© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شکرالله شيون

 

 

 

 

قو قو قو برگ چنار

 
اهدا به دخترکان ناز وطنم

 

شکرالله شيون

 

 

 

 

سال ها پيش از امروز ، در شهر جلال آباد ، معلم بودم . در يکی از شب های بهاری که درختان عطر نارنج می پراگندند ، روس ها به بهسود بم می ريختند و آدم می کشتند

فردای آن شب ، رفتم که خبر دوستان بهسودوالم را بگيرم
دخترکی را ديدم ، تنهای تنها ، بر گرد درختی می چرخيد و (قو قو قو برگ چنار ) را می خواند. شايد همبازی هايش فرار کرده بودند و يا خدای نا خواسته .... ( زبانم لال بادا ) .
ده سال بعد از آن روز ، (
۰۲/۰۴/۱۹۹۸ ) که ديگر فرانسه بودم ، به ياد همان دخترک ناز ، اين شعر را سرودم هر جا باشد ، سعادت همراهش باد !

 

يک شب که ابر های کبود ــ
خشمناک ــ
ره را به روی ماه ــ
ديوار می کشيدند
در زير بام باد
مرغان خانگی ، مرغان دشت ، مرغان کوه و جنگل و دريا
بستند عزم قاف
ققنوس ،
از جا جهيد مست
در کنج بام باد
بر گنبدی نشست
فرياد آمرانه اش آميخت با اميد :
« شادی به کام تان باد
من راه می شمارم »
بر آسمان خفته در اندوهء صبح گرم
تا گوشه های تيرهء آشوب گاهء شب
موجی ز باد بال هزاران خجسته مرغ
ره می بريد تند
در ذهن کودکان دهء ما
کوچ پرندگان
تصوير يک بهار خيالی را ،
آشفته می نمود
« شايد بهار آمده پنهان و بی خبر »
می گفت دختري
و آواز بال ها
می کوفت قلب خستهء مردان قريه را
« آيا بهار آمده پنهان و بی خبر ؟ »
می گفت شاعری
بر آسمان تيرهء آشوب بار شب
در يک خط به رنگ سياه درشت قير
مرغان به گرد ققنوس
پرواز می نمودند
و بر زمين
آن لحظه دخترک
اميد وار آمدن صبح آشتي
بر گرد خويش
تنها قطار می بست
و قو برگ چنار را
خنديده می سرود
« شايد بهار آمده پنهان و بی خبر »
می گفت دخترک

 

عنقا ؛ دربان قاف ؛ گفت :
« شادی به کام تان باد
خوش آمديد از رهء اندوهناک دور
سلطان در انتظار است »

 

سيمرغ ،
بر تاج سنگ قلهء هفتم
مست از شراب خويش پرستی
مغرور ،
پر ها گشوده بود
و در چشم های قرمز افسانه بار او
مهر و خشم
آلوده بود
مرغان خانگی ، مرغان دشت ، مرغان کوه ، جنگل و دريا
مرغان ، تمام مرغان
هر دو بال ، بر سينه های خويش ببستند
وزير منقار های شان
معنی گنگ گمشدگی را
که سال هاست
از شغال ، در گوش های شان بود
زمزمه کردند
ققنوس گفت :
« سلطان ! سلام بادت
ما آمديم ، امشب
تا معنی زندگی را ....»
سيمرغ گفت :
« ميدانم ، ميدانم »
ققنوس گفت :
« سلطان !
ما بندگان سر به سجودت نهاده ايم
باور بکن ،
ورنه بپرس از خروس ما ،
که به آواز نغز او
سر های هر کدام ،
هر صبح ،
از خواب ها بلند و بر خاک ها نشست »

سيمرغ گفت :
« ميدانم ، ميدانم »
ققنوس گفت :
« و به هر جرعه آب ، سر های خويش سوی تو کرديم »
سيمرغ گفت :
« ميدانم ، ميدانم »
ققنوس گفت :
« ميدانی ، آری ، ميدانی
و با اين وجود ، بی خبر از درد زيستن
بر بام لامکان ،
پر می زني
مغرور و بی نياز،
از روزه و نماز که کرديم »
مرغان ، تمام مرغان ،
گويی کلام کفر شنيدند
معنی يی گنگ گمشدگی را
يک بار دومين
قدری بلند زمزمه کردند
و هر دو بال ، بر سينه های خويش فشردند
و چندين درود ، بر مرده گان خويش بگفتند
و دل ها به دست خوف سپردند

ققنوس گفت :
« شادی به کام تان باد
من ، راه ميشمارم »
نا گاه خروس گفت :
« منم ، نشانهء سحر
نماد انقلاب »
و طوطی گفت :
« منم ، نشانهء کلام »
بلبل گفت :
« عشق »
و کبوتر :
« آزادی ، آزادی »
و جغد ، فرياد بر کشيد :
« خاموش ، بی ادب »
مرغان ، تمام مرغان
هر دو بال ، بر سينه های خويش فشردند
محکمتر از قديم

ققنوس گفت :
« سلطان !
آواره گی ، درد ،
بی آشيان شديم
توفان تمام شاخ درختان سبز را
در هم شکست
و خانه های مرغان خانگی ، ويرانه گشت
چون جايگاهء جغد »
سيمرغ گفت :
« ميدانم ، ميدانم که جبر مختار اختيار شما است
و جبر تان در بال های من ، اما ...»
ققنوس گفت:

« و اما معجزه در چشم های من »
و آنگاه ،
با يک نگاه ،
بر درهء مخوف
آتش فروخت ققنوس

مرغان خانگی ، گفتند :
« نه ، نه ...»
مرغان دشت ، مرغان کوه و جنگل و دريا ، گفتند :
« نه ، اما ....»
ققنوس ، از فرط درد ،
مستانه بر پريد
از بين شعله های جنون رنگ
فرياد بر کشيد :
« شادی به کام تان باد
من راه ميشمارم »

 

روحی شفاف ،
از شعله ها برون شد و مستانه پر زنان
تا جايگاهء سيمرغ ،

« شادی به کام تان باد »

اين لفظ تا هنوز
از قله های قاف
در گوش می رسد

 

زان روز ،
مرغان خانگی را
در سوگ ، در شادی ،
گردن زدند
مرغان دشت ، مرغان کوه و جنگل و دريا
تا دانه ای مگر که بروياند اين زمين
بر بال ها
منت اين خاک پست را
پيوسته می برند،
آواره همچنان

 

و ، اما ، دخترم ...
اين لحظه دخترک
از بستن قطار
در گرد خويش ، تنها ،
خسته است
و آواز ناز او
اندوهء قلب کوچک او را
در گوش شب می گويد :

شير گفت الا الا
مه گفتم درد و بلا
و بر تابلوی صبح
با ريگ های تيرهء دريای نغمه اش
يک خط کشيده است :

سيمـــــرغ حـــــرف آخــــر خود را نگفتـــــــه اســــت

 

ستراسبورگ ـ فرانسه ۰۲/۰۴/۱۹۹۸

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول