© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نصرالله نظری

 

نصر الله نظري

 

 

سرنوشت شوم

 

 

همه ميگند علم خوبس ، آگاهی شعور آدم بالا می بره درحاليكه گاهی اوقات نادانی خودش نعمتيس. هميشه آرزو می كنم كه كاش در همان دنيای بسته خود می بودم ، نابينا و ناآشنا، از وضعيتی كه دارم به شدت آزرده هستُم استرس های روانی مدام آزارم ميته ، روزهايم همه تكراری شده اند و خستگی و ملالت همنشين دائمی من، هرچند كودكی هايم را نمی تانُم به ياد آورم اما احساسم به من ميگه كه همسالان من در دنيای رنگين و كوچيك خويش سرمست و شادابند؛ اما من كه برای خود آينده روشن و زيبا ترسيم كده بودُم اينك دست خويشَ از آسمان بريده و پای خودَ از زمين كنده می بينُم.

 پدر نادار من هر روز كه از سر كار می آمد به ما می گفت: «شما درسايتانه خوب بخوانين دَ قصه هيچ چيز ديگه نباشين مه شب و روز كار می كنم تا شما بتانين خوب درس بخوانين» و ما نيز با نشان دادن كارنامه های پر از بيست، لبخند شيرينی را بر لبان ترك خورده او هديه می كديم. يك روز كه نمره اول صنف ده شده بودم و هم صنفی هايم حسودی كده و مره با گفتن« چشم بادامی خر خوان» مسخره می نمودند دوان دوان به خانه آمدم تا شب كه بابم آمد كارنامه خودَ نشانش بتُم تا ماندگی كار كدن از تن او بيرون شوه. دم در حولی كه رسيدم در چوبی آن مثل هميشه باز بود اما خواهرو بيادرای كوچيكيم آنجا نبودند. بيچاره ها كه از ترس هم كوچه ای ها فقط می تانستند تا دم در بيايند و آنجا بنشينند امروز مالوم نبود كجا خاكبازی می كدند. سريع داخل حولی شدم و از ديدن كفش های كهنه و پرخاك بابم دلم لرزيد و با خود گفتم : « بابمه امروز سركار نبردن خدا ميدانه ببوی مه چيقيد اوقات تلخی كنه» آرام آرام داخل خانه شدم ديدم بابم خوابيده و ببويم پای دار قالی گريان ميكنه؛ رفتم پيشش سلام كدم و گفتم :«بابم سركار نرفته؟! مگه نمی گفت صاحب كارش كار تازه راه انداخته؟!» ببويم با چشمای پر اشك به من نگاه كده و گفت:«فعلاً بابت سركارفته نميتانه؟! بروكتابايته بان وزود بيا تا اين بی صايب تمام شوَ» گفتم چرا بابم نميتانه سركاربر» گفت: «از سر چوب بست پايين افتيده و كمرش شكسته». يكدفه ای فكر كدم دنيا سرم خراب شده و به طرف بابم دويدُم و دستای پرخاك او رَ بر لبانم مانده و می بوسيدُم و می گريستُم........

.....ناداري، بيكاری بابم و مسخره كدن هم صنفی هايم هيچ كدام نمی تانستن مر از درس خواندن باز مانند شبها تا دير وقت با مادر و خواهرم قالی می بافتم و روز ها به مكتب می رفتم، د خواهر خود شرط كده بودُم كه رتبه مه دَ كانكور زير صد شوَ. وقتی صنف 12 بودم پدرم مرَ از قالی بافتن ماف كده بود و خودش نگابانی پيدا كده و در آنجا كار ميكد، مه هم شب و روز درس می خواندم تا هم دَ كانكور قبول شوم و هم شرطه به خواهر خود نبازم، اما اين خوشی ها خيلی دوام نداشت چونكه مه افغانی بودم و نميتانيستم د كانكور شركت كنم لذا دنيای رنگين مه بی رنگ شده بود، ناخنايم رَ كه تارهای قالی ضعيف كده بود،  ديگه توان برداشتن كتاب  وقلم را نداشت، مثل اينكه روزگار من چيزی جز سياهی نمی شناخت. بابم هم حرفی بر گفتن نداشت وقتی مانده از سر كار برمی گشت و با يك خانواده نادار پرجمعيت روبرو می شد اوقات تلخی می كد.خودم هم كم كم باور می كدم كه ما از نفرين شده ها هستيم و شومی جزء ذات سرنوشت ماست.... آری من بايد باور می كدم كه سهم ما از شادابی و اميد صفر اس و اين وظيفه حتمی ماس كه بايد هر روز تا نيمه های شب رنگ صورت خويشَ بر تارهای قالی نقش كده و بر آينده مبهم خويش بگيرييم.....

زندگی يكنواخت خانواده ما لنگان لنگان به پيش می رفت روزنه های اميدم برِ درس خواندن كم كم بسته می شد رفتن به دانشگاه ديگه جزء روياهای من نبود، بايد می كوشيدُم هرچه محكم تر شانه را بر تارهای قالی بكوبم تا شايد پولكی بر بی پولی خانواده افزون شوَ. تا اينكه يك روز تلفن قديمی خانه بوق زد و مه گوشی رَ برداشتُم :«الو، بفرماين! –الو، سلام می خواستُم با سميه.... گپ بزنم! – شما؟! – از موسسه... تماس می گيرم! –بفرماين خودم هستم. –ببخشين خانم.... ما به يك معلم فيزيك نياز داريم بچّا ميگن شما می تانين تدريس كنين، البته حق الزحمه شما محفوظ اس. –آلی چيزی به شما نميتانم بگويم بعداً تماس بگيرين». بابم كه آمد موضوع دعوت برِ تدريسَ به او گفتم او در جواب گفت: «بچيم مه اصرار نمی كنم كه نروی ولی اگه دوست داری و می فامی كه برِآيندت خوبس می تانی بري».

روز اول كه سر صنف رفتم خيلی ترسيده بودم چونكه مه خودم صنف 12 را خوانده بودم و آلی بايد صنف 11 رَ درس می دادم. با ورود من به صنف بچه ها خنديدند!! (بعداً فاميدم كه به خاطر عرق پيشانی ام خنديده بودند)، كمی كه خودَ پيدا كدم چيز های عجيبی می ديدم اتاق 9 متره ، 13 شاگرد(6دختر7پسر)، تاريكی ، بوی نم و....؛ مه كه تا آن وقت حتی به صورت يك پسر خوب نگاه نكده بودم حالا بايد به پسرای همسال خود درس می دادم، وقتی از مدير موسسه پرسيدم چرا دخترا و پسرا را از هم جدا نمی كنين فقط گفت: «صرف نمی كنه!». دوسه بار تصميم گرفتم كه عطای درس دادنه به لقايش ببخشُم اما مدير صاحب می گفت : «نه! چرا فرصته از دست ميتين! مه برِ تان دَ سفارت سابقه درست می كنم! ما با نماينده وزارت معارف رفيق استيم معلمی شما دَ داخل حتمی اس حتی می تانين به راحتی داخل دانشگاه شوين» كلمه دانشگاه آنقدر برايم جذابيت داشت كه تمام ناراحتی های خودَ با او التيام می دادُم به همين خاطر و به اميد رفتن به دانشگاه تمامی جوكا و كنايه های شاگردانم و حركت های ..... مدير و بعضی از معلمين موسسه خود گردان.....تحمل می كدم هرچند بعضی وقتا كه عقلم بر احساساتم چيره می شد به خود ديوانه وار می خنديدم و می گفتم :«دخترۀ نافام و خر! تو كه می دانی بابِت حتی پول رفتن به داخلَ نداره،  چطو می تانه خرج تاصيل تورَ دَ دانشگاه بته!! و......».  يك روز كه ازموسسه برمی گشتم خواهر كوچيكم پيشم آمد و گفت: «عاروس خانم خوش آمدي» می خواستم لدش كنم ولی خم شدم و گفتم :«چی گفتي؟» گفت :‌ «ببوی امروز كدِ خاله جان می گفت كربلائی سخی دو سه بار خواستگاری سميه آمده، مه و بابش هم راضی هستيم» از شنيدن اين خبر رفت و آمدهای زياد كربلائی سخی برايم واضح شد اما خودم كاملاً حيران شده بودم هيچ نمی فاميدم، از يك طرف سنت خانوادگی به من اجازه نمی داد تا با پدر و مادر خود مخالفت كنم از طرفی ازدواج يعنی پايان رويای تلخ تاصيل در دانشگاه و علاوه براين ها شرايط بد مالی خانواده و.... همه به من می گفتن بايد به قضای روزگار تن داده و به دنيای جديدی بينديشُم. بعد از مدتی قصّه جدی شد تقريباً همۀ فاميل خبردار شده بودند مه هم علی رغم اينكه به ازدواج هيچ فكر نكده بودم تمامی امور را به بابه خود سپرده و راضی به رضای آنها شده بودُم، خاله، عمه و ....... همه به من می گفتند عاروس كربلائی سخي!، خودم هم كم كم باور می كدم كه زن عباس پسر كربلائی سخی شدم، به همين خاطر تصميم گرفتم ديگه برِ تدريس نروُم، لذا يك روز به مدير موسسه خبر دادم كه ديگه نمی تانم بيايم و به خانه برگشتُم، پيش در حولی كه رسيدم ديدم خواهر كوچيكيم گريان می كنه، پرسيدم : «چی شده؟!» گفت: «بابه جان ببويه لد می كنه» داخل خانه دويدم، همينكه بابم مرَ ديد بدون اينكه چيزی پرسان كنه شروع كد به لد كدن مه، هرچه فرياد می كشيدم هيچ كس به كمكم نمی آمد تا اينكه مشت بابم بر سرم خورد و من ديگه هيچ نفاميدم چی شد.......

احساس می كدم سرم بسيار سنگين شده، چشمايم را به سختی باز كدم ديدم دَ كنج خانه افتيدم و لباسايم پرخون اس، هيچ كسی دَ خانه نبود، با آنكه خيلی تشنه بودم ولی توان بلند شدنه نداشتم تا آب بخورم، به چرت افتادم و از كار بابه خود بسيار حيران بودم چون تا جائيكه يادم می آيه اولين بار است كه مرَ لد كده باشه.....، در همين وقت ديدم خواهر كوچكترم راضيه كنارم آمد و گفت: «می فامی چی شده؟- ها؟- تو رَ جواب كدن!!-چي؟؟!!، مرَ جواب كدن!!!، چرا؟!-گفتن دختر تان د موسسسه ..... می رَ! –مگه عيب اس!! –آری می گن دخترائی كه دَ موسسات افغانی بر تدريس ميرن كل شان .... اس!!!» باز هم از اين تهمت نا روا بيهوش شدم. دوباره كه چشمانمَ باز كدم و تمامی آروزوها و روياهای خودَ مرور كده و به حال وآينده خود نگاه می كدم در يافتم كه شومی سرنوشت محتوم من اس و مدام بايد اين شعر فروغ فرخزاد رَ  فرياد كنم كه : «چيستم من زادۀ يك شام لذت بار / ناشناسی پيش می راند در اين راهم/ روزگاری پيكری بر پيكری پيچيد/ من به دنيا آمدم بی انكه خود خواهم»       

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول