© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نبی عظيمی

 

نبی عظيمی

 

داستان کوتاه :

 

 

شاخ نبات

 

 

 

  خرمگسی درسالن رستوران گیر افتاده است. صدای وزش بالهایش را می شنوم. با همان یک ریتم ویک آهنگ از اینطرف به آنطرف  پرمی کشد. لابُد دلش می خواهد به جایی بنشیند، خرطوم درشت ونیرومندش رادرجسمی فرو برد. زهر خود را بپاشد، شیرهء زنده گی آن جسم را سر کشد وبه پروازدرآید. خرمگس قرار وآرام ندارد. انگار، به همه جا وهمه چیز بی باور است. لحظه یی می نشیند، ولی بازپر می کشد. می بینمش که بالای یخچال نشست. اما با شتاب برخاست و پر کشید به طرف پنجره یی که به سوی مرکزشهر باز می شود. لحظه یی در آنجا درنگ می کند وبعد بازپرمی زند و می نشیند بالای همان چوکیی که چند شب پیش" نیلو" در آن نشسته بود، اگرچه زیاد مطمین نیستم که آن زن نیلو بوده باشد. چرا که من نیمرخش را دیدم، در آخرین لحظاتی که رستوران را ترک می کرد. خرمگس باردیگر برمی خیزد ومی نشیند روی صورتم.  از من که دور می شود و صدای وز وز بالهایش خفیف می شود، فراموشش می کنم. اما همین که بار دیگر صدایش را می شنوم و حضور مزاحمش را احساس می کنم؛ اعصابم به هم می خورد. البته می توانم برخیزم، به چنگش بیاورم وساکتش کنم.اماخسته ام.دوازده ساعت تمام ظرف شستن وبرای گرفتن فرمایش مشتریان از میزی به میزی رفتن وپیتزا وشوارم پختن ولبخند ساخته گی به آنان تحویل دادن، چنان خسته ام ساخته است که  دلم نمی خواهد از جایم برخیزم وبه بازی موش وگربه با این مگس درشت هیکل بپردازم. اما این عمل رفت وبرگشتش به نزد من و چوکی ومیز کنارپنجره که چند بار تکرار می شود؛ به یاد ماجرایی می افتم که برایم اتفاق افتاده بود.در کجا؟ شاید درکوتل " نری "، سالها پیش از امروز، دریک جنگ خونین...

 

  گلوله ها که از سرم می گذرند ودیگر صفیر شان به گوش نمی رسد، صدای وز وز بالهای هزاران مگس وخرمگس  برمی خیزد.  آنها می آیند، به سر ورویم می نشینند و با حرص واشتـیاق سیری ناپذیری مرا نیش می زنندوهمین که بار دیگرصدای گلوله بلند می شود در یک چشم برهم زدن ناپدید می شوند.گرچه بسیاری اینها، مگس های کوچکی هستند؛ اما نیش های بسیارتیزی دارند مثل نیش زنبور. روز های نکبتی است. قطار را باید برسانیم به چمکنی. آرد و روغن وتیل و چند تا گاو بی زبان وبوره وچای، برای سربازان. مردم محل نیز نان ندارند، چشم دوخته اند به همین قطار. یک هفته می شود که به اینجا رسیده ایم . دو روزمی شود که ارتباط ما با نیرو های اصلی قطار قطع شده. باید محاصره شده باشیم .  خرد ضابط می گوید هیچ گپ نیست.اما نان وآب و مهمات ما اندک است و اگر جنگ همین طوردوام کند، نا بود خواهیم شد.مجاهدین تپه های بلند مقابل  ما را در اختیار دارندو نمی گذارند که یک قدم پیش بروی . سرت را که بالا می کنی، گــَر گــَر، گــَر گــَر. گلوله باران می شوی یا راکت باران؛ مثل ناصر. چَلــَـنی چَلــَنی وسوراخ سوراخ. وبعد تومی مانی با تنی خیسی از عرق با رگهای منقبض وشقیقه های کوبیده شده و سنگری درب وداغان؛ ازفرط راکت باران شدن.

 

  ماه سرطان است . گرمی بیداد می کند. حلقت ازتشنه گی خشک شده است . زبانت به کامت چسپیده است. آب نیست، سایه نیست . سایه های بُته های بلند کوهی ودرختهای سرو دراشغال مگس ها است.مگسها نیز مانند آدمها چشم به راه قطار دوخته اند. بوی قطارهمه را مست کرده است . اما قطار هنوز در راه است. راه را مین فرش کرده اند. قطار بلست به بلست پیش می آید. ناصر که زنده بود می گفت اگر عوض فرمانده قطار می بود؛حاضرمی شد که یک موترآرد وچند بیلر تیل به مجاهدین بدهد وبی درد سرقطاررا برساند به چمکنی، بدون جنگ، بدون خونریزی.  ولی من اگرعوض او می بودم تمام قطاررا می بخشیدم به آنها در ازای یک جام آبِ سرد ویک نسیم خنک؛مصالحه می کردم ، با ایشان مثل بزرگان. به من چه که آینده چه می شود، مهم رسیدن است به ساحل مقصود. چه رویای دلپذیری! موضع ناصر ده متر از من دور است . هنوز یکماه ازآشنایی ما نمی گذرد. اورا هم گرفته بودند از روی سرک. او هم مانند من برای اولین بار به جنگ آمده بود.در همین مدت کوتاه باهم دوست شده بودیم، وباهم درد دل می کردیم. زنده که بود می گفت، پشت آن کوه بلندِ پوشیده ازدرختان سرو وکاج ،" مهربانی است، سیب  است،ایمان است" به آنجا که برسی، دیگر مفت کشته نمی شوی ومیرسی به مرادت. می گفت پشت آن کوهِ دیگرکابل است؛کابل جان!  به پشت آن کوه که برسی می رسی به دلدارت. از بس که چشم اندازش همین کوه ها بودو چیز دیگری را نمی دید، یکروز گفتمش؛ شام که شد بالاشوبه کوهِ پیشرو، هوایت را دارم. باحسرت به کوه مینگریست ولی دل نمی کــَند. دلش را گذاشته بود درکابل پیش "نیلو". اما چقدر مفت کشته شد. پارچه ها وان بود یا راکت ؟ نمی دانم. اما آخ هم نگفت یا گفت ولی من نشنیدم.راکت باران که تمام شد  صدایش کردم ، پرسیدم ناصر زنده ای ؟ اما جوابی نشنیدم . دوروز می شود که مرده است . دقیقتر؛ یک شب ودو روز.  با تلخی واندوه غریبی به سویش می نگرم. مگس ها، مورها وکرم ها از تن او بالا وپایین می روند. دیگر به سختی صورت گِرد وسفید او قابل تشخیص است. صورتش باد کرده وپُراست ازجای نیش  هزاران هزار مگس وپشه وخزنده وچرندهء دیگر. جسد را بوی گرفته. این کافرها هم موقع نمی دهند تادرگودالی بیندازیش و دفنش کنی. فرماندهء بلوک می گوید، صبرکن تا هلیکوپتر ها برسد؛ تخلیه اش می کنیم. کسی نیست به این خرد ضابط کله پوک  بگوید؛ هلیکوپترها  دیگر برنمی گردند. دوتایش رازدند.مگر خودت ندیدی ؟ خدایا چقدر دلم می خواهد تا کافور می بود وعَنبر وعُود.  

چقدر به رایحهء دلپذیر این دارو ها محتاجم. چقدر محتاجم به جذبهء روحانی ومذهبیی که همیشه ازدودکردن عَنبر وعُود برمخیزد و برفضا موج می زند. کاش قرآن میدانستم، یکی دو آیتی می خواندم یا وردی.  پدرم می گفت که دعا آخرین وعمیق ترین نشانهء حیات وبالاترین واصیل ترین مظهر تجلی روح انسانی است. خدایا چقدر به وجودآن داملای جُلمبرکوچهء مان نیازدارم. همو که تا شور می خوردی ، می گفت خبیث ، نجس، خنزیر. کاش اینجا می بود.کاش اسحاق مرده شوی وکفن کش هم می بود. خدایا! آنوقتها چقدربا بی تفاوتی به این مسایل می نگریستم . اما حالا ببین که محتاجم به بوی مرده خانه. محتاجم به چند تاعجوزه  که گریه کنند برای ناصر. مگر بدون این  تشریفات  می توان مرده یی را دفن کرد؟ ازبس به مردن وتشریفات آن فکر می کنم و صحنه های مردن پدر ومادرو خویش وقوم خود را درنظر می آورم، دلم می خواهدکه من نیزبمیرم . وسوسهء مردن شامه ام را می نوازد.می خواهم گم شوم، غیب شوم درسینه کش همین کوه بی در وپیکر.

 

 سرم چرخ می خورد. از کله ام آتش می بارد.  بوی جسد ناصر دیوانه ام می کند. سنگروکوه ودرختان کاج و مگس ها  در پیش روی چشمانم می رقصند. مگس ها چه چاق وفربه شده اند. خرمگس شده اند؛ از بسکه خورده اند خون ناصر را. اکنون به خوبی پی می برم که مرگ نه تنها یک حادثهء غم انگیز بلکه پایان یک سراب است. ناصربه چه چیزهایی دلبسته بود، به چه سراب هایی ! همه اش هیچ همه اش پوچ . چقدر می خواست که برگردد به نزد نیلوفر. خودش نیلو می گفت .نیلوکه می گفت از دهنش آب می ریخت، چشمانش برق می زد و تمام شر وشورعشق و نیازش را بروز می داد. او به طرز باور نکردنیی عاشق نیلو بود. ومن این شور مداوم را حس می کردم . حس می کردم که چیزی بالاتر از عشق در رگهای او جریان دارد و او را مشتاقترو حریص تر به زنده گی می سازد . ناصر هیچوقت از زیبایی نیلو تعریف نمی کرد، نه از چشمانش، نه از زلفانش و نه از قد و  اندامش. اما به طرز خاصی نام نیلوفر را برزبان میراند. نیلو گفتنش مرا خراب می کرد. نیلو گفتنش مرا می کشت. نیلو که می گفت، چیزی نظیر وسوسه های شهوانی در ذهنم می درخشید و در تنم می دوید. راستش بدون این که بخواهم؛ دلبستهء نیلو شده بودم، اگرچه هیچوقت اورا ندیده بودم . ناصر که زنده بود می گفت اگر کشته شدم در جیب جمپرم نامه یی خواهی یافت که باید به نیلو برسانی .می رسانی؟ می گفتم اول بمیر، باز گپ می زنیم.  وبعد هردو می خندیدیم . اما حالا ببین که چگونه در قعر مرگ فرو رفته وچگونه بوی خام بشر اولیه از جسد او متصاعد است؟ این مگس هارا هم ببین که چگونه به طور ناگهانی خرمگس شده اند و این خرمگس ها زنبور وگاوزنبور؟ کی بود که می گفت ؛ چرا تعلیمنامه نمی خوانی که این خَرٍ مگس را می خوانی. اما آن خرمگس عجب انقلابی نترسی بود، با آن جثهء کوچکش؛ نه مانندآن گاو زنبوربی مروت که حتا ازسایهء خودش می ترسید.گاو زنبوری که هیچوقت عسل نمی داد تنها نیش می زد... نیش می زد... حالا هم نیشم می زند. چه زهر هلاهلی؛ باید مرده باشم ! اینجا کجاست ؟ صحرای خواب است یا صحرای محشر؟   

*    *     *

 " مرده بودم، زنده شدم، گریه بُدم، خنده شدم/ دولت عشق آمد و... "،  زنده که شدم ؛ غروب به لحظه یی رسیده بود که مرده ها با خسته گی از این شانه به آن شانه غلت می زنند. سنگررا زاغ ها وکلاغ ها فتح کرده و جسد ناصر را سوراخ سوراخ کرده بودند.همین حالا هم  چند تا زاغ سِمج با ولع تمام چشمانش را نول می زنند.  چشم راستش را از حدقه در آورده اند. اکنون هزاران هزار کرم کوچک وبزرگ درشکم او تا وبالا می روند و اضافه شده اند به  لشکر زنبور ها و مگسها وپشه ها. چند تا زاغ وزغن گِرد سرم چرخ میزنند.  از ترس تکان نمی خورم . زندانی هراس خویشتنم .  زاغ ها گستاخ تر می شوند.یکی از آنها بالا ی سینه ام می نشیند. نفس در سینه ام حبس می شود. زاغ دیگری به او می پیوندد . نیش نولهای تیزشان را روی صورتم حس می کنم. هرچه می کنم عکس العملی از خود نشان بدهم مؤفق نمی شوم . فلج شده ام . ذره ذره می میرم انگار....

 

   اما مثل اینکه ذهنم نمرده است. صدایی می شنوم.صدای خفه یی. صدا به وز وزبالهای همین خرمگسی می ماند که اکنون در رستوران گیر مانده است. با خود می گویم صدای خرمگس است دیگر. می خواهی صدای چه باشد ،صدای کی باشد؟  لحظات کوتاهی سپری می شود. ناگهان صدای وز وز، به غرش خفه یی تبدیل می شود. صدای چیست ؟ باش که فکر کنم.  زنده که بودم در کجا آن را شنیده بودم. درچهار راهی پشتونستان. چند ساله بودم آنوقت؟ هشت ساله. ماه ثور بود،هنوزچاشت نشده بود.پدرم رخصتم را از مکتب گرفته بود.پدر خوشحال بود، معاش پیـشَکی گرفته بود. دستم دردستش بود. رفته بودیم فروشگاه قاری امان نوایی. برایم بوت وکرتی وپتلون خریده بود. خوشحال بودم واحساس غرورمی کردم . می خواستم هرچه زودتر به خانه برسم ولباسها ی نوم را به مادرم وخواهر کوچکم نشان بدهم. می خواستم هرچه زودتر روز شنبه شود وبروم به مکتب . همصنفی هایم چقدر حسد خواهند خورد از دیدن لباسهایم . آه پدرتو چقدر مهربانی. تو چقدر خوبی. چقدر دوستت دارم.  به طرف ایستگاه سرویس روان بودیم که ناگهان همین صدایی که حالا می شنوم ، به گوشم رسید. شهر به لرزه در آمد و دنیا به هم ریخت، در یک چشم به هم زدن. غول آهنینی به طرف ما پیش می آمد؛ باسرعت  وهرچه را که دم راهش قرارمی گرفت ، می روفت  واز میان برمی داشت. غول که سنگر گرفت وخمیازه کشیدوغرید،  دیگردرچهاراهی کسی نمانده بود. نه از آدمها خبری بود ونه از موتر ها. شهر درخاموشی دلگزایی فرو رفته بود و غبار سردی در کوچه ها می وزید. آه، پس این همان هیولا ی آهنین پیکر است. به همین خاطر است که نه از زاغها ونه از مگسها وخرمگس ها خبری نیست . همه ترسیده اند، همه رفته اند گم ونیست شده اند ومن مانده ام وجسد سوراخ سوراخ وبو گرفتهء ناصر.

 

   تانکها که می رسند، بار دیگر زنده می شوم.  از جایم بر می خیزم ، پیکایم کجاست ؟ پیکا دم دستم است. دستانم آماس کرده است از فرط گزیدن پشه ها ومگسها. ولی دردی احساس نمی کنم.انگار خون تازه دربدنم راه یافته؛ نیروی شگرفی پیدا کرده ام پس از زنده شدن دوباره .  پیکا را برمیدارم ، شلیک می کنم. با خشم ونفرت. به سوی سنگرهای مجاهدین، به سوی کلاغ ها وزاغ ها که درآسمانِ بالای سرم چرخ می زنند وهنوزهم چشم به طعمهء خود دوخته اند. فیر می کنم فیر ها می کنم ، به سوی کوه سر سبزو پر از درخت مقابل که به گفتهء ناصر؛ در پشت آن مهربانی است ، سیب است ، ایمان است و به سوی کوه بی آب وعلفی که در پشت سرش نیلو به انتظار ناصر نشسته است. به جسد ناصرنزدیک می شوم . صورتش دیگر قابل تشخیص نیست. از حفرهء شکمش روده هایش بیرون ریخته.  شکمش را کرم زده است. از فرط خشم دیوانه می شوم . خدایا، چگونه می توان این جسد رابه نزد خانواده ء ناصر یا به نزد نیلوبرد. با کدام چشم به صورت آنان نگریست؟  نه نه، بهتر است همین جا دفنش کنم؛ اگرچه تشریفات کامل نیست . درگودالی می اندازمش وبا بیلچهء پورتاتیف رویش خاک می ریزم. جمپرش کجاست؟ جمپرش در زیرپیکایش است، بالای سنگ. جیب های جمپرش را می پالم. اسنادش را بر می دارم . نامه یی را که برای نیلو نوشته است نیزپیدا میکنم. سرم را پایین می اندازم و می روم به طرف محل ترصد قوماندان بلوک. به نزدهمان خرد ضابط کله پوک.

*     *     *

رستوران آرام آرام از جمعیت لبریز می شود. دیگر جای پاماندن نیست. هواوفضای رستوران  پر است  از بخار" نفسها وعطر می". دود سگرت با دود و بوی اشتها برانگیز پیتزا و شوارم وغذا های دیگری که در ماهیتابه ها بریان می شونددرفضا پیچیده وصدای هلهله وقهقهه های مشتریان گوش انسان را کر می کند. فرمایش پشت فرمایش می رسد . همه می خواهند که هرچه زودترغذای دلخواه شان آماده وروی میز شان گذاشته شود. دست به دستم نمی رسد. ساعت؛ یک نصف شب است. بسیاری ها مست والست هستند ویگان تا هم سیاه مست. مشتریان همیشه گی رستوران کوچک " دانیوب آبی ". هوا گرم است. عرق از سر ورویم جاری است.حلقم خشک شده وبه مشکل تنفس می کنم.  امشب باز هم دو نفرهستیم. من و"یوهان". همین طوری که شوارم را در spits* میچرخانم وبا کارد تیز وبزرگی می بُرم و درماهیتابه می ریزم، متوجه داشی هم هستم که مخصوص پختن پیتزا است. از یکطرف می ترسم که پیتزا ها خام نمانند واز طرف دیگر دلشوره دارم که نسوزند. این که چیزی نیست وا به لحظهء که مشتری بی مروتی پیدا شود و برایش ( بَِرد ُورسیچِ-orstjebraad  w  یا، بوون هوت فور boven houtvuur** ) فرمایش دهد، که بازآب بیار وحوض را پر کن. چرا که در آن صورت باید چندتا دست داشته باشی وچند تا چشم. اما امشب یک نگرانی دیگری هم دارم. دست ودلم می لرزد. ازخود می پرسم آیا اوخواهد آمد؟مگرامشب شب رخصتی نیست؟ خدایا چقدر شبیه نیلو بود. همان تراش صورت وهمان پیکر هوس انگیز. اماباور نمی کنم . نیلو کجا واینجا کجا؟... مشتری گردن کلفتی که تا خرخره نوشیده، پول مشروب وغذای خود ودختر همرایش را نمی پردازد ومی رود. او یکی ازچاقو کشان حرفه یی این شهرک است. چیری بگویی شکمت را پاره می کنند. به ویژه اگر موهای سرت سیاه باشد ومانند من کارت را از ظرف شویی در رستورانها  شروع کرده باشی. مراجعه کردن به پلیس نیز جز درد سر فایده یی ندارد. همدستان این باج بگیرمی ریزند به دکان ویا رستورانت. شیشه هایش را می شکنند، فرش وظرفت را تکه تکه می کنند ومی روند پی کارشان...

مرد گردن کلفت که می رود، چند تای دیگر نیز رستوران را ترک می گویند. رستوران کم کم خلوت می شود، نفسی تازه می کنم . چشمم به بوتلی می افتد که آن خرمگس بی تربیت را، عصر امروز از هوا قاپیدم و در بین آن انداختم ، به جرم مزاحمت وبرهم زدن سکوت وآرامش آدمها. زهر خندی میزنم، به یاد نیلو می افتم وبا بالهای اثیری خیال به کابل پرواز می کنم.

*    *     *

 در همان اولین روز هایی که به کابل برمی گردم ، می روم برای پیدا کردن نیلو.آدرس دقیقش را ندارم. ناصر در پشت پاکت همینقدرنوشته است : " برای عزیزم نیلوفرجان در ساعت نیک تقدیم است. آدرس: درخت شنگ . خانهء خلیفه مقیم  ." راستش تا هنوز هم نمی دانم که نیلوفر، خانم ناصر بود یا نامزدش.ناصر اورا تنها نیلو می گفت چنان صمیمانه و از ژرفای قلب که به نظرم می رسید، نز دیکترین موجود روی زمین برای ناصر همین زن است . البته که من هم  می شرمیدم وهم می ترسیدم که پرسان کنم، این زن چه نسبتی با تودارد. آخر، اگر می گفت به تو چه ؟ چه می گفتم ؟

 

   ازکوچه های تنگ وتاریک شهر کهنه می گذرم ، شهری باعظمت از یاد رفته و حضورمحقرکنونیش متأثرم می سازد. از تنِ کوچه ها بوی کهنه گی وپوسیده گی برمی خیزد. کوچه ها کثیف وخاک آلود اند. شهرکهنه در خاموشی مرگباری فرورفته. مردم شهر انگار زبان ندارند یااین که شهر با مردم و مردم با شهر خود قهر اند. به چهره های رهگذران وبازاریان که می نگرم به نظرم می رسد که ناداری جانفرسایی در چهره های شان ته نشین شده وخشم مهیبی زیر دندانهای شان جویده می شود.به خوبی می بینم که  در هر نگاهی ناسزای پنهانیی نهفته وبرهرلبی دشنامی خاموش. صدای انفجار های راکت ها راکه درنزدیکی ام می شنوم، من نیززیر لب دشنامی نثار هرد و طرف دعوا می کنم . به سرعت قدمهایم می افزایم وپس از لحظاتی چند می رسم به محوطهء بازی که درخت ِشِنگ کهنسالی در آنجا دیده می شود ولابُد به همین سبب اسم کوچه را گذاشته اند؛ درخت شنگ. خانه ها را تک تک می کنم ، تا خانهءخلیفه مقیم را پیدا کنم. سر انجام خانه را پیدا می کنم...

 

  نیلوفر را همانطوری که در خیال تجسم کرده بودم، می یابم . شاخ نبات. شاخ نبات حافظ! بالا بلند وخوش پیکربا چشمهایی به زلالی عمق دریاچهء شفافی که دوالماسِ ناشکیب در آن شنا می کنند. نگاهم از روی چشمها به پایین می لغزد. لبهایش چه سرخ وچه گوشت آلو. بعد روی گونه ها ، گوشها ،ابروها، آبشار موها، طره ها، مکث می کنم،همه خوش ترکیب، همه به قاعده. کاش این سالدانه برگونهء چپِ رخسارش نمی بود تا زیباییش کامل می شد. اماپس از لحظه یی حرفم را پس می گیرم و زیر لب می گویم،  این داغ که به اندازهء یک خرمگسِ لِه شده است اورا چه جذاب ساخته است. خدایا چه چهرهء شهوانیی ؟ اما مثل این که این حرف من هم دقیق نیست . خوب که توجه می کنم می بینم که بر رغم ظاهر شهوانی اش درهمین چهره، نشانه هایی ازصفا وبزرگمنشی و انانیت زنانه پیدااست. سلام می دهم واسمش را می پرسم . نیلوفر با تعجب به صورتم خیره می شود. نامهء ناصر

 راکه برایش می سپارم وماجرا را شرح می دهم؛ تعجبش بیشتر می شود ومی گوید من چنین آدمی را نمی شناسم. نشانی های ناصررا می دهم وحیرت زده به او می گویم،چطور اورا نمی شناسید. در حالی که نام شما شب وروز ورد زبانش بود؟  دستش را به پیشانیش می برد. ناصر را به یاد می آوردو می گوید بلی من چند بار اورا دیده ام. یکبار دریک عروسی ودوسه بار هم درهمینجا درخانهء من. از رقصیدن من خوشش آمده بود.هر وقت که پول داشت می آمد. پدرم ساز می زد ومن برایش می رقصیدم.  بعد نیلوفرپاکت رامی گشاید ونامه را می خواند.نمی دانم که ناصر برایش چی نوشته است که به رقت می آید.اشک می ریزد و می گوید، آه پس او اینقدر مرا دوست داشت که به خاطرمن نه رفت به سوی کوهی که در پشت آن مهربانی بود وسیب بود وایمان؟ پس به خاطر من کشته شد؟حیف ، صد حیف !

نگاهم می دود به آن دوتا الماس نا طاقت که درژرفای چشمان سیاهش شنا می کنند وبه مژه های تابیدهء بلند وخط ملایم ابروها یش و می گویم، تو که نمی خواستی کشته شود.  تقدیرش بود، مگر نه ؟ می خواهم از او خدا حافظی کنم وبروم پی کارم. اما او می گوید، من امشب از کسی بیعانه نمی گیرم .دلم می خواهد که برای توبرقصم.بیا که این غم واندوه بزرگ را در نوای سازوسرود از یاد ببریم. حرفی برای گفتن ندارم .می روم به دنبالش. جادو شده ام انگار...

 

  چند ماهی می گذرد. نیلو دیگرمعشوقهء من است. مهتاب لذت هایم. دیگر نمی توانم بدون دیدن او سر به بالین بگذارم. خانهء او برایم همچون معبد سحر انگیز عشق است. اتاقش را برای عشق بازی تزیین کرده ایم .من اوراشاخ نبات می گویم. دار وندارم را به پایش ریخته ام : خانه وموترودم ودستگاه . بگذار هرچه دلش می خواهد بخردو هرهوسی که داشته باشد انجام دهد. می زیبدش. ولی با اینهمه می ترسم. از رقیبی که دیر یا زود پیدا خواهد شد.آخر زن زیبا یی مثل نیلو راکدام مردی نادیده خواهد گرفت، هرچند که در پشت هفت دروازه زندانیش نمایی ویا در هفت قطیفه بپیچانیش. شاید به همین سبب است که بی او بی قرارهستم وبا او بی قرار تر.  نام او شور مداومی را در تنم برمی انگیزد. وبا تماس دستم به تن وبدن او کششی در درونم موج می زند که تمامی ندارد. کششی که مرا مشتاقتر وحریصتر می سازد، هم به او وهم به زنده گی.اگر چه بین خواستهای طبیعی وغریزی زنده گیم وتوقعاتی که جامعهء سنتی ما از من دارد ، تضاد وحشتناک ودرهء ژرفی است ولی من دیگر به این ارزش ها پشت پا زده ام وپیهء همه چیز را به تنم مالیده ام . وانگهی احساس می کنم که نیلو نیز به من دلباخته است.اگر او در نخستین روز های آشنایی مان به نظرم موجودی جز یک فاحشهء خشک ومقرراتی با اخلاقیات سرکوب شدهء جنسی نبود، اینک پس از گذشت چند ماهی، از غیبتِ گاه وبیگاه من عصبانی می شود. با همه به درشتی سخن می گوید.  ویا دررا به روی خود می بندد وهمچون ابر بهاری گریه می کند.ولی هنگامی که برمی گردم امید فروخفتهء عشق بار دیگردر چشمانش می درخشد ونیاز به دوست داشتن در وجودش نعره می کشد. به همین سبب هنگامی که باهم هستیم انگار روی زمین زنده گی نمی کنیم  و همه چیز در خیال می گذرد. در مه. گویی بالای ابریشم ابرها پرواز می کنیم با قالیچهء حضرت سلیمان.

 

  زمان می گذرد. ما باهم زنده گی می کنیم. بدون ازدواج.اما با عشق، بدون هیچ مانعی. نیلو دیگربه محافل جشن وشادمانی مردم نمی رود. از کسی بیعانه نمی گیرد.آب توبه بالایش ریخته. من سعادتمندم. او نیست. روزی که حرف ها جای بوسه هارا می گیرند به من می گوید، شاخ شمشادم!  می دانی که دلم چه می خواهد؟ دوباره لب برلبش می نهم - لب نیست نبات است-  ومی گویم بگو هرچه می خواهی برایت حاضر می کنم .نرمی گوشم رامی لیسد. با نجوا می گوید، توبرایم چیزهای بسیاری داده ای که برای یک زنده گی بس است.هیچ کم وکسری ندارم به جزیک بچهء شیطان وبازیگوش.

*     *      *

   رستوران بار دیگرآرام آرام پر می شود ازپسران ودختران جوانی که از دسکو برمی گردند. باز هم فرمایش پشت فرمایش. باز هم دست به دستم نمی رسد. باز هم عرق از سر وتنم جاری است که " نیلو " را درآیینهء مقابلم می بینم . بازوی جوان عینکیی را محکم گرفته ودر جستجوی جای مناسبی است. جوان باید هالندی باشد. نیلوبه پیشخوان رستوران نزدیک می شود  مست است. مشروب لا ابلی اش کرده مثل همان روز ها. با هالندی نه چندان فصیحی می گوید: آقا جا ندارید. به یوهان می گویم میزی با دوچوکی برایش در گوشه یی بگذارد. لختی بعد که پیتزا را روی میز شان می گذارم، با حیرت می بینم که آن داغ سالدانه در صورت نیلو نیست. می بینم که او بسیار جوانتر از آن است که نیلو باشد. اما خدایا چقدر شبیه نیلو است. صد دل را یک دل ساخته، به فارسی از او می پرسم ، آیا شما نیلوفر را می شناسید. با حیرت سرش را بلند می کند به صورتم می نگرد ومی گوید، بلی او مادرم بود. می پرسم بود؟ اشک دور چشمانش حلقه می زند ومی گوید. مادرم سالها پیش درپشاورمریض شد واز این دنیا رفت. می گویم نگفت که پدرت کیست؟ می گویدمادرم هیچوقت نام پدرم را نمی گرفت . تنها می گفت که پدرت عزیزترین موجود زنده گیم بود. تمام ثروتش را به پای من ریخته بود، هرچه داشت تا آخرین سکه. بعد قرض کرد. از همه قرضدارشد . تا سر انجام در زندان افتادو گم شد. می پرسم اسم خودت چیست؟ می گوید: نبات. ومن تکمیلش می کنم: شاخ نبات!

 

 

  پایان

  هالند- جون.2005

 

 

 رویکردها:

* ظرف استوانه شکلی که گوشت شوارم را در آن جا داده وبه دور منقل برقی چرخ می خورد.

** گوشت سرخ کرده و یا مرغ کباب شدهء روی منقل.  

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول