© Farda فـــــردا

 

 

 

 

سروده هايِی از استاد عبدالرحمن پژواک

 

 

 

 

تحقیر

 

چندان که سال می رود و پیر می شویم

منکر ز کارسازی به تدبیر می شویم

در دست عقل نیست چو تعین سرنوشت

ناچار رفته بندهء تقدیر می شویم

گاهی به جرم فلسفه تعزیر می کنند

گاهی به حکم سفسطه تکفیر می شویم

در خواب داد آیینه در دست ما کسی

رویای حیرتیم چه تعبیر می شویم

ما آن عمارتیم که گر صد هزار سال

ویران شود ز حادثه تعمیر می شویم

زین پیشتر نوازش اگر دیدمی، ملول

اکنون به رب کعبه که تحقیر می شویم

بیدار اگر شویم ز رویای زندگی

فارغ چو خواب مرگ ز تعبیر می شویم

طبع جوان نمانده که بر آسمان شویم

پژواک رفته رفته زمینگیر می شویم.

 

 

 

 

 

تیر عصا

 

 

غم بیچاره گی را چاره با تدبیر می سازم

نشد گر چاره با تدبیر، با تقدیر می سازم

به ساقی جوان رازی و با پیر مغان رمزی

به بزم می پرستان با جوان و پیر می سازم

به خارستان و شارستان ز کس دامن نمی چینم

نچیدم گر گلی با خار دامنگیر می سازم

چنین گر از می و معشوق پرهیزم که می بینی

به سالی صد هزاران سال خود را پیر می سازم

ز مینا گر شوم آزاد گیرم لحظهء دیگر

چو می اندر قدح بر گرد خود زنجیر می سازم

من آن بهرام بیباکم که می دانم در این وادی

چو گوری نیست، خود را عاقبت نخجیر می سازم

اگر با مرگ سازم، زندگی را می کنم تحقیر

اگر با زندگی سازم، با هر تحقیر می سازم

شبان در آرزوی مرگ می خسپم اگر آید

به این امید خواب خویشتن را دیر می سازم

گذشت آن روزگارانی که روی روز می دیدم

شبستان شد جهان، ناچار با شبگیر می سازم

به پیری گر ز دستم کار سرافشان نمی أید

رهین طبع خویشم، خامه را شمشیر می سازم

کمان گر شد ز پیری قامتم، با تکیه بر همت

به جان دشمن میهن عصا را تیر می سازم

من آن خواب پریشانم که تعبیرش نشاید کرد

اگر کردند تعبیرم به هر تعبیر می سازم

بر آسمان باری عطارد ماه خواهد شد

خدا خواهد اگر پژواک، خون را شیر می سازم.

از مجموعه شعری (بانوی بلخ)

 

 

 

 

آزادی و غلامی

 

 

در گوش ما غلامی تقدیر حلقه ایست

طوق قضا به گردن تدبیر حلقه ایست

ساز زمانه شیون زنجیر بنده گیست

در اهتزاز هر بم و هر زیر حلقه ایست

آزادگی و بنده گی بیش از دو حلقه نیست

بردار حلقه ای و به زنجیر حلقه ایست

سر تا به پا به حلقه چو زنجیر بسته ایم

چندان که گویی قامت این پیر حلقه ایست

نخجیرهایی دام گسسته کجا روند؟

چشم سراغ پیهم پیگیر حلقه ایست

چون مرغ حق ز آفت شبخون نهان شود؟

در چشم جغد در دل شبگیر حلقه ایست

رامشگران به گرد کمر کرده حلقه دست

رقص و سماع خانقهء پیر حلقه ایست

دنیا به گردنی که نشد خم به بنده گی

پژواک چون شدیم زمینگیر حلقه ایست

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول