرا از حالت عادی بیرون کرد.

وقتی به نشانه خداحافظی به سویم دست دراز کرد، به جای آنکه دستش را بفشارم، ناخود آگاه آغوش گشودم و او را به سویم کشیدم!آهنگ مواج وگاه شکستهء گریه اش درگوشم نشست. برای اولین بار به زبان انگلیسی در گوشم زمزمه کرد:

-  امید خیلی زیاد دوستت دارم".

درصحرای خشک دوری و جدایی پرتاب شدم. یکی دو بار برایم تلفن زد اما آه وگریه مجال صحبت برایش نداد. با خود فکرمیکردم که اسما روی خط کدام سرنوشتی پاگذاشته است؟

* * * *

چهار سال بعد یک روزایمیلی برایم رسید که دستها و پاهایم را به لرزه انداخت. اسما نوشته بود که ازدواج کرده وصاحب پسری شده است! او نوشته بود که نام پسرش را امید گذاشته است!

 

 

پایان

 

 19 اپريل 2005   

کابل، افغانستان

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول