© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

شمالی لاله زار باشه به ما چی؟

 

 

 

نوشته محمد عوض حصارنايی

 

 

به گوشه ای در ميان موجی از لاله ها به تماشا ايستاده ام و انواع مختلفی از آنها به دور و پيشم موج ميزنند. به پندارم اينها از آن لاله های اند که در کودکی هايم هيچگاهی از ديدن آنها سير نشدم. ولاله برای  من آغاز زنده گی بود. يعنی با سربرآوردن لاله از خاک فکر ميکردم زنده گی من دوباره آغاز يافته است.

واقعا همينگونه هم بود. زمستان پربرف در آن روستا ها که من زيست داشتم آنقدر سخت بود اگر از آن زنده ميبرامدی ديگر تا زمستان بعدی مرگ را از خود رانده بودی. عده ای زيادی از جوانی ديده ها با آمدن زمستان اميدی به بهآر آينده را نداشتند  و مريضها هم همينگونه بودند. يعنی زمستان  در آنجا مرگ آفرين بود. ازين سبب زمستان فصل مرگ بود. اما پايان زمستان و زنده گی دوباره  را من با سر برآوردن لاله از خاک نمناک بهاری حس ميکردم. به مجردی که يک قسمت از برف کوههای نزديک ده از برف نمايان ميگشت با شوق و علاقه آنجا را ميکاوييم تا جوانه لاله را که نشانه ای از زنده گی بود بيابيم. وقتی لاله سرنزده از خاک را مييافتم آنگاه گذشتن زمستان وآمدن بهار را يقينی ميدانستم و شادی من از آن به بعد حد نداشت. حافظ ميخواندم و به اين بيت آن می انديشيدم:

 

رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد     وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد.

 

لاله برای من پديده رويايی بود. لاله مژده رسان زنده گی بود. آنگاه همه چيز سر از خواب برميداشتند و زنده گی را دوباره آغاز ميکردند. روزهای پنجشنبه و جمعه و يا روز های که ملای مسجد به خانه ميرفت از روزهای فراموش نشدنی برای من بودند. البته همسن و سالان من هم همينگونه بودند. در يکی از همين روزهای بهاری همه اهالی ده،  پس از يک مراسم ويژه باصرف دلده مخصوص، گوسفندها و بزها را به چرا ميفرستادند. و ما هم  راهی کوه و دشت ميشديم و بيباکانه به کشيدن گلهای لاله  از ريشه ميپرداختيم و ازآن اميل ميساختيم و به گردن می آويختيم و يا به جيبها ميآويختيم. برای من بهار لاله بود يعنی همه چيز به لاله خلاصه ميشد. اما اين بهاران برای من کوتاه مدت بود. پدرم مرا به يکی از ولايات دوردست فرستاد که به مکتب بروم. چون ما نه در روستاهای نزديک  خود مکتب داشتيم  ونه در روستاهای دور. از اين خاطر رخت سفر بربستم و رفتم به ولايت ديگری که از روستای زادگاهم خيلی دور بود.  ديگر بهار و نشانهء آنرا که لاله بود، نديدم. جايی که مکتب ميخواندم گرمسير بود ودر آنجا از برف و زمستان سخت هم خبری نبود و ما زمستانها سبق ميخوانديم و تا بستان رخصت ميشديم. وقتی رخصتی تابستانی ميرفتم به روستای زادگاهم، ديگر از لاله خبری نبود. چون عمر لاله با زنده گی چند تن از ساکنين ده  به پايان رسيده بودند.  ازين سبب عمر بهاران و لاله ها برای من کوتاه بود و داغ آن چون لاله بردلم ماند.  زمانی رفتن به زادگاهم برايم ناخوشايندتر شد که دوست داشتنی ترين کسم يعنی مادرم هم به همين رفتگان زمستان پيوسته بود و من ديگرنه او راديدم ونه لاله ها را.  سالها گذشت وبعد به کابل آمدم تا ادامه درسم را در آنجا به سر برسانم. اما گوشم گاهی با اين نوای روحبخش نوازش مييافت.

 

 شمالی لاله زار باشه به ما چي؟

 زمستانش بهار باشه به ما چي؟

 شبم به پهره و روزم به تعليم

 رفيق جان انتظار باشه به ما چي؟

 

زمانيکه به کابل بودم شمالی نزديک شده بود، شوق ديدار از شمالی به ياد زادگاهم و لاله هايش نيز در من زنده گشته بود ولی در آن زمان زنده گی در همه جا دگرگون شده بود و کسی نه به آسانی به شمالی رفته ميتوانست و نه از شمالی به جای ديگر. چه رسد به اينکه به تماشای لاله برود.  همه با هم دشمن شده بودند. من هم کابل نشين شدم و زنده گی مستقلی ساخته بودم که توفان ديگری برخاست و همه را پراگنده ساخت. ده سال از ديار دور شدم. وقتی پس به وطن رفتم همه چيز به ويرانه مبدل شده بود و کابل هم بی برف شده  بود. باآنهم  زمستان بی برف کابل گذشت و بهار آمد و فرصت به دست آمد که با ياران همدل و هم زبان به شمالی رفتم و لاله زار شمالی را ديدم  به راستی که لاله زار بود ودريای از لاله های زيبا که الحق توصيفهای بجا از آن شده است.  گذشته ها يکبار ديگر در من جان گرفتند ومرا با خود به گذشته ها برد و خواستم به رسم آن ايام کودکی چند تا لاله ای برچينم  که صدای پسر بچه ای مرا بجايم ميخ کوب کرد" کاکا نرو که مين اس."  به لاله دست نزده نوميدانه پس برگشتم. و دسته ای از لاله را از آن پسرک خريدم.

 

حالاهم در کنار لاله های بيشماری به رنگهای مختلفی ايستاده ام که به آن جشن لاله نام نهاده اند. اين لاله ها نه لاله های کوههای دور و نزديک زادگاهم ست و نه لاله های پهن دشت شمالی. اينجا امريکای شماليست ولی اين لاله ها هم از اين سرزمين نيست بلکه از قارهء اروپا و از سرزمين ديگری که به لاله هايش شهرت دارد آورده شده و به اين سرزمين اهداء  کرده است. قصه آوردن لاله به اين سرزمين ازينقرار است:

 

در آغاز جنگ جهانی دوم شاهدخت هالند جوليانا و فاميلش به کانادا پناهنده شدند و پنج سال بعد عسکرهای کانادايی هالند را از اشغال نازيها آزاد ساختند. به پاس اين خدمات هالنديها صدهزار گل لاله  را به اين سرزمين فرستادند و  بيست هزار لاله ديگر را خاندان شاهی هالند به آن افزودند. پس از آن به خاطر تحکيم فزاينده  دوستی دو دولت، سالانه فرستادن بيست هزار گل لاله از سوی دولت هالند به کانادا ادامه دارد. به اين حساب لاله در اين سرزمين از شصت سال بدين سو شناخته شده و سالانه جشن يا فستيوال لاله در اين سرزمين برپا ميشود. در ميله کنونی لاله بيش ازيک مليون گل لاله در پارکها و جاهای ديدنی اوتاوا يافت ميشود. فرق ان با لاله های وطنم اينست که اين لاله ها به رنگ و نوعهای گوناگون وجود دارد.سرخ، زرد، بادنجانی، سپيد، نارنجی و .... فستيوال گل لاله برای سه هفته ماه می ادامه دارد. در جريان مراسم فستيوال، ميليونها سياح و تماشاگران از آن ديدن ميکنند. چهل فيصد اين تماشاگران را سياحان خارجی تشکيل ميدهند.  بيشترين تماشاگران در رخصتی های اخير هفته به اوتاوا سرازير ميشوند تا از اين لاله ها ديدن کنند. به گفته يکی از صاحبان هوتلها تعداد مهمانانش در جريان فستيوال گل لاله افزايش يافته است. ويکی از برگزارکننده گان فستيوال گل لاله عايد اين فستيوال در دو هفته اول را چهل ميليون دالر تخمين زده است.

من به گوشه ای ايستاده وبه اين می انديشم که لاله صرف از شصت سال به دينسو در اين سرزمين شناسانده شده، و چه استفاده اقتصادی از آن ميشود، در حالی که ما از قرنهاست که آنرا داريم  و صفتهای نيکی هم از ان صورت گرفته، همانقدر به بی توجه ايم که به زنده گی انسان آن سرزمين. به گونه مثال حافظ شيرين سخن  ازلاله و زيبايی آن بارها و بارها گفته است:

ميچکد ژاله بر رخ لاله                المدام، المدام يا احباب

يا:

ساقی حديث سرو و گل و لاله ميرود

وين بحث با ثلاثه غساله ميرود

.....

باد بهار ميوزد از بوستان شاه

و ژاله باده بر قدح لاله ميريزد

يا:

حسرت لب شيرين هنوز ميبينم

که لاله ميدمد از خون ديدهء فرهاد

يا:

چو آفتاب می از مشرق پياله برآيد

زباغ عارض ساقی هزار لاله برآيد

يا:

گل بی رخ يار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد

يا:

به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد

گر از ميانه بزم طرب کناره کنم

يا:

بدور لاله قدح گير و بی ريا ميباش

به بوی گل نفسی همدم صبا ميباش

يا صايب ميگويد:

شهيد لاله عذاری شوم که تا دم خط

نرفت شرم ز بالين چشم بيمارش

 

 پس اگر لاله های کشور ما که هر يک در نوع خود بينظير اند هم به همينگونه پرورش شوند و يادر پارکها و ساير مناطق گسترش يابند سرمايه ای بی بديلی به دست می آيد. مگر در شرايط کنونی ديار ما که حتا به انسان آن توجه نميشود چه رسد به گياه و زيبايی، اين ضرب المثل بيشتر مصداق دارد که: از شتر پرسيدند که چرا گردنت کج است؟ گفت کجايم راست است که گردنم راست باشه.

يعنی کدام کار نيک شده که به اين يک پرداخت.  اما امکان آن از آدمهای با ذوق وباسليقه به دور نباشد.

 

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول